کتاب دلی که نداشتی
معرفی کتاب دلی که نداشتی
کتاب دلی که نداشتی داستانی با درونمایه اجتماعی از فاطمه سلیمانی ازندریانی است. این داستان زندگی دختری متولد دهه هفتاد را روایت میکند که با ماجرای طلاقش، مسیر زندگیاش به شدت تغییر میکند.
درباره کتاب دلی که نداشتی
فاطمه سلیمانی ازندریانی در کتاب دلی که نداشتی داستان دختری دهه هفتادی را نوشته است. او پدر و مادرش را در کودکی از دست داده است و یکی از دوستان پدرش، سرپرستی او را بر عهده گرفته است. این داستان، مرور زندگی عاشقانه او است. طلاقی که به تازگی اتفاق افتاده است و تمام زندگی او را تحت تاثیر قرار داده است؛ او و پسر عمویش که به تازگی عقد کردهاند و طلاقشان، زندگی او را بهم ریخته است.
او درباره احساساتش حرف میزند. تلاشش را برای اینکه بتواند خودش را از حال و احوال بدش نجات دهد و ... خرده داستانهای دیگری هم در این کتاب وجود دارد و حکایتهای آدمهایی است با این دختر ارتباط دارند.
کتاب دلی که نداشتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن رمانهای اجتماعی از نویسندگان ایرانی لذت میبرید، کتاب دلی که نداشتی یک انتخاب عالی برای شما است.
بخشی از کتاب دلی که نداشتی
خوشبختانه خانمجان تهران نبود. وگرنه حتماً حالا نشسته بود بالای مجلس و من را سرزنش میکرد که مقصرم و بلد نبودم شوهرم را توی مشت نگه دارم و هزار حرف عجیبوغریب دیگر. بابا هم بهخاطر همین غرزدنهایش نقشه کشیده بود که تاجالملوک روز طلاق تهران نباشد. به خرج بابا همراه عمهزهرا و آتنا رفته بودند مشهد. شکر خدا، تحت هیچ شرایطی از زیارت نمیگذشت و مشهد بهترین بهانه بود برای دور کردنش از تهران. عمهزهرا هم که ازخداخواسته. آتنا فقط خیلی اصرار کرد که بماند تهران، اما عمه اجازه نداد. از ترس خانمجان. طفلک آتنا دوست داشت چند روز از غرغرهای خانمجان دور باشد، اما چه معنی داشت که یک نفر به زیارت مشهد نه بگوید. بیشک حکم ارتدادش صادر میشد. زندگی با تاجالملوک بزرگترین بهانه غر زدن آتنا بود. همیشه هم هزار دلیل داشت که عمه میتوانست بعد از فوت همسرش مستقل زندگی کند. وسط همه غصههای زندگی خوشحال بودم که مجبور نشدم شرایط مشابه آتنا را تحمل کنم. آنهم از سن خیلی کم. بدون پدر و مادر، زیر سایه آقابزرگ.
به یک فضای معنوی احتیاج داشتم برای سبک شدن. مثلاً مشهد. اما غرغرهای خانمجان را کجای دلم میگذاشتم؟ مامان و بابا گوشبهفرمان من بودند. اگر میگفتم برویم مشهد راهی مشهد میشدیم. اگر میگفتم شمال یا اگر میگفتم همین تهران خرابشده باز هم حرفی نداشتند. دلم برای آنها بیشتر از خودم میسوخت. هم غصهدار بودند و هم عذابوجدان داشتند. چیزی نمیگفتند اما از چشمهایشان پیدا بود؛ خیال میکردند امانتدار خوبی نیستند و خوب یتیمداری نکرده بودند. حالا کوچکترین کاری که از دستشان برمیآمد این بود که گوشبهفرمان من باشند برای سفری که حالم را خوب کند. هر کجای ایران که باشد. حتی شاید خارج از ایران.
هر سال عید برنامه منظم داشتیم. چهار روز اول تهران، چهار روز شمال و چند روز آخر هم زنجان. کمتر پیش میآمد نوروز مشهد باشیم. مشهد برای ایام خلوتتر سال بود. بقیه شهرها هم هروقت که زورمان به بابا میرسید. آن سال اما عیدمان فرق داشت با همیشه. ریحانه کربلا بود. عمه و خانمجان و آتنا مشهد بودند. مهدیه و هادی و بچهها هم قرار بود بروند ایتالیا. قبل از سال تحویل. مامی (مادربزرگ هادی) به امیرعلی قول داده بود که شهر روی آب را نشانش بدهد. با هشتاد سال سن از آمریکا تا رم آمده بود و مخارج خانواده هادی را هم پرداخت کرده بود تا فقط ونیز را نشان امیرعلی بدهد. مامی به من فهماند که پسردوست بودن شرقی و غربی بودن ندارد. پسردوستی توی خون بیشتر آدمهای دنیا نهادینه شده است. چه خانمجان ما باشد چه مامیِ هادی. مادربزرگ آمریکایی هادی که هم عاشق یکدانه پسرش بود، هم عاشق هادی یکدانه نوه پسری و هم عاشق امیرعلی. با اینکه عمورضا تقریباً پسر ناخلفی برای مامی به حساب میآمده است؛ با همه مخالفتهای مادرش نجف درس خوانده بود و بعدها هادی را هم راهی قم کرده بود، قاطی سیاست شده بود و سال پنجاهوشش که همه خانواده به وطن مادر کوچ کرده بودند همراهشان نرفته بود و همینجا مانده بود.
بعدها هم بدون حضور خانواده با خواهر دوست صمیمیاش ازدواج کرده بود. اما مامی هیچوقت پسرش را طرد نکرد، فقط چشم دیدن عروسش را نداشت. خالهزینت و مامی هیچوقت همدیگر را ندیده بودند. عمورضا گاهی تنها و گاهی با بچههایش برای دیدن مادر و خانواده میرفت، اما خالهزینت هیچوقت. بعد از عقد مهدیه گمانهزنیها به این سمت میرفت که مهدیه هم مغضوب مامی قرار بگیرد، اما اینطور نشد. با هزار زحمت و هزینه مهدیه را برای هر دو زایمانش کشاند آمریکا تا بچههایش پاسپورت آمریکایی داشته باشند. امتیازی که خواهرهای هادی از آن استفاده نکردند. انگار که آن را خیانت به خالهزینت میدانستند. مامی آنقدری داشت که نوه نتیجههایش سختی نکشند. اما دریغ از یک دلار ناقابل. لباس و کیف و کفش همیشه از بهترین برندها میرسید و پولی هم اگر قرار بود خرج شود فقط و فقط هزینه سفر برای دیدار با مامی. آمریکا یا اروپا. تا اینجا بودند وضع همین بود. اما اگر از این مملکت میکندند و میرفتند، آنوقت مامی یک سهمالارث قابلتوجه برایشان کنار میگذاشت.
زندگی هادی و مهدیه خندهدار بود. یک خانه هفتادمتری اجارهای که گاهی حتی برای اجارهاش لنگ میماندند و یک ماشین ۲۰۶ که عمر چندانی ازش نمانده بود. یک زندگی ساده طلبگی که برای ادارهاش نه از بابا کمک میگرفتند نه از عمورضا. با این اوضاعِ زندگی، در این هشت نه سال سه بار به آمریکا سفر کرده بودند و یک بار به اروپا. یک اروپاگردی دیگر هم در پیشِرو داشتند. بارهای قبل بهشان حسودی کرده بودم، اما اینبار هیچ حسی نداشتم. خالی خالی بودم. حتی قایقسواری در خیابانهای ونیز هم برایم جذاب نبود. از تهران بدم میآمد، از شمال متنفر بودم و حوصله شلوغی مشهد را هم نداشتم. دلم تنهایی میخواست. دلم قبرستان میخواست.
حجم
۳۳۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۷ صفحه
حجم
۳۳۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۲۷ صفحه
نظرات کاربران
میشه بیاد تو بی نهایت
نویسنده از همون اول تعداد زیادی شخصیت رو وارد داستان میکنه که تشخیص روابطشان با هم مشکله.تقریبا باید تا اواسط کتاب رو بخونی تازه بفهمی کی به کیه
کتاب ازانبوهی از مکالمات تشکیل شده که برای مخاطب خسته کننده است و کمکی به پیشبرد داستان نمی کند. در استفاده از اشعار زیاده روی شده و معمولا در رمانها به بیتی اشاره میشود اما در این کتاب در موارد
خیلی رمان زیبایی بود رفت و برگشت به گذشته اش را دوست داشتم.