کتاب قصه گو
معرفی کتاب قصه گو
کتاب قصه گو نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا و ترجمۀ یحیی خوئی و حاصل ویراستاری علیرضا کیوانی نژاد است. این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.
درباره کتاب قصه گو
کتاب قصه گو داستان دانشجویی است که جهان متمدن را ترک میکند و قصهگوی بومیان جنگلهای آمازون میشود. این رمان سعی دارد تا روایت غربی شدن زندگی مردم بومی را از طریق آشنایی و مراوداتشان با پژوهشگران مطالعات انسانشناختی در قالب کلمات، تصویر نماید و این تصور را که فرهنگهای بومی بدون تغییر باقیماندهاند زیر سؤال میبرد.
بارگاس یوسا با آمیزش رازهایی دربارهٔ هویت، داستانسرایی و حقیقت، موفق به خلق داستانی مسحورکننده شده است که به سفر مردی از دنیای مدرن به ریشههای انسانی و یافتن معنای حقیقی زندگی میپردازد.
خواندن کتاب قصه گو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای علاقهمندان به رمان کتابی جذاب و خواندنی است.
درباره ماریو بارگاس یوسا
ماریو بارگاس یوسا ۲۸ مارس ۱۹۳۶ در آرکیپای پرو به دنیا آمد. او تنها فرزند پدر و مادرش بود و والدینش پنج ماه بعد از ازدواج از هم جدا شدند. در ۱۴ سالگی پدرش او را به دبیرستان نظاموظیفه فرستاد که تأثیری ژرف و پایا بر او نهاد و ایدهٔ نخستین رمانش را در ذهنش پروراند.
نگرش داروینگرایانهٔ او نسبت به زندگی حاصل تجربهٔ همین دو سال است. بارگاس یوسا در رشته هنرهای آزاد دانشگاه «لیما» فارغالتحصیل شد و سپس از دانشگاه مادرید در رشته ادبیات درجه دکترا گرفت. او در ۱۹۵۹ به پاریس مهاجرت کرد و بهعنوان معلم و خبرنگار خبرگزاری فرانسه و همچنین تلویزیون ملی آن کشور مشغول کار شد. یوسا سالها در اروپا، بهویژه در پاریس و لندن زیست و به کارهای گوناگون پرداخت که مترجمی، روزنامهنگاری و استادی زبان از آن جملهاند.
بخشی از کتاب قصه گو
«از همان ابتدا و با دیدن اولین عکس متوجه شدم دقیقاً محلی را که نئبا لوز و نئبا موندو در آن ساختهاند، میشناسم. حدود سه سال پیش آنجا بودم. پس از دیدن عکس بعدی، کمکم خاطرات گذشته از آن محل و احساس خطری که آن زمان بهخاطر فاجعهای قریبالوقوع به من دست داده بود، در ذهنم زنده شد. لحظاتی که هواپیمای سِسنا، متعلق به مؤسسهٔ زبانشناسی، با حالتی نمایشی به زمین نشست و سبب فرار تمام بچههای ماکیگنگایی شد. به یاد آوردم که من حتی با بعضی از زنها و مردهایی که در این عکسها نشان داده شدهاند، آشنایی دارم و با کمک دکتر اِشنیل با آنها صحبت کردهام. این موضوع وقتی برایم قطعی شد که در عکسی دیگر پسربچهای را دیدم که جذام، بینی و دهانش را خورده و چهرهاش در حافظهام نقش بسته بود: شکم بادکردهٔ قلنبه، چشمان براق با قیافهای مظلوم، درحالیکه از سوراخ جلو صورتش، دندانها و بخشی از سقف دهان و لوزههای بادامکی او پیدا بودند. موجودی درنده و اسرارآمیز به نظر میرسید.
اما عکسی که از زمان ورودم به گالری در انتظار دیدنش بودم، آخرین عکس بود. در لحظهٔ اول به نظرم گردهمایی مردان و زنان و طرز نشستن دایرهوارشان که سُنت قبیلههای آمازون است، مشابه نشستن شرقیها، چهارزانو شبیه مدل خیاطها با کمرهای صاف و محکم، با زمینهٔ نور کمرنگ خورشید که غروب میکرد، مسحورم کرد. به نظر میرسید که آنها کاملاً بیحرکت و ساکتاند. سرهاشان را به طور منظم مثل گل آفتابگردان بهطرف مرکز دایره چرخانده بودند و آنجا مردی در مرکز دایره، مانند آهنربا نگاه ماکیگنگاها را به خود جلب کرده بود. آن مرد ایستاده بود و با اشارههای سرودست، در حال سخنگفتن بود. احساس کردم تیرهٔ پُشتم به لرزه افتاده است. فکر کردم چگونه مالفاتی آنها را وادار کرده که به او اجازه بدهند... چهطور او ترتیبی داده که... خم شدم و صورتم را نزدیک عکس بردم. همچنان به عکس خیره بودم. آن را بوییدم و سعی کردم با چشمهام به داخل آن نفوذ کنم. غرق اندیشه بودم که متوجه شدم خانم مسئول گالری از جا برخاست و نگران به سمت من حرکت کرد.
سعی کردم جلو احساساتم را بگیرم. سؤال کردم آیا این عکسها برای فروش هم هست؟ نه. فکر نمیکرد اینطور باشد. آنها متعلق به ریزولی ناشر بودند و ظاهراً برای چاپ در کتاب انتخاب شده بودند. از او خواهش کردم اگر ممکن است ترتیبی دهد تا من و عکاس باهم ملاقات کنیم.»
حجم
۲۶۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۶۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه