دانلود و خرید کتاب عاشقی به سبک ون‌گوگ محمدرضا شرفی‌خبوشان
تصویر جلد کتاب عاشقی به سبک ون‌گوگ

کتاب عاشقی به سبک ون‌گوگ

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۲۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عاشقی به سبک ون‌گوگ

کتاب عاشقی به سبک ون‌گوگ رمانی از محمدرضا شرفی خبوشان است که برنده‌ی جایزه‌ی ادبی شهید اندرزگو نیز شده است.

درباره کتاب عاشقی به سبک ون‌گوگ

«البرز» در خانه یکی از فرماندهان ارتش شاهنشاهی به‌عنوان فرزند خدمتکار بزرگ می‌شود. تیمسار دختری به اسم «نازلی» دارد که در کودکی همبازی البرز و در جوانی تبدیل به معشوق او می‌شود. البرز به دلیل عشقش به نازلی وارد ماجراهایی می‌شود که پدر نازلی یک سر آنهاست، رفت‌وآمدهای مشکوک به خانه و روابط مرموزی که پنهان مانده‌اند از ماجراهای این رمان است.

توصیفات حرفه‌ای و روایت قوی محمدرضا شرفی خبوشان، از دلهره‌ها، حسرت‌ها و آنچه در دل البرز می‌گذرد مخاطب را تا آخرین سطر داستان به جای البرز می‌نشاند.

علاوه بر وجه ادبی زیبای این رمان، محمدرضا شرفی هنر نقاشی را هم به خوبی می‌شناخته و از آن در رمانش استفاده کرده است. عاشقی به سبک ون‌گوگ کتابی‌ است که بعد از خواندن آن، یک روز دوباره به سراغش خواهید رفت.

خوانن کتاب عاشقی به سبک ونگوگ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 اگر رمان‌های عاشقانه و تاریخی دوست دارید، از خواندن عاشقی به سبک ونگوگ لذت خواهید برد.

درباره محمدرضا شرفی خبوشان

محمدرضا شرفی خبوشان، زاده ۱۳۵۷، وعلم ادبیات فارسی، نویسنده و شاعر ایرانی است. او برای رمان بی‌کتابی جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در بخش ادبیات و نثر معاصر در دوره سی و پنجم و  برای عاشقی به سبک ونگوگ جایزه‌ی ادبی شهید اندرزگو را به دست آورده است. از دیگر کتاب‌های شرفی خبوشان می‌توان به موهای تو خانه ماهی‌هاست، نامت را بگذار وسط این شعر و روایت دلخواه پسری به اسم سمیر را نام برد.

بخشی از کتاب عاشقی به سبک ونگوگ

شگفت‌زده‌ام. از خودم شگفت‌زده‌ام. گاهی آدم کاری می‌کند که از خودش شگفت‌زده می‌شود. نه این که بعدها فکر کند و شگفت‌زده شود، نه. همان موقع، در شرف رخ دادن واقعه، در خلال انجام دادن همان کار، در لحظه‌هایی که دارد همان کار را انجام می‌دهد، شگفت‌زده است. انجام می‌دهد و شگفت‌زده است؛ شگفت‌زده از کاری که اگر قرار بود و می‌خواست به آن فکر کند و نقشه‌ای برایش بکشد، هیچ وقت انجامش نمی‌داد. سگ نمی‌رفت. زُل زده بود و دم تکان می‌داد. عن‌قریب بود که پارس کند. نمی‌دانم چرا یک‌دفعه آن‌طور شده بود و چرا آن‌ها را ول کرده بود و آمده بود که من را تماشا کند و برایم دم تکان بدهد. کنارش زدم و پاورچین از لانه‌اش زده‌ام بیرون. نگاه کردم به ته باغ، به کاج‌های تهران که با هیکل سیاه و پنجه‌های سوزنی‌شان، بالای دخمه ایستاده بودند، به دخمه که نور از دهانش، تنهٔ پُر آبله و پوست سنگ‌شدهٔ کاج‌ها را روشن کرده بود. قرار من با نازلی فقط این بود که یک جایی توی حیاط خودم را قایم کنم و ببینم آقاجانش زن می‌آورد توی خانه یا نه. قرار نبود از توی عمارت سر دربیاورم. قرار نبود بعد از لانهٔ سگ بخزم توی اتاق نازلی. دسته‌کلیدش را نازلی نداد که این‌طور پاورچین و ترس‌زده از حوالی آن دخمه، از توی لانهٔ سگ، فرار کنم و بیایم توی عمارت و کلید بیندازم با دست لرزان به در و توی تاریکی نرم اتاقش، نفس‌نفس بزنم و در را از پشتم قفل کنم.

چیزی در من ریخته است که نمی‌دانم چیست. فقط یک چیز خاص نیست که در من ریخته است، خیلی چیزهاست. می‌دانم هرکدام‌شان چی هستند؛ امّا چیزهای مختلف، وقتی یک‌باره در هم شوند و با هم به سراغ آدم بیایند، ماهیت‌شان عوض می‌شود و می‌شوند یک چیز دیگر و آدم هول می‌کند. ترس به تنهایی ترس است. شگفتی به تنهایی شگفتی است. کلّه‌شقّی به تنهایی کلّه‌شقّی است. دوست داشتن به تنهایی دوست داشتن است. حالا وقتی دوست داشتن و ترس و شگفتی و کلّه‌شقّی در هم شوند، چیزی می‌شوند که تک‌تک‌شان نیستند.

توی این اتاق، نفس نازلی پیچیده است. نفسش مانده است. نفسش به تن دیوارها ریخته است. زمستان‌ها چیزی از درونش برخاسته و به شیشه‌های این پنجره‌های بزرگ نشسته و سُر خورده است و پایین آمده. بهارها پنجره‌ها را باز کرده، پرده را کنار زده و گذاشته تا باد، عطر تند طاووسی‌ها و گل‌های سفید و زرد پیچ امین‌الدّوله را بیاورد توی اتاقش. پاییزها تابلویش را گذاشته است رو به همین پنجره‌ها دوباره و آن تابلوی درهم برگ‌های قرمز درخت پَر را کشیده است با رنگ‌های گرم که انگار بهاری هنوز توی پاییزش نفس می‌کشد.

خطّ نگاه نازلی توی خطّ و نقش این تابلوها جا مانده است؛ تابلوهایی که دارد کم‌کم چشم‌هایم به ابعاد محوشان توی تاریکی ملایم اتاق عادت می‌کند. دارد رنگ‌های ناپیدای تابلوها با شکل‌های ازلی‌شان در ذهنم زنده می‌شوند. از توی تابلوها چیزی بلند می‌شود و نور می‌اندازد ته و توی روانم. تابلوها کنار تخت و گوشه و کنار دیوار به هم تکیه داده‌اند. بوی رنگ، بوی رنگ سال‌های پیش، بوی رنگ ماه‌های پیش، بوی رنگ همین چند هفته پیش، هنوز توی اتاق چرخ می‌زند. نوک قلم‌مویش را داشت فقط نشان آن انبوه اُخرایی کُپّه شده روی هم می‌داد. فقط نشان می‌داد و نمی‌گذاشت که نازکی مو به تن بوم بخورد. حتم داشتم قلم‌مویش به بوم نمی‌خورد. گفت:

- ببند در را.

ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۰۹/۱۲

کتاب عاشقی به سبک ون گوگ یک کتاب همه‌چیز تمام است! کتابی که با جذابیت هرچه تمام، داستان عاشقیِ پسر جوانی با سرگذشتی رازآلود را بیان می‌کند که با کنار هم قرار دادن رویدادها، شخصیت‌ها و اتفاق‌ها، سعی در کامل

- بیشتر
اشک انار
۱۴۰۱/۰۷/۱۷

۹۵ درصد حجم کتاب توصیف از فضا و محیطه. ایده اصلی داستان کشش اینهمه طولانی شدن رو نداره و عملا در مسیر توصیفات زیاد نویسنده گم میشه. خوندنش رو توصیه نمیکنم

علی جوان نژاد
۱۴۰۲/۰۹/۱۶

شرفی خبوشان نویسندهٔ قابل تاملی هست. بی‌کتابی ایشون واقعا رمان خوبیه. ولی عاشقی به سبک ون‌گوگ به نظرم متوسطه. به چند دلیل. اول اینکه نویسنده در زبان خیلی درگیر کلیشه‌های متون بجا مونده‌ست. از متونی که قبلا داشتیم جلو نیومده

- بیشتر
شیهمیمی
۱۴۰۱/۰۷/۲۰

بخش های میانی کتاب خیلی خوب بود و شخصیت نازلی و البرز و رابطه شون و زیبا توصیف کرده بود و بعضی توصیفات هنرمندانه ای کرده بود اما اول و آخر کتاب مخصوصا خیلی پر از جزییات بود که حوصله

- بیشتر
فاطمه ^-^
۱۴۰۰/۰۸/۱۳

توصیه میکنم چون انقدر توصیفات و استفاده از ارایه ها و استعاراتش قوی بود که تقریبا برابر میکرد با یه اثر ادبی فاخر! متنش خیلی روان نبود چون فعل ها پس و پیش میشدن و کافی بود به علائم نگارشی

- بیشتر
گیله مرد
۱۳۹۹/۱۰/۱۸

رمانی بسیار جذاب با قلمی استوار و زیبا. از هر نظر عالی و بی نظیره

بهناز
۱۴۰۲/۰۹/۲۳

واقعا این نظرات توام با به به و چه چه رو اصلا درک نمی کنم من اصلاااا خوشم نیومد نه از توصیفات نه از فضا نه از شخصیت ها نه از اسم بی ربط کتاب حیف از وقتم فضل اخر

- بیشتر
dokhtare aftab
۱۴۰۰/۰۴/۱۸

قدرت! این کتاب واقعا یه کتاب ادبی قوی بود پر از توصیفات نو و بدیع و در عین حال روان و محسوس اصلا یه چیز عجیبیه! البته متن یه جاهایی اینقدر سنگین بود به نظرم که سرسری عبور میکردم.اما امان از توصیفات این کتاب!

- بیشتر
مامان دوقلوها
۱۴۰۱/۱۱/۱۸

موضوع کتاب اول فکر می‌کنی عاشقیه اما... خیلی کتاب جذابیه . پر از رمز و رازه

atieh
۱۴۰۱/۰۶/۳۰

خلاصه داستان که احتیاج به تکرار نداره. اما روایت غیرخطی و درهم کتاب چالش جالبیه برای خواننده تا بتونه تمرکز کنه و خط سیر داستان رو گم نکنه.

نفس آدم اگر زیر سقف نخورد سقف می‌ریزد. خانه به آدم است که خانه است. آدم نباشد، غم‌باد می‌گیرد، خودش را شل می‌کند، می‌افتد.
گیله مرد
می‌توانستم بنشینم و تکیه بزنم به گلدان‌های شب‌بو و هرچقدر که دلم بخواهد، به دو تا پنجرهٔ پهن و قدّی اتاقت خیره بشوم و خیالم را از لای آن پرده‌ها بفرستم توی آن تاریکی خوش‌بو و بروم زیر پوست تابلوهایت.
آسمان
نفس آدم اگر زیر سقف نخورد سقف می‌ریزد. خانه به آدم است که خانه است. آدم نباشد، غم‌باد می‌گیرد، خودش را شل می‌کند، می‌افتد.
گیله مرد
چرا باید دلم مثل دل سگ بزند و ذهنم بشود توی این هول و ولا، مثل استخر خالی وسط باغ، که دست خودش نباشد و باد، هرچه دلش می‌خواهد، بلند کند و بریزد تویش؟
maryhzd
اگر پای چپم یکی دو سانت کوتاه نبود، بعید بود که خسروخانی بگذارد به دل‌خواه خودم، بروم دنبال نقّاشی. تو هم می‌دانی نازلی که من این پای کوتاهم را خیلی دوست دارم. یک پای ناقص که بگذارد نقّاش بشوی، خیلی بهتر است از دو تا پای سالمی که تو را ببرد دانشگاه افسری.
maryhzd
از یک چیزی که مطمئن می‌شدی، فراموشش می‌کردی. تو این‌طور بودی نازلی! وقتی مطمئن می‌شدی آدم‌های دور و برت، چیزی از زهر مستی و گیجی هوای تو را توی وجودشان دارند، رهای‌شان می‌کردی به حال خودشان.
love.is.books
چیزی در من ریخته است که نمی‌دانم چیست. فقط یک چیز خاص نیست که در من ریخته است، خیلی چیزهاست. می‌دانم هرکدام‌شان چی هستند؛ امّا چیزهای مختلف، وقتی یک‌باره در هم شوند و با هم به سراغ آدم بیایند، ماهیت‌شان عوض می‌شود و می‌شوند یک چیز دیگر و آدم هول می‌کند. ترس به تنهایی ترس است. شگفتی به تنهایی شگفتی است. کلّه‌شقّی به تنهایی کلّه‌شقّی است. دوست داشتن به تنهایی دوست داشتن است. حالا وقتی دوست داشتن و ترس و شگفتی و کلّه‌شقّی در هم شوند، چیزی می‌شوند که تک‌تک‌شان نیستند.
love.is.books
گاهی حرف‌هایی می‌زنیم که اسمش را می‌گذاریم بذله‌گویی، اسمش را می‌گذاریم شوخ‌طبعی؛ حرف‌هایی که از سایهٔ ناتوانی ما می‌زنند بیرون. حرف‌های جدّی‌مان را می‌پیچیم لای شوخی؛ نه به خاطر این که رندیم یا تیزهوشیم، به خاطر این که توان گفتن حرف جدّی را نداریم، به خاطر این که مخاطب‌مان قدرتش بیشتر است. می‌دانیم که مخاطب به هیچ‌مان نمی‌گیرد و مثل لعبتک گنجه. دوست‌مان دارد؛ فقط در همین حد. چطور می‌شود با این مخاطب جدّی بود، وقتی چنین حسّی به نگاهش داری؟ حرف جدّی نمی‌زنیم فقط به خاطر این که ضعیفیم، و من قبول دارم که در برابر این ملکهٔ شیطان، هنوز هم ضعیفم.
آبیِ آسمونی
گاهی حرف‌هایی می‌زنیم که اسمش را می‌گذاریم بذله‌گویی، اسمش را می‌گذاریم شوخ‌طبعی؛ حرف‌هایی که از سایهٔ ناتوانی ما می‌زنند بیرون. حرف‌های جدّی‌مان را می‌پیچیم لای شوخی؛ نه به خاطر این که رندیم یا تیزهوشیم، به خاطر این که توان گفتن حرف جدّی را نداریم،
مامان دوقلوها
علیل که نباشی، عشق علیلت می‌کند. ذلیل هم می‌شوی. لازم نیست کر و کور باشی. برو عاشق شو. صد رحمت به چلاق شدن و کر و کور شدن.
محمدرضا
می‌گفتی این‌ها یک مشت خط‌نگاری است، اداست، آب و رنگ این‌جایی دادن به چیزی است که نه شعورش را داریم، نه اندازهٔ آن شده‌ایم که بفهمیمش. با تمسخر می‌گفتی این کارها را چهل، پنجاه سال پیش، لترینگ‌های فرانسه و آلمان کهنه کرده‌اند. خُب، من مثل تو نبودم که بروم رُم، بروم موزه‌های پاریس را بگردم و توی کافه‌ها بنشینم و کنار رود سن قدم بزنم و با پول آقاجانم هم شعورش را پیدا کنم، هم اندازه‌اش شوم. هرچه بودم امّا خودم را از تک و تا نمی‌انداختم و هر چیزی را که می‌آمد این طرف، می‌بلعیدم.
maryhzd
دو تا کاج تبری و ابریشم‌های مصری، جلوی دیدم را گرفته بودند و تنه‌های تاریک زبان‌گنجشک‌ها نمی‌گذاشتند چیزهایی را که اتّفاق می‌افتاد، خوب تماشا کنم. یکی از چراغ‌های جلوی سردر آجری، سوخته بود. باد می‌آمد و سایهٔ چنارها را روی جاده در هم می‌کرد و نوک تیز برگ‌های خرزهره را می‌مالید به شیشه‌های گل‌خانه و گاهی صدای جیری می‌آمد و پوست آدم را مورمور می‌کرد. گربهٔ سیاهی که تازه زاییده بود، زیر سکّوی گل‌خانه، روی بچّه‌هایش چنبر زده بود و با چشم‌های برّاقش، از لای «زبان در قفا» ها، به من نگاه می‌کرد و هی خرناس می‌کشید.
نیکام
ونگوگ هم افسردگی‌اش یک نوع علیلی بود. علیل که نباشی، عشق علیلت می‌کند. ذلیل هم می‌شوی. لازم نیست کر و کور باشی. برو عاشق شو. صد رحمت به چلاق شدن و کر و کور شدن.
بهناز
من می‌دانم یک جایی، یک سوم‌شخصی وجود دارد؛ یک دانای کلّ نامحدودی که می‌داند، همه‌چیز را می‌داند. چیزی را که فقط او می‌داند، حقیقت است. حتّی اگر هیچ وقت هم روایت سوم‌شخصم را ندانم، حتّی اگر هیچ وقت دانای کلّ‌ام را پیدا نکنم، باز می‌دانم حقیقتی وجود دارد ورای حقایقی که من و اوّل‌شخص‌های دیگر می‌دانیم. فقط یک دانای کلّ نامحدود، پوست کندن یک نقّاش را بلد است. فقط یک دانای کل می‌تواند من را برای خودم روایت کند.
M a r i a m
دهن باز کن! من خسته‌ام؛ خستهٔ چیزهایی که دیده‌ام، چیزهایی که دانسته‌ام. کوبیده است تمام تنم و این بیدار شدن، این پلک باز کردن به دنیای دیگری است که کوفته‌ام کرده است. می‌خواهم نفس بکشم حالا. پوستهٔ تاریک آهکی‌ام را شکسته‌ام و مثل جوجه‌کلاغ گیج آن کاج بلند، خیلی دلم می‌خواهد که با این تن بی‌مو و پلک‌های نیمه‌باز و جگر خسته بفهمم کجای این کاج ایستاده‌ام.
M a r i a m
چرا باید دلم مثل دل سگ بزند و ذهنم بشود توی این هول و ولا، مثل استخر خالی وسط باغ، که دست خودش نباشد و باد، هرچه دلش می‌خواهد، بلند کند و بریزد تویش؟
maryhzd
چرا باید دلم مثل دل سگ بزند و ذهنم بشود توی این هول و ولا، مثل استخر خالی وسط باغ، که دست خودش نباشد و باد، هرچه دلش می‌خواهد، بلند کند و بریزد تویش؟
maryhzd

حجم

۳۳۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

حجم

۳۳۶٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان