کتاب عاشقی به سبک ونگوگ
معرفی کتاب عاشقی به سبک ونگوگ
کتاب عاشقی به سبک ونگوگ رمانی از محمدرضا شرفی خبوشان است که برندهی جایزهی ادبی شهید اندرزگو نیز شده است.
درباره کتاب عاشقی به سبک ونگوگ
«البرز» در خانه یکی از فرماندهان ارتش شاهنشاهی بهعنوان فرزند خدمتکار بزرگ میشود. تیمسار دختری به اسم «نازلی» دارد که در کودکی همبازی البرز و در جوانی تبدیل به معشوق او میشود. البرز به دلیل عشقش به نازلی وارد ماجراهایی میشود که پدر نازلی یک سر آنهاست، رفتوآمدهای مشکوک به خانه و روابط مرموزی که پنهان ماندهاند از ماجراهای این رمان است.
توصیفات حرفهای و روایت قوی محمدرضا شرفی خبوشان، از دلهرهها، حسرتها و آنچه در دل البرز میگذرد مخاطب را تا آخرین سطر داستان به جای البرز مینشاند.
علاوه بر وجه ادبی زیبای این رمان، محمدرضا شرفی هنر نقاشی را هم به خوبی میشناخته و از آن در رمانش استفاده کرده است. عاشقی به سبک ونگوگ کتابی است که بعد از خواندن آن، یک روز دوباره به سراغش خواهید رفت.
خوانن کتاب عاشقی به سبک ونگوگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر رمانهای عاشقانه و تاریخی دوست دارید، از خواندن عاشقی به سبک ونگوگ لذت خواهید برد.
درباره محمدرضا شرفی خبوشان
محمدرضا شرفی خبوشان، زاده ۱۳۵۷، وعلم ادبیات فارسی، نویسنده و شاعر ایرانی است. او برای رمان بیکتابی جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در بخش ادبیات و نثر معاصر در دوره سی و پنجم و برای عاشقی به سبک ونگوگ جایزهی ادبی شهید اندرزگو را به دست آورده است. از دیگر کتابهای شرفی خبوشان میتوان به موهای تو خانه ماهیهاست، نامت را بگذار وسط این شعر و روایت دلخواه پسری به اسم سمیر را نام برد.
بخشی از کتاب عاشقی به سبک ونگوگ
شگفتزدهام. از خودم شگفتزدهام. گاهی آدم کاری میکند که از خودش شگفتزده میشود. نه این که بعدها فکر کند و شگفتزده شود، نه. همان موقع، در شرف رخ دادن واقعه، در خلال انجام دادن همان کار، در لحظههایی که دارد همان کار را انجام میدهد، شگفتزده است. انجام میدهد و شگفتزده است؛ شگفتزده از کاری که اگر قرار بود و میخواست به آن فکر کند و نقشهای برایش بکشد، هیچ وقت انجامش نمیداد. سگ نمیرفت. زُل زده بود و دم تکان میداد. عنقریب بود که پارس کند. نمیدانم چرا یکدفعه آنطور شده بود و چرا آنها را ول کرده بود و آمده بود که من را تماشا کند و برایم دم تکان بدهد. کنارش زدم و پاورچین از لانهاش زدهام بیرون. نگاه کردم به ته باغ، به کاجهای تهران که با هیکل سیاه و پنجههای سوزنیشان، بالای دخمه ایستاده بودند، به دخمه که نور از دهانش، تنهٔ پُر آبله و پوست سنگشدهٔ کاجها را روشن کرده بود. قرار من با نازلی فقط این بود که یک جایی توی حیاط خودم را قایم کنم و ببینم آقاجانش زن میآورد توی خانه یا نه. قرار نبود از توی عمارت سر دربیاورم. قرار نبود بعد از لانهٔ سگ بخزم توی اتاق نازلی. دستهکلیدش را نازلی نداد که اینطور پاورچین و ترسزده از حوالی آن دخمه، از توی لانهٔ سگ، فرار کنم و بیایم توی عمارت و کلید بیندازم با دست لرزان به در و توی تاریکی نرم اتاقش، نفسنفس بزنم و در را از پشتم قفل کنم.
چیزی در من ریخته است که نمیدانم چیست. فقط یک چیز خاص نیست که در من ریخته است، خیلی چیزهاست. میدانم هرکدامشان چی هستند؛ امّا چیزهای مختلف، وقتی یکباره در هم شوند و با هم به سراغ آدم بیایند، ماهیتشان عوض میشود و میشوند یک چیز دیگر و آدم هول میکند. ترس به تنهایی ترس است. شگفتی به تنهایی شگفتی است. کلّهشقّی به تنهایی کلّهشقّی است. دوست داشتن به تنهایی دوست داشتن است. حالا وقتی دوست داشتن و ترس و شگفتی و کلّهشقّی در هم شوند، چیزی میشوند که تکتکشان نیستند.
توی این اتاق، نفس نازلی پیچیده است. نفسش مانده است. نفسش به تن دیوارها ریخته است. زمستانها چیزی از درونش برخاسته و به شیشههای این پنجرههای بزرگ نشسته و سُر خورده است و پایین آمده. بهارها پنجرهها را باز کرده، پرده را کنار زده و گذاشته تا باد، عطر تند طاووسیها و گلهای سفید و زرد پیچ امینالدّوله را بیاورد توی اتاقش. پاییزها تابلویش را گذاشته است رو به همین پنجرهها دوباره و آن تابلوی درهم برگهای قرمز درخت پَر را کشیده است با رنگهای گرم که انگار بهاری هنوز توی پاییزش نفس میکشد.
خطّ نگاه نازلی توی خطّ و نقش این تابلوها جا مانده است؛ تابلوهایی که دارد کمکم چشمهایم به ابعاد محوشان توی تاریکی ملایم اتاق عادت میکند. دارد رنگهای ناپیدای تابلوها با شکلهای ازلیشان در ذهنم زنده میشوند. از توی تابلوها چیزی بلند میشود و نور میاندازد ته و توی روانم. تابلوها کنار تخت و گوشه و کنار دیوار به هم تکیه دادهاند. بوی رنگ، بوی رنگ سالهای پیش، بوی رنگ ماههای پیش، بوی رنگ همین چند هفته پیش، هنوز توی اتاق چرخ میزند. نوک قلممویش را داشت فقط نشان آن انبوه اُخرایی کُپّه شده روی هم میداد. فقط نشان میداد و نمیگذاشت که نازکی مو به تن بوم بخورد. حتم داشتم قلممویش به بوم نمیخورد. گفت:
- ببند در را.
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
حجم
۳۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
نظرات کاربران
۹۵ درصد حجم کتاب توصیف از فضا و محیطه. ایده اصلی داستان کشش اینهمه طولانی شدن رو نداره و عملا در مسیر توصیفات زیاد نویسنده گم میشه. خوندنش رو توصیه نمیکنم
کتاب عاشقی به سبک ون گوگ یک کتاب همهچیز تمام است! کتابی که با جذابیت هرچه تمام، داستان عاشقیِ پسر جوانی با سرگذشتی رازآلود را بیان میکند که با کنار هم قرار دادن رویدادها، شخصیتها و اتفاقها، سعی در کامل
شرفی خبوشان نویسندهٔ قابل تاملی هست. بیکتابی ایشون واقعا رمان خوبیه. ولی عاشقی به سبک ونگوگ به نظرم متوسطه. به چند دلیل. اول اینکه نویسنده در زبان خیلی درگیر کلیشههای متون بجا موندهست. از متونی که قبلا داشتیم جلو نیومده
بخش های میانی کتاب خیلی خوب بود و شخصیت نازلی و البرز و رابطه شون و زیبا توصیف کرده بود و بعضی توصیفات هنرمندانه ای کرده بود اما اول و آخر کتاب مخصوصا خیلی پر از جزییات بود که حوصله
توصیه میکنم چون انقدر توصیفات و استفاده از ارایه ها و استعاراتش قوی بود که تقریبا برابر میکرد با یه اثر ادبی فاخر! متنش خیلی روان نبود چون فعل ها پس و پیش میشدن و کافی بود به علائم نگارشی
رمانی بسیار جذاب با قلمی استوار و زیبا. از هر نظر عالی و بی نظیره
واقعا این نظرات توام با به به و چه چه رو اصلا درک نمی کنم من اصلاااا خوشم نیومد نه از توصیفات نه از فضا نه از شخصیت ها نه از اسم بی ربط کتاب حیف از وقتم فضل اخر
قدرت! این کتاب واقعا یه کتاب ادبی قوی بود پر از توصیفات نو و بدیع و در عین حال روان و محسوس اصلا یه چیز عجیبیه! البته متن یه جاهایی اینقدر سنگین بود به نظرم که سرسری عبور میکردم.اما امان از توصیفات این کتاب!
موضوع کتاب اول فکر میکنی عاشقیه اما... خیلی کتاب جذابیه . پر از رمز و رازه
خلاصه داستان که احتیاج به تکرار نداره. اما روایت غیرخطی و درهم کتاب چالش جالبیه برای خواننده تا بتونه تمرکز کنه و خط سیر داستان رو گم نکنه.