دانلود و خرید کتاب شاهراه سینا دادخواه
تصویر جلد کتاب شاهراه

کتاب شاهراه

انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۲.۸از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شاهراه

کتاب شاهراه رمانی خواندنی از سینا دادخواه است. شاهراه روایتی از پسر بودن، در سال‌های اخیر در تهران است. 

درباره‌ی کتاب شاهراه

کتاب شاهراه نوشته سینا دادخواه رمانی خواندنی است که مانند همیشه از دغدغه‌های او صحبت می‌کند؛ پسر بودن در تهران. شاهراه روایت زندگی پسری است که در تهران زندگی می‌کند و مدام به گذشته‌اش برمی‌گردد و خاطراتش را مرور می‌کند. گویی با این مرور خاطرات در تلاش است تا رازی را پنهان یا آشکار کند. او از گذشته‌ای‌ حرف می‌زند که با پدرش گذرانده و از مکان‌هایی می‌گوید که مورد علاقه‌ی پدرش بوده است. 

کتاب شاهراه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن رمان از نویسندگان ایرانی لذت می‌برید، کتاب شاهراه را بخوانید. شاهراه برای کسانی که آثار دیگر سیناه دادخواه را خوانده و دوست‌ داشته‌اند هم جذاب است. 

درباره‌ی سینا دادخواه

سینا دادخواه در سال ۱۳۶۳ متولد شد و تحصیلاتش ار در رشته مهندسی عمران تا مقطع کارشناس ادامه داد. او که تمرکزش را بر داستان‌نویسی گذاشته است تا به حال آثار زیادی مانند یوسف‌آباد، خیابان سی و سوم، زیباتر و شاهراه را منتشر کرده است. او همچنین کتابی با عنوان آشیانه‌ی خرس در باب مطالعات شهری و تهران‌پژوهی زیر چاپ دارد. 

بخشی از کتاب شاهراه

رفته‌ام دنبال یار. نمایش‌نامه‌خوانی یکی از دوستانش است. قرار گذاشته‌ایم همراهش بروم، اما جلسه با شورای شهرسازی بیش از انتظار طول کشیده و تکست داده و معذرت خواسته‌ام و برای بعدش قرار گذاشته‌ایم. چهارراه ولیعصر همیشه شلوغ است و برای دانشجوها سرشار از کافه‌های الهام‌بخش. زود رسیده‌ام. به ساعت نگاه می‌کنم؛ هنوز وقت دارم. شورای شهرسازی موافقت اصولی خود را با طرح پیاده‌راه میدان قدس تا تجریش اعلام کرده، اما عمرا اگر مغازه‌دارها به این راحتی بگذارند. اگر بشود چه جان دوباره‌ای بگیرد شمیران. چه آشتی‌ها و مواجهاتی پا بگیرد در آن مسافت دویست‌متری. برای اولین‌بار به عنوان یک معمار احساس می‌کنم حقِ شهر را ادا کرده و نقشی کوچک در شکل‌گیری یک ایدهٔ انقلابی داشته‌ام. آن‌قدر خون تازه می‌دود به رگ‌هایم که در لحظه تصمیم می‌گیرم بر انفعال و تنبلی غلبه، و قراری را که مدت‌ها قبل با خودم گذاشته‌ام عملی کنم. تا خیابان وصال و سازمان انتقال خون راه زیادی نیست. کارها سریع پیش می‌رود. به چند سؤال خجالت‌آور جواب می‌دهم و با چک‌وچانه و توضیح، مسئول مربوطه را راضی به گرفتن خون می‌کنم. دراز کشیده‌ام روی تخت سفید و انگشت‌ها را به دستور پرستار بازوبسته می‌کنم. خون پُررنگ می‌رود تو کیسه. پنبه و چسب‌زخم. کیک و ساندیس. دوباره چهارراه و قرار دیدار.

پیاده می‌رویم تا خیابان جمهوری. می‌خواهد برای ضبط تمرینات‌شان یک رکوردر حرفه‌ای بگیرد... دست‌دردست؛ سفیدبخت و آهسته... همان جا می‌گوید «می‌خوام آرزوت رو برآورده کنم.» آن‌قدر این چند وقت برایش صغرا کبرا بافته‌ام که منظورش را درجا می‌گیرم. «چه‌طور به این نتیجه رسیدی؟» کوله‌اش را روی شانه جابه‌جا می‌کند. «تو فکر کن خواب‌نما شدم!» کوله را ازش می‌گیرم تا سبک‌بارتر باشد. «پس خواب‌های خوب برام دیدی.» قبل از آن‌که درِ اتوماتیک اولین فروشگاه برایش باز شود، جوابم را داده «برای جفت‌مون.» زیر پل حافظ هستیم، اما انگار داریم در آن پیاده‌راه شلوغ و پُرخاطره قدم می‌زنیم. از فروشگاه بزرگ سونی که می‌آید بیرون، طبق معمول متوجه می‌شوم کار خودش را کرده و آن‌چه می‌خواسته از اولین جا تهیه کرده است. روزِ اوست و اعتراض و خُرده گرفتن در کار نیست. کیک و ساندیس را از کیفم درمی‌آورم و می‌دهم دستش. «بزن روشن شی.»

یک لحظه احساس می‌کنم کوله‌اش بر شانه‌ام نیست و مثل یک پرنده پَر کشیده و رفته... می‌خواهم آرزویت را برآورده کنم؛ آیا واقعا می‌خواهی آرزویت برآورده شود؟ برای کسی که بارها مجبور به دفن آرزوهای جمعی شده، سخت است بازیابی و بازسازی و بازآرایی وقایع و آرزوهای فردی؛ تازه چه کسی باور می‌کند بر من بیست و چندساله عمر قرون گذشته و از هزار لشکر ــ جنگ پشه با حبشه ــ سان‌دیده و در هزار مراسم سرود دسته‌جمعی خوانده‌ام...

کاربر ۲۶۷۶۴۴۹
۱۳۹۹/۱۲/۱۷

خسته کننده و طولانی. کلی حرف های بی ربط که اصلا به مسیر داستان کمکی نمیکرد

f.s.ayt
۱۴۰۰/۰۵/۱۳

من فقط چند صفحه نمونه رو خوندم. ولی مطالب انقدر از هم گسسته بودن و نمیشد خط داستان رو گرفت که از ادامه دادن به همون صفحاتم پشیمون شدم

فاطمه :)
۱۴۰۰/۰۶/۰۸

چهارتا فصل بهش فرصت دادم ولی انگار داری داخل ذهن یه نوجونه بداهه گو پرسه میزنی ، خط داستانی ندیدم جز تکرار

مانا
۱۴۰۰/۰۵/۱۳

میخونم. نظر واقعی میدم

به خودت قول بده، در خطاکاری خاطرات، دنبال جراحی هیچ دوره‌ای از زندگی نباشی. این گمان ــ و بدتر، باور ــ که اگر فلان تجربه‌ها را پشت‌سر نمی‌گذاشتی، آدمی که امروز هستی نبودی، خیالی از جنس زباله‌های غیرقابل‌بازیافت است. کاش زندگی چنین بود و تجربه‌های گذشته به کارِ زمانِ حال می‌آمد، اما گرداب زمانْ قبل از بلعیدن زندگی، اول منطقش را از کار می‌اندازد...
فاطمه :)
.. داستان فرعون‌ها با من همان می‌کند که توفان با شاخه‌های نورس بهار؛ و مگر شکستن همان شکفتن نیست، وقتی تا این لحظه از زندگی به هر چه دوگانه است بدبین بوده‌ای و از تضادها و تناقض‌ها همان‌قدر لذت برده‌ای که از تفاهم‌ها؟
فاطمه :)
می‌دانم در هیچ جنگی حلوا خیرات نمی‌کنند و یکی می‌کُشد و دیگری کشته می‌شود و بعضی وقت‌ها برای دفاع، مجبوری تن به کارهای ناخواسته بدهی، اما این مرز کُشندهٔ شک‌وتردید، عصبی‌ام کرده... وقتی از چیزی مطمئن نیستی چرا باید بر زبان بیاوری؟ آدمِ باوجدان این‌طور مواقع از جان دیگران مایه نمی‌گذارد.
fatemeh

حجم

۳۸۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۱ صفحه

حجم

۳۸۶٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۱ صفحه

قیمت:
۷۲,۰۰۰
۳۶,۰۰۰
۵۰%
تومان