دانلود و خرید کتاب چای عراقی محمدرضا شرفی خبوشان
تصویر جلد کتاب چای عراقی

کتاب چای عراقی

انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۸از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب چای عراقی

کتاب چای عراقی را محمدرضا شرفی خبوشان گردآوری کرده است. این کتاب روایت داستان‌های نویسندگان مختلف از سفر گروهی و پیاده به کربلا برای اربعین است. کتاب چای عراقی داستان‌هایی جذاب دارد که هرکدام ریشه در خاطره و تجربه‌ای شخصی است.

درباره کتاب چای عراقی

در سال‌های اخیر آثار ادبی متنوعی با قالب‌های مختلف شعر و نمایشنامه و داستان و رمان با موضوع پیاده‌روی اربعین منتشر شده‌اند که هرکدام توانسته‌اند تاثیر بسیاری برشناخت این عمل دینی داشته باشند. کتاب چای عراقی یکی از این آثار است. 

داستان‌های این مجموعه برگزیده کارگاه داستان معارف است که نشر معارف و با مدیریت محمدرضا شرفی‌خبوشان، نویسنده و برگزیده جایزه جلال، برگزار شده است. در این مجموعه علاوه بر داستان‌های کارگاه، آثاری از مجید قیصری، ابراهیم اکبری دیزگاه و محمدرضا شرفی‌خبوشان نیز قرار دارد که که بر غنای ادبی و محتوایی اثر افزوده است.

خواندن کتاب چای عراقی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب چای عراقی

دلش می‌خواهد بچه‌اش بمیرد، پارهٔ جگرش بمیرد، کسی که از گوشت و پوست و استخوان خودش است، بمیرد؟ هیچ‌کس. حتی اگر پسرش ناخلف باشد یا دستور خدا باشد، باز هم نمی‌خواهد. ولی اگر بچه‌اش فقط پوست و گوشت و استخوان باشد چی؟ اگر این بابا هجده سال تمام روی پنبه این رو و آن رویش کرده باشد و لیشِ کنار دهنش را پاک کرده باشد و غذایش را با پشت قاشق نرم کرده باشد و گذاشته باشد توی دهنش و با انگشت هل داده باشد که برود پایین و روزی سه بار پوشکش را عوض کرده باشد و زخم‌هایش را پانسمان کرده باشد و مراقب باشد تاول‌هایش بزرگ‌تر نشود، چی؟ بله، دیگر ته دلش حال و حوصله‌ای برای زندگی کردن خودش نمی‌ماند، چه برسد که از ته دل بخواهد این گوشت و پوست و استخوان همین‌طور به زندگی گیاهی یا چه می‌گویند، نباتی‌اش ادامه دهد! بله؛ این گوشت و پوست و استخوانِ این گیاه بی‌خاصیت، صورت یک آدم را دارد. آدم است، بله؛ ریش و سبیل هم دارد، ولی چه فایده؟ یا مدام وق می‌زند یا وقتی هم جاییش درد نمی‌کند، به آدم زل می‌زند. کاش دوتا حرف ب و ا را یاد می‌گرفت، پشت سر هم می‌گفت؛ یک بابا ازش می‌شنیدم و دلم بعد از هجده سال سنگ نمی‌شد و کم نمی‌آوردم!

تا قبل از دیدن سحر، راضی به مرگش نبودم. ولی چه کنم؟ کم آوردم. اولین باری که توی دلم مرگش را خواستم، به خدا صدتا فحش به خودم دادم. خواستن مرگش توی نظرم معصیت بود، چه برسد که بخواهم خودم باعث مرگش بشوم! کم‌کم بیشتر پیش آمد که آرزوی مرگش را بکنم. تا جایی که این اواخر، هر روز به خودم می‌گفتم اگر این موجود نبود، همه‌چیز بهتر بود. دیگر اسمش را هم توی دلم نمی‌گفتم؛ نمی‌گفتم مثلاً اگر اردلان نبود، می‌گفتم این موجود. وقتی که به انگشت‌های مچاله و تن لخت و زخم‌های لای پا و کمر و زیر بغلش نگاه می‌کردم، بدون هیچ حسّ معصیتی توی خودم می‌گفتم: «کاش این موجود زودتر می‌مُرد!» 

این حرف سحر بود که «ببرش». هم من می‌دانستم، هم سحر که جابه‌جا کردن اردلان امکان ندارد. اردلان بین دو لایهٔ پوستش کلاژن نداشت. با یک نوازش کوچک، بین دو لایهٔ پوستش از درون اصطکاک ایجاد می‌شد و این اصطکاک مثل یک قارچ زیر خاک، پوستش را ترک می‌داد و زیر پوستش رشد می‌کرد و زخم می‌شد و آب می‌افتاد و بو می‌گرفت. سحر گفت: «بذارش صندلی عقب... یه پتو هم بنداز روش.» فهمیدم که سحر منظورش چیست. اردل قبل از رسیدن به مرز، پر از قارچ می‌شد و قارچ‌هایش رشد می‌کردند و آب می‌انداختند و می‌ترکیدند. اردل قبل از رسیدن به مرز مهران می‌مُرد.

سحر نگفت با هواپیما؛ گفت صندلی عقب، گفت پتو، گفت قبل از مرز. من چرا چیزی نگفتم؟ شاید خانه را یک‌دفعه بدون اردل تصور کردم؛ بدون بو و عفونت لای درزها و ترک‌های دیوار، بدون ضجه و نالهٔ شب تا روز و روز تا شب، بدون خرید باند دویست‌وپنجاه‌هزارتومانیِ تحریم‌شده‌ای که فقط برای دو روزش جواب می‌داد، بدون سر و کلّه زدن با پرستارهای قهرقهرو و بهانه‌گیر و فراری، بدون بستری کردن‌های دَه - بیست‌روزه توی بیمارستان. توی خیالم سحر را دیدم بدون اردلان؛ راه رفتن سحر توی خانه، حتی رقصیدن و چرخیدنش وسط هال با لباس ساتن سبز و گل ریز و ساق‌های بیرون‌افتاده و ناخن‌های لاک‌زدهٔ پا و عطر گرم و شیرین و ملس.

madahi
۱۴۰۰/۰۵/۱۹

جالب بود. متنی روان و قابل فهم و درک. کتاب را بدون مکث و حتی خوردن جرعه‌ای چای خواندم.

math
۱۴۰۲/۰۳/۱۲

کتاب خوبی بود. من کلا داستان هایی که با جزییات گفته میشه رو خیلی دوست دارم و دنبال می کنم. اما این کتاب انگار دوست داره بخشی از شخصیت ها و نیتهاشون رو مثل یک راز نگه داره. بعضی از آدمها که

- بیشتر
کتابینا
۱۴۰۱/۱۱/۲۶

کتاب (۱۰) از بینهایت داستان اول را که خواندم آن را غیرواقعی و بیش از حد اغراق شده پنداشتم و با تردید که شاید فقط این داستان کتاب از نظر من ضعیف و سزاوار نقد هست، کتاب را ادامه دادم .

- بیشتر
زهرا علمی
۱۴۰۲/۰۱/۰۸

خیلی خیلی داستان‌ها ناقص بودند. پایانشون بیش از حد باز بود. بعضی از داستان‌ها خیلی کشش داشتند ولی یهو تموم می‌شدند و معلوم نمی‌شد چی می‌شه. یه چیزهاییش هم حس می‌شد غیرواقعی و غیرطبیعیه.

کاربر ۱۷۵۹۶۵۵
۱۴۰۱/۰۱/۰۱

یه جوریه انگار دوست داره فقط بدیای سفر به کربلا رو بگه یا حتی تخیل کنه توصیه اش نمی کنم داستان اولش هم کلا باز باز تموم میشه

mohammad saboorian
۱۴۰۰/۰۷/۱۶

داستان پسرک معلول ناتمام رها می‌شود و اصلا پایان ندارد

ولی خوب بود که می‌سپردی به دامادتون، کبلایی‌حمزه. قبول نکرد؟ اونم شبانِ قابلیه. خندیدم و گفتم: «ای عمو! چی می‌گی؟ اون چند روزِ پیش پنهونی رفته. دوباره گلّه‌ش افتاده به گردنِ من.» قرار بود امسال بماند من بروم. به خواهرم گفته بود که من دیگر مبتلا شدم، نمی‌توانم بمانم؛ بگو جهاندار خودش کاری بکند.
maryhzd
«اللهم ارزُقنا زیارهٔ الحسین»
math
«و قولوا لِلنَّاسِ حُسنا»؛ و با مردم، به نیکویی سخن بگوی
math

حجم

۱۰۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۵ صفحه

حجم

۱۰۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۵ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان