کتاب به نقش گلیم
معرفی کتاب به نقش گلیم
کتاب به نقش گلیم نوشتهٔ محمد محمودی نورآبادی است. انتشارات شهرستان ادب این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب به نقش گلیم
کتاب به نقش گلیم یک رمان معاصر ایرانی است که در چندین فصل نوشته شده است. عنوان برخی از این فصلها عبارتند از «به طعم زیتون»، «گفتوگو با مهلا»، «بوی ریحان و نعنا»، «امید به زندهماندن» و «دریا و آسمان». این رمان در حالی آغاز میشود که راوی اولشخص آن، از حال ناخوش خود در دمدمای غروب میگوید. راوی میگوید که مانند همیشه، سینهٔ دیوار و رو به آفتاب تنبل پاییزی نشسته بودند. نسیم خشک و خشنی که بهقول مادر این راوی، از کوههای «شاهون» و «قلعهسپید» سرازیر میشد و به کوچهٔ خاکی آنها میرسید، به تن او سوک میزد. گاه از دست نیزههای سرما، در کُت آباناری مچاله میشد. از ماندن در کنار مادر و صغریخانم حوصلهاش سر رفته بود. حتماً صغریخانم هم این را متوجه شده بود که به راوی این رمان گفت که بلند شود و برود بالا و اگر «نازیلا» هنوز خواب است، او را بیدار کند. راوی و نازیلا میتوانستند همصحبت باشند و ساعتها را اینگونه سپری کنند.
خواندن کتاب به نقش گلیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب به نقش گلیم
«تماس گرفتم سید افغان هم خودش را رساند. گلایه کرد که نباید تنهایی اینجور جاها بروم، آن هم در شب. گفتم: «آسیدناصر، تو هم باید میرفتی تو کار حفاظت، نه اطلاعات.» تلخ شد و گفت: «درستَه کَه تو اینجَی رئیس میمانی ابوزهرا، ولی مَ در این دیارَ فلاکتافتادَه تجربهیم بیشتَرَه. اینجَی فرقَ یک سوری خطاکار با یک سوری خوب، به اندازیه یک بندانگشت میمانَه.»
پشتسر چراغقوهای که در دست سیدناصر بود، وارد مسجد عمر شدیم. کتابخانهٔ مسجد که درست سمت چپ ورودی باز میشد را رد کردیم و رفتیم پای محراب نشستیم. چراغقوه را روشن کردم و به صورت عمودی روی اولین پلهٔ منبر گذاشتم. سرم را بالا گرفتم و به حلقهٔ نوری که سقف گچی را روشن کرده بود، خیره شدم. از اینکه نیروهای ما مسجد را تمیز کرده و فرشهایش را که به خاطر انفجارهای دور و اطراف گچ و غبار گرفته بودند، بیرون تکانده بودند، احساس خوبی داشتم. با اینحال همینکه نگاهم را از حلقهٔ نور کندم و پایین کشیدم، دلم گرفت. حس تلخی شبیه به پنکههای سقفی و لامپهایی که ساکت و خاموش، انگار به خواب ابدی فرورفته بودند، داشتم. دین پیغمبر چقدر غریب شده بود!
سمیر همچنان ساکت بود. برای اینکه سر صحبت را باز کنم و این فضای سنگین را بشکنم گفتم: «سمیر، تقدیر رو ببین ما رو از کجاها کشونده اینجا. من از ایران و سید از مزارشریف افغانستان و تو از این دیار. ما مسلمانا با هم میجنگیم که دشمنان مسلمانا با فروش سلاحای خود سودش رو ببرن. آیا خدای این مسجد و پیغمبرش راضی هستن؟»»
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۸۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه