کتاب جزیرهی کامینو
معرفی کتاب جزیرهی کامینو
جزیره کامینو یا «کامینوآیلند» اثر جان گریشام، تریلرنویس معروف و چیرهدست است. گریشام را بهترین تریلرنویس عصر حاضر مینامند. اما در جزیره کامینو، گریشام در یک ژانر دیگر هنرنمایی میکند. او در این اثر ما را به دنیای ناشناخته و جذاب کتابها و نویسندگان و دزد کتابها میبرد.
درباره کتاب جزیره کامینو
دستنوشتههای ادوارد فیتزجرالد، شاعر و مترجم قرن نوزدهمی انگلیسی که بسیار ارزشمند است، از کتابخانه دانشگاه پرینستون دزیده میشود. دانشگاه این آثار را حدود ۲۵ میلیوندلار بیمه کرده است. در این بحبوحه پای یک رماننویس به میان میآید که طی ماجراهایی راز حقیقی سرقت بزرگ را فاش میکند.
در کتاب جزیره کامینو، هم میتوانیم خرده حکایتهایی از فیتزجرالد، همینگوی، فاکنر و... بخوانیم و هم داستانی درباره دزدیده شدن دستنوشتههای مهم فیتزجرالد.
خواندن کتاب جزیره کامینو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به رمانهای ماجراجویانه را به خواندن این اثر دعوت میکنیم.
درباره جان گریشام
جان گریشام نویسنده ۶۴ ساله آمریکایی در دانشگاه میسیسیپی حقوق خوانده است. او پس از گرفتن مدرکش از دانشگاه ایالتی میسیسیپی، مدتی به کار وکالت در شهر آکسفورد مشغول شد و مدتی هم نماینده مجلس در پارلمان ایالتی بود و پس از چند سال از کار کنارهگیری کرد. او سالها است که بهعنوان نویسنده رمانهای حقوقی پرفروش در آمریکا مشهور است.
رمانهای گریشام به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شدهاند و بیشتر کتابهایش به فارسی نیز برگردانده شده است. همچنین از اکثر کتابهای او اقتباس سینمایی صورت گرفته است.
بخشی از کتاب جزیره کامینو
مردی که خود را بهعنوان پروفسور نِویل مانچین معرفی کرده بود در یک روز زیبای پاییزی در اوایل ماه اکتبر به پرینستون رسید. او به بخش کتابهای کمیاب و مجموعههای استثنائی یعنی جایی که با اِد فولک ملاقات کرد، راهنمایی شد. سپس اِد او را نزد دستیار کتابدار خود فرستاد که گواهینامهٔ رانندگی وی صادره از اورِگُن را بررسی کرده و از آن رونوشتی تهیه کند. البته گواهینامه جعلی بود اما بینقص. جاعل اسناد که هَکر مجموعه نیز بود، توسط سازمان سیا آموزش دیده بود و سابقهای طولانی در دنیای تیره و تار جاسوسی داشت. نفوذی مختصر در دانشگاه برای او اصلاً چالشبرانگیز به حساب نمیآمد.
از پروفسور مانچین عکس گرفتند و به او کارت شناسایی دادند که میبایست همیشه بههمراه داشته باشد. او دستیار کتابدار را تا اتاقی بزرگ در طبقهٔ دوم دنبال کرد که دو میز بلند در آن قرار داشت و دیوارهایش با کشوهای فولادی قفلدار بالا رفته بودند. مانچین متوجه دستکم چهار دوربین مداربسته در گوشههای اتاق شد؛ اینها دوربینهایی هستند که باید دیده شوند. او گمان بُرد که باقی دوربینها بهخوبی پنهان شدهاند. تلاش کرد که سر صحبت را با دستیار کتابدار باز کند اما پاسخهای اندکی از او دریافت کرد. بهشوخی پرسید آیا میتواند نسخهٔ دستنویس آن سوی بهشت را ببیند. دستیار کتابدار پوزخندی مغرورانه زد و گفت: «این امر غیرممکن است.»
مانچین پرسید: «آیا خودت تابهحال نسخ اصلی را دیدهای؟»
فقط یک بار.
مانچین که در انتظار جوابی بیشتر مکث کرده بود، پرسید: «و به چه مناسبتی؟»
خوب، محققی معروف علاقه به دیدن آنها داشت. ما او را تا گاوصندوق همراهی کردیم و آنجا را نشانش دادیم. البته به کاغذها دست نزد. فقط سرپرست کتابخانه اجازه دارد چنین کاری را آن هم تنها با استفاده از دستکشهای مخصوص انجام دهد.
ـ البته. خوب پس. به کارمان برسیم.
دستیار دو کشوی بزرگ را باز کرد که بر روی آنها برچسب «آنسوی بهشت» خورده بود. دفتر یادداشتهایی قطور و بزرگتر از قطع معمول را بیرون آورد و گفت: «اینها شامل بازبینیهای کتاب در چاپ اولش هستند. نمونههای زیاد دیگری از بازبینیهای بعدی هم داریم.»
نیش مانچین باز شد، گفت: «عالی است!» کیف خود را باز کرد، دفترچه یادداشتی درآورد. بهنظر میرسید که آماده است تا به هرچه روی میز قرار گرفته، یورش ببرد. نیم ساعت بعد از اینکه مانچین سخت مشغول کارش شده بود، دستیار کتابدار عذرخواهی کرده و بیرون رفت. مانچین به دلیل وجود دوربینها به بالا نگاه نمیکرد. کمی بعد نیاز به یافتن سرویس بهداشتی آقایان پیدا کرد و از اتاق خارج شد. مسیری اشتباه اینجا و مسیر اشتباه دیگری در تقاطع بعدی برگزید. راه را گم کرد، با خونسردی در میان مجموعهها حرکت و از تماس با دیگر افراد اجتناب میکرد. در همهجا دوربینهای مداربسته وجود داشتند. او شک داشت که در آن لحظه کسی مشغول تماشای تصویر دوربینها باشد اما قطعاً در صورت نیاز، امکان بازیابی تصاویر وجود داشت. مقابل خود، آسانسور را دید اما وارد راهپلهٔ بغلی شد. اولین طبقه زیر آن شبیه به طبقهٔ همکف بود. پلهها در زیرزمین دوم به پایان رسیده بودند؛ جایی که دری قطور داشت و روی آن با حروف درشت نوشته شده بود: «فقط در مواقع ضروری». صفحهکلیدی کنار در نصب شده و تابلویی دیگری بود که هشدار میداد زنگ خطر با بازشدن بدون اجازهٔ در، به صدا درمیآید. دو دوربین امنیتی، اطرافش را تحت نظر داشتند.
مانچین چرخید و راهی را که آمده بود، برگشت. وقتی به اتاق کارش بازگشت، دستیار منتظر بود: «همهچیز روبهراه است، پروفسور مانچین؟»
«اوه! البته. عذر میخوام، فقط کمی التهاب ویروسی معده دارم. امیدوارم مُسری نباشد.» دستیار کتابدار با شنیدن این حرف فوراً اتاق را ترک کرد و مانچین تا آخر روز آنجا ماند. محتوای کشوهای فولادی را کاوش میکرد و بازبینیهای قدیمی را میخواند که برایش ذرهای هم اهمیت نداشتند. چند باری از اتاق بیرون رفت و به اطراف سرک کشید. نگاه میکرد، میسنجید و به خاطر میسپرد.
حجم
۳۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
حجم
۳۴۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۳۰ صفحه
نظرات کاربران
صرفا چون کتاب دیگه ای ازاین نویسنده خونده بودم و راضیم کرده بود این کتابو شروع کردم ولی این یکی به دلم ننشست. ترجمه خوب بود ولی داستان هیچ هیجانی نداشت، بنظرم معمایی هم درکارنبود! یک داستان معمولی درمورد سرقت
یک نویسنده آمریکایی دیگه !!! داستان معمایی قشنگی بود - ایده ها در یک نگاه به وجود میان و پرستیژ تو میتونه به ایده بال و پر بده - کتاب موضوع کتاب گرچه من فلوریدا نرفته ام اما از هوای گرم بیزارم