کتاب آن زن مرا صدا کرد
معرفی کتاب آن زن مرا صدا کرد
کتاب آن زن مرا صدا کرد نوشتۀ معصومه انصاریان است. این کتاب را انتشارات شهرستان ادب منتشر کرده است. آن زن مرا صدا کرد رمانی با محوریت دفاع مقدس است که مسائل مهم و دغدغههای جدی نویسنده نیز مطرح شدهاند.
درباره کتاب آن زن مرا صدا کرد
آن زن مرا صدا کرد تازهترین اثر معصومه انصاریان است که از روزهای جنگ میگوید، از شهر خاموش و خالی از سکنۀ اهواز که جز صدای بمب و موشک و خمپاره، صدایی دیگر در آن نمیپیچد. ساکنان، خانهها را رها کرده و کلیدها را سپردهاند به «ننهجمشید» تا روزی بازگردند و زندگی را از سر بگیرند. اما این شهر خاموش و سوزان، میهمانی ناخوانده دارد؛ «مرضیه» زن جوانی که در تهران زندگی میکند و با شنیدن ماجرایی سر کلاس امداد، ساک میبندد تا راهی اهواز شود. ولی رفتن به این آسانی هم نیست.
قصۀ اصلی رمان ثابت است و در هر فصل، اتفاقی تازه رخ میدهد. فصلها کوتاهاند و رمان ریتم تندی دارد. نثرش هم روان است و بهراحتی میتوانید با اثر ارتباط برقرار کنید. خوبی این داستان بلند این است که نویسنده تعادل اشک و لبخند را حفظ کرده و قرار نیست با یک رمان تاریک جنگی طرف باشید. رمان صحنهای از امدادرسانی این سه زن نمیسازد. اگر هم بسازد، اندک است و در قالب چند گزارۀ کوتاه، گزارش میشود.
خواندن کتاب آن زن مرا صدا کرد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به کتابهای حوزۀ دفاع مقدس میتوانند از مخاطبان این کتاب باشند.
درباره معصومه انصاریان
معصومه انصاریان در ملایر متولد شده است و فرزند پنجم خانوادهای مذهبی فرهنگی است. انصاریان در دبیرستان رشته ادبی خواند و در دانشگاه تهران حقوق قضایی. اما پیاش را نگرفت. سال ۶۲ وارد کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شد..
سال ۷۳ همزمان با مدیریت آموزش کانون، سردبیری نشریه گلبانگ را بر عهده گرفت. سالهای ۷۶ تا ۸۰ همکاری با نشریۀ کتاب ماه کودک و نوجوان در زمینۀ نقد داستان یکی از کارهای جدی او بود. چندین سال عضو تحریریه کتاب ماه کودک و نوجوان بود و همزمان با فصلنامه پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان هم همکاری داشت. فرصت مطالعاتی و سفر به کتابخانه بینالمللی مونیخ در سال ۸۲، انگیزه پژوهش را در او تقویت کرد و زمینۀ تألیف کتاب «ادبیات مذکر» را فراهم ساخت.
نباید از نظر دور داشت که معصومه انصاریان در کنار فعالیتهای ادبی، یک کنشگر مدنی فعال نیز هست. او چهار دوره عضویت در هیئتمدیره انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، و دو دوره دبیری انجمن را نیز در کارنامه خود ثبت کرده است.
بخشی از کتاب آن زن مرا صدا کرد
«جلال روزنامه را انداخت روی میز و گفت: «باز حرفتان شده؟» گفتم: «نه به خدا. امروز اصلاً ندیدمش. تازه رسیدم.» تقریباً هر روز بگومگو داشتیم.
هرکس هم جای من بود، خردهفرمایشهای عجیبوغریبش را تحمل نمیکرد. همین دیروز بود که گالنهای خالی را گذاشته بودم دم در، منتظر بودم نفتی برسد که تاپتاپ از پلهها آمد پایین. گفتم که مثل جادوگرهاست. پشت پنجرهٔ بالا، کلهاش را هزار دفعه دیده بودم. تا سرم را بلند میکردم، کلهاش را میدزدید.
هولهولکی گفت: «زود بیارشون تو، زود.»
رفتارش جوری بود که فکر کردم لابد کار اشتباهی کردهام و تا دیر نشده، باید راستوریسش کنم. مجبوری گالنها را آوردم تو.
گفت: «در رو پیش کن.»
پیش کردم.
به پلهها اشاره کرد و گفت: «بشین.»
کنجکاو بودم ببینم باز چه دستوری میخواهد صادر کند.
صافصاف تو چشمهایم نگاه کرد و گفت: «از این به بعد صبر میکنی نفتی بره دو خونه اونطرفتر. بعد گالنهات رو میبری میذاری دم دستش. نمیخوام نفت بریزه روی آسفالت، درِ خونهم خراب بشه.»
سرم را گرفتم توی دستهایم. خانه دور سرم میچرخید، به زمان احتیاج داشتم تا هضم کنم این پیرزن چقدر خسیس و خودخواه است. قسم میخورم در عمرم آدم به این حسابگری ندیده بودم.
جلال همانطور که دست و صورتش را خشک میکرد، با پوزخند گفت: «چهکارش کردی؟ بدجوری شکار بود از دستت.»
توی دلم گفتم به جهنم.
جلال گفت: «نگفتی؟»
خونسرد گفتم: «دیگه لازم نیست بری دنبال خونه.»
جلال با تعجب گفت: «چرا؟»
دنبال موقعیتی بودم تا ماجرای آن زن گیسو بلند را برایش تعریف کنم.
جلال گفت: «شامت رو بخور و دیگه بهش فکر نکن. همین روزا خونه رو عوض میکنیم. مجبور نیستیم با این عتیقه سر کنیم.»
حاج بیبی با قوانین عجیبوغریبش خانه را غیرقابلتحمل کرده بود. جلال هم دلخوشی ازش نداشت. همان شب اول به خود او گیر داد که موتورش را از زیرپله بردارد.
ایستاد تو چارچوب در. دستهای استخوانیاش را زد به کمرش و گفت: «نگفته بودید مرکب دارید، وگرنه خونم رو به شما اجاره نمیدادم. خرت بزرگه، میخوره به درودیوار همهجارو زخموزیلی میکنه.»»
حجم
۱۳۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۱۳۴٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه