دانلود و خرید کتاب پایان او شاری لاپنا ترجمه فرانک سالاری
تصویر جلد کتاب پایان او

کتاب پایان او

نویسنده:شاری لاپنا
انتشارات:نشر البرز
امتیاز:
۳.۱از ۳۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پایان او

کتاب پایان او، کتابی مهیج و پر از تعلیق از شاری لاپنا، نویسنده پرفروش نیویورک تایمز است که با ترجمه فرانک سالاری در نشر البرز منتشر شده است. این داستان ماجرای رازی از گذشته پاتریک است که با پیدا شدن زنی، زندگی او را بهم می‌ریزد و کاری می‌کند که همه‌چیزش را از دست بدهد!

وال استریت ژورنال (Wall Street Journal) کتاب پایان او را داستانی دانسته است که حسابی سرحالتان می‌آورد. 

درباره کتاب پایان او

شاری لاپنا در کتاب پایان او، داستان زندگی استفانی و پاتریک را نوشته است. زندگی که با حضور دوقلوها، خیلی خوب پیش می‌رود، هرچند بچه‌ها کولیت روده دارند و مادرشان از کم‌خوابی نمی‌تواند سرپا باشد، اما بهرحال آن‌ها خانواده خوشحالی هستند. یا بهتر است بگوییم خانواده خوشحالی بودند. با پیدا شدن سروکله اریکا، زندگی آن‌ها بهم می‌ریزد. اریکا زنی است که از گذشته پاتریک خبر دارد. او حالا پاتریک را متهم کرده است که دروغی وحشتناک گفته و مرگ همسر اولش، تصادف نبوده، بلکه یک قتل بوده است. 

پاتریک اصرار دارد که بی گناه است، اما اصرارهایش راه به جایی نمی‌برد. او مجبور است مرتب باج بدهد. چون اریکا چیزهایی در مورد پاتریک می‌داند. استفانی که در این میان گیر افتاده است، نمی‌داند باید حرف چه کسی را باور کند. او مرتب از خودش می‌پرسد آیا زندگی کردن با پاتریک، یک اشتباه محض است؟ اما او باید دریابد که پاتریک حقیقت را می‌گوید و اریکا یک دروغگوی حرفه‌ای است یا برعکس!

نشریه یو.اس.ای تودی (USA Today)، درباره کتاب پایان او اینطور نوشته است: «این کتاب آنقدر جذاب است که احتمالا نتوانید آن را زمین بگذارید».

کتاب پایان او را به چه کسانی پیشنهاد می‌‌کنیم 

پایان او یک کتاب عالی برای تمام آن‌هایی است که به داستان‌های جنایی علاقه دارند و از سروکله زدن با معماهای پیچیده و تلاش برای کشف حقیقت لذت می‌برند. 

درباره شاری لاپنا 

شاری لاپنا، نویسنده اهل کانادا است که به دلیل نوشتن رمان‌های جنایی و پلیسی مشهور شده است. او را بیشتر به خاطر نوشتن کتاب زن همسایه می‌شناسند؛ اثری که هم در کانادا و هم در سایر کشورهای دنیا بسیار موفق بود. شاری لاپنا پیش از اینکه به نوشتن روی بیاورد، وکیل و معلم زبان انگلیسی بود.

اولین داستانش را در سال ۲۰۰۸ منتشر کرد و تحسین منتقدان را متوجه خود کرد. بسیاری کتاب‌های او را همسنگ و هم رده آثار پائولا هاوکیز، جنایی نویس و نویسنده رمان مشهور دختری در قطار، می‌دانند. از میان کتاب‌های او می‌توان به زن همسایه که با نام زوج همسایه هم ترجمه شده است، غریبه‌ای در خانه، مهمان ناخوانده و کسی که می شناسیم اشاره کرد.

بخشی از کتاب پایان او

آخرِ ساعت کاری بود که اریکا به تلفن همراه پاتریک زنگ زد. انتظارش را داشت اما بازهم با دیدن شماره روی صفحۀ تلفن قلبش به تپش افتاد.

اریکا پرسید: «می‌آی باهم یه نوشیدنی بخوریم؟ هر جایی که تو بگی؟ تا نیم ساعت دیگه؟»

پاتریک می‌خواست درخواستش را رد کند اما می‌داند باید او را ببیند.

«باشه.»

برای او دیگر جذابیتی وجود ندارد؛ فقط ترس و نگرانی باقی مانده است. به او خواهد فهماند نسبت به همسرش وفادار است و بعد هم آنجا را ترک خواهد کرد. یک اشتباه را نباید دو بار تکرار کند. اریکا هم باید این موضوع را بفهمد.

از مسیر دفتر کارش تا رستوران چند بار به خودش یادآوری کرد که همه‌چیز عوض شده است. الان با استفانی ا‌ست و خانواده دارد.

درست مانند روز قبل گوشۀ رستوران نشسته بود. به خودش گفت آرام باش. دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. سنگ‌هایش را با او وا می‌کَند و بعد برای همیشه از پیش او می‌رود. روبه‌روی او نشست؛ دوباره بوی عطرش به مشامش خورد. ‌این بو او را آزار می‌دهد.

اریکا نگاهی فریبنده به او کرد. برای لحظاتی هیچ‌یک از آنها حرفی نزدند. بالاخره اریکا گفت: «خب احتمالاً داری از خودت می‌پرسی من اینجا چی‌کار دارم؟»

پاتریک لبخند تلخی زد و گفت: «آره دقیقاً.»

او سرش را کمی جلو برد و گفت: «می‌دونی ما می‌تونیم از همون‌جا که تموم شد دوباره شروع کنیم...»

پاتریک سرش را تکان داد و گفت: «نه، اون مالِ خیلی وقت پیش بود. دلم نمی‌خواد به استفانی خیانت کنم.» بعد هم تکیه داد تا فاصله‌اش را با او حفظ کند.

ابرویی بالا انداخت که انگار حرفش را باور ندارد و گفت: «واقعاً؟»

«آره واقعاً.»

«چرا نه؟ وقتی به لیندزی خیانت کردی اون‌قدر اذیتت نکرد؟»

انگار با پتک توی صورتش زدند: «اون فرق داشت.»

«چه فرقی؟»

مکثی کرد و گفت: «من خیلی جوون بودم. همه‌ش بیست‌وسه سالم بود. بچه بودم. فقط به خودم فکر می‌کردم.»

اریکا پرسید: «نوشیدنی سفارش می‌دی؟»

پاتریک نمی‌خواست نوشیدنی سفارش بدهد اما نظرش عوض شد و گارسون را صدا زد. نوشیدنی سفارش دادند و منتظر شدند تا گارسون برود.

اریکا مدتی او را نگاه کرد و گفت: «دوستش داری؛ منظورم همسر جدیدته؟»

«بله، با تموم وجودم.»

اریکا پرسید: «خب این چه فرقی با لیندزی داره؟ یعنی اون رو دوست نداشتی؟»

او گفت: «مگه می‌شه؟ البته که دوستش داشتم.»

اریکا خم شد و گفت: «تا جایی که یادم می‌آد این‌طوری نبود.»

پاتریک به او نگاه کرد.

او با صمیمی‌ترین دوستِ همسرش دوست شده بود و رفتارش درست نبود؛ اما اریکا هم به همان اندازه مقصر بود. باید یک بار برای همیشه این موضوع را تمام کند.

«ببین اریکا...» بعد از آن حادثه اریکا از او پرهیز داشت. هر دو احساس پشیمانی و ندامت داشتند. سعی داشتند خاطرات سنگین آن روزها را به یاد نیاورند.

«من الان یه مرد متأهلم، یه دوقلو دارم. اصلاً هم دنبال رابطۀ دوستی و پنهانی با کسی نیستم. باید همون دیروز که دیدمت این موضوع رو برات روشن می‌کردم. برای همین امروز اومدم که این مسئله تموم بشه.»

«فهمیدم.» صدایش و حالتش تغییر کرده است.

برای لحظه‌ای پاتریک خیره به او نگاه کرد. باور نداشت که این زن به همین راحتی دست از سر او بردارد. اینجا چه‌کار می‌کند؟ ناراحتی‌اش لحظه‌به‌لحظه بیشتر می‌شد.

گفت: «ده سال گذشته. فرصت زیادی برای فکر کردن داشتیم.»

«دربارۀ چی؟»

«دربارۀ اون حادثه. هنوز هم بهش فکر می‌کنی؟»

«سعی می‌کنم فکر نکنم. اما گاهی یادم می‌افته.»

«من خیلی بهش فکر می‌کنم.» سکوتی طولانی و سنگین.

پاتریک بالاخره گفت: «تو دلت برای لیندزی تنگ شده. البته که شده. من هم همین‌طور.»

«منظورم این نبود. منظورم این بود دربارۀ اینکه چه جوری مُرد فکر می‌کنم.»

پاتریک عصبی نگاهش کرد و گفت: «تو من رو مقصر می‌دونی.»

«معلومه که مقصر می‌دونم. همه همین نظر رو داشتند.»

معده درد گرفته بود. با تلخی جواب داد: «من خودم، خودم رو مقصر می‌دونم. هر روز. اما یه حادثه بود.»

اریکا گفت: «اگه اونها گفتند یه حادثه بوده معنی‌ش این نیست که واقعاً بوده.»

قلبِ پاتریک به‌تندی می‌زد: «چی؟» وقتی او جواب نداد. ادامه داد: «یعنی داری می‌گی-داری من رو متهم می‌کنی که عمداً زنم رو کشتم؟»

«آره، این‌طوری فکر کردم.»

«چرا؟ چرا باید همچین فکر احمقانه‌ای بکنی؟» یک حادثه بود. جای هیچ تردیدی هم نیست. اصلاً جایی برای شک وجود ندارد. یک حادثۀ تلخ و ناگوار بود. همان زمان هم همه با تأسف سرشان را تکان دادند و پذیرفتند یک حادثه بوده است. کسی در این مورد شک نداشت. هیچ‌کس حرفی نزد که قتل عمد بوده است.

اریکا با لحنی سرد گفت: «یادته اون‌موقع بهم گفتی توی اون زندگی گیر افتادی. خوشحال نبودی. من هم فکر می‌کردم عاشق منی. تصور کن وقتی فهمیدم اون بلا سر لیندزی اومده چه حالی پیدا کردم. فکر می‌کردم تو عمداً این کار رو کردی و من باید با این عذاب وجدان تا آخر عمرم زندگی کنم.»

سیّد جواد
۱۴۰۱/۰۴/۲۴

کتاب ۴۷۹ از کتابخانه همگانی، در مجموع کتاب خوب و جذابی بود ولی متاسفانه پایان بندی خوبی نداشت که این نقطه ضعف بزرگ کتاب محسوب می شود!

صدف
۱۴۰۱/۰۴/۲۱

من حداقل ۴۰۰ صفحه کتاب را تند خوانی کردم و چیز خاصی را از دست ندادم تم‌ معمایی اش طوری نبود که هیجان انگیز باشه

Zahra Abdolahi
۱۴۰۰/۰۹/۳۰

برای گذران وقت خوبه، اما به نسبت سایر داستان های معمایی که خواندم؛ چندان قوی نبود. نیمه پایانی کتاب چفت و بست محکمی نداره و سیر داستان منطقی به نظر نمی‌رسه.

hamtaf
۱۴۰۰/۱۰/۲۵

خوب بود ولی اعصاب خردکن خب ابتدا، کلی حرص می خوری که چرا مادردوقلوها، پول نمیده برای کمک، تا اونقدر خسته و ... نشه (پرستار برای بچه ها یا خدمتکار برای کار خونه) بعد می مونی باور کنی که اینقدر راحت میشه

- بیشتر
haney
۱۴۰۱/۰۴/۱۶

من از آثار این نویسنده کتاب های زن همسایه،مهمان ناخوانده ،کسی که می شناسیم و همچنین این کتاب رو خوندم به نظرم بهترین اثرش زن همسایه هست و پایان او ضعف ترین اثر این نویسنده داستان واقعا کسل کننده ست

- بیشتر
javid
۱۴۰۳/۰۵/۰۶

جزو کتاب های «همینجوری بخون که یه چیزی خونده باشی» بود، به نظرم این نویسنده فقط یکی دو تا از کارهاش خوب بودند، بقیه یا تو نتیجه لنگ میزنن یا تو سیر داستان. پرصاد

کافه کتاب
۱۴۰۱/۱۱/۰۹

بر خلاف نظر دوستان من این کتاب رو خیلی دوست داشتم برای من سرشار از هیجان بود بخوانید شک نکنید 👌👌

mehdik2017
۱۴۰۳/۰۸/۱۹

شروع خوبی داشت ولی پایان بندی اصلا خوب و قابل قبول نبود

AS4438
۱۴۰۳/۰۷/۱۸

ارزش یکبارخواندن را دارد، کتابهای دیگرنویسنده راخواندم اغلب ازاین کتاب با پایانی گنگ ونامفهوم بهتربودند، ترجمه خوب بود، ولی کتاب فقط ازخیانت حرف داشت ویک زن لج در آر وتعدادی خانواده که هیچکدام ازترس این زن به پلیس مراجعه نمیکردند،.

- بیشتر
MOGTBA
۱۴۰۲/۱۲/۲۸

عالی است

این روزها مردم هر چیزی را باور می‌کنند. هر چقدر دروغ بزرگ‌تر باشد هضم آن برای مردم راحت‌تر می‌شود.
hamtaf
«چیز خاصی نیست. کم‌خوابی دارم. بهت گفتم. کم‌خوابی آدم رو واقعاً دیوونه می‌کنه. در گذشته به‌‌عنوان یه روش شکنجه ازش استفاده می‌کردند، نمی‌دونی؟»
hamtaf
وقتی اعتماد از بین برود عشق و عزت ‌نفس هم از بین می‌رود.
AS4438
حتی وقتی همه‌چیز از هم پاشیده است خورشید طلوع و غروب می‌کند.
Aysan
وقتی اعتماد از بین برود عشق و عزت ‌نفس هم از بین می‌رود.
hamtaf
وقتی پول نباشد عشق و عاشقی هم نیست
hamtaf
خشمْ سمِّ زندگی مشترک است و به‌سرعت آن را نابود می‌کند.
AS4438

حجم

۲۴۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

حجم

۲۴۷٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۹۶ صفحه

قیمت:
۳۷,۰۰۰
تومان