دانلود و خرید کتاب اعتراف جان گریشام ترجمه جواد ثابت‌نژاد
تصویر جلد کتاب اعتراف

کتاب اعتراف

نویسنده:جان گریشام
امتیاز:
۳.۸از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب اعتراف

اعتراف رمانی جنایی- پلیسی از نویسنده و حقوق‌دان آمریکایی، جان گریشام است. رمان‌های گریشام معمولا حول محور مسائل حقوقی و پرونده‌های جنایی است.

 درباره کتاب اعتراف

مجرمی به اسم بویت پیش کشیش ارشد یک کلیسا می‌رود و اقرار می‌کند که کارهای هولناک زیادی کرده و نصف عمرش را در زندان بوده است اما حالا تومور وخیمی داردکه ممکن است او را بکشد بنابراین نزد کشیش آمده است تا بار گناهانش را سبک کند. او به کشیش می‌گوید سال‌ها پیش جنایتی مرتکب شده که باید با کسی درباره‌اش حرف بزند.

 دانا همسر کشیش همزمان سوابق مجرم را در اینترنت و در سایت حوزه قضایی جستجو می‌کند و متوجه می‌شود کسی که در دفتر کار همسرش نشسته یک مجرم سابقه‌دار جنسی است که چندیدن بار به جرم آزار و اذیت جنسی زندانی شده است. بویت به کشیش اعتراف می‌کند که دختری را با آزار جنسی کشته است اما اکنون پسر بی‌گناهی را به جای او بازداشت کرده‌اند و حالا عذاب وجدان این قضیه راحتش نمی‌گذارد و قصد دارد از اعدام پسر جلوگیری کند . او از کشیش می‌خواهد در این قضیه به او کمک کند.

 خواندن کتاب اعتراف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 همه علاقه‌مندان به داستان‌های پلیسی و جنایی مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره جان گریشام

جان گریشام نویسنده ۶۴ ساله آمریکایی در دانشگاه می‌سی‌سی‌پی حقوق خوانده است. او پس از گرفتن مدرکش از دانشگاه ایالتی می‌سی‌سی‌پی، مدتی به کار وکالت در شهر آکسفورد مشغول شد و مدتی هم نماینده مجلس در پارلمان ایالتی بود و پس از چند سال از کار کناره‌گیری کرد. او سال‌ها است که به‌عنوان نویسنده رمان‌های حقوقی پرفروش در آمریکا مشهور است.

رمان‌های گریشام به بسیاری از زبان‌های دنیا ترجمه شده‌‌اند و بیشتر کتاب‌هایش به فارسی نیز برگردانده شده ‌است. همچنین از اکثر کتاب‌های او اقتباس سینمایی صورت گرفته است.

 بخشی از کتاب اعتراف

وقتی مرد با عصا وارد شد، سرایدار سنت مارک سه اینچ برفی را که روی پیاده‌رو نشسته بود پاک کرده بود. آفتاب همه‌جا را پوشانده بود، اما باد زوزه می‌کشید و سرمای هوا هنوز ادامه داشت. مرد روپوشی نازک، پیراهن تابستانی، چکمه‌های خوش‌پوش پیاده‌روی و بادگیر نازکی پوشیده بود که احتمالاً در برابر سرما چندان فایده‌ای نداشت. بااین‌حال ناراحت به‌نظر نمی‌رسید و دستپاچه هم نبود. پیاده بود، شُل و ول راه می‌رفت و وزنش را بیشتر روی عصایی که در دست چپ داشت انداخته بود. لخ‌لخ‌کنان نزدیک کلیسا رسید و جلو دری که روی آن به رنگ قرمز تیره کلمهٔ «کلیسا» نوشته شده بود ایستاد، بعد وارد شد و کوران هوای بیرون را پشت سر گذاشت.

اینجا اتاق پذیرش بود که خاک و بی‌نظمی از آن می‌بارید، معمولاً در کلیساهای قدیمی چنین چیزی به چشم می‌خورد. وسط اتاق میزی قرار داشت که پلاک روی آن نام شارلوت جانگر را بر خود داشت. زنی که نزدیک پلاک نشسته بود با لبخند گفت: «صبح به‌خیر.»

مرد هم گفت: «صبح به‌خیر». سکوتی چند لحظه‌ای برقرار شد. «امروز خیلی سرد است.» زن فوراً خودش را بالا کشید و گفت: «واقعاً همین‌طور است.» مشکل این بود که مرد نه کت پوشیده بود و نه سر و دستش پوششی داشت.

مرد نگاهی به نام روی پلاک انداخت و گفت: «گمان می‌کنم شما خانم جانگر هستید.»

«نه، خانم جانگر امروز نیامده. آنفلوانزا دارد. من دانا شرودر همسر کشیش هستم، در خدمتم... چه کاری می‌توانم برای شما بکنم؟»

یک صندلی خالی آنجا بود. مرد با امیدواری به آن نگاه کرد. «می‌توانم بنشینم؟»

زن گفت: «بفرمایید.» مرد به‌آرامی نشست، گویی همهٔ این حرکت‌ها جزو تشریفات کار بود.

مرد به در بزرگ و بستهٔ طرف چپ نگاه کرد و پرسید: «کشیش اینجاست؟»

«بله، ولی جلسه دارد. چه‌کار می‌توانیم برای شما بکنیم؟» دانا زنی ریزنقش بود که پولیوری زیبا و چسبان به تن داشت. مرد نمی‌توانست کمر به پایین او را که زیر میز بود ببیند. او همیشه صورت‌های ظریف را دوست داشت. زن چهره‌ای قشنگ و جذاب، چشمان بزرگ آبی‌رنگ و گونه‌های برجسته داشت و خوش‌مشرب به‌نظر می‌رسید.

از زمانی که او با زنی تماس داشت مدت‌ها گذشته بود. مرد درحالی‌که دست‌هایش را به هم چسبانده بود گفت: «حتماً باید پدر شرودر را ببینم. من دیروز به کلیسا رفته بودم و به موعظه‌هایش گوش دادم، می‌خواهم کمی مرا راهنمایی کند.»

زن با لبخند گفت: «ایشان امروز خیلی مشغله دارند.» واقعاً دندان‌های زیبایی داشت.

مرد گفت: «من در موقعیتی خیلی اضطراری هستم.»

دانا مدت‌ها پیش ازدواج کرده بود و به‌خوبی می‌دانست که تا آن موقع همسرش کیت شرودر هیچ‌کس را با وقت قبلی یا بدون وقت قبلی از دفترش بیرون نکرده بود. به‌علاوه، در این دوشنبهٔ خیلی سرد کیت آن‌قدرها هم سرش شلوغ نبود. چند مکالمهٔ تلفنی باید انجام می‌گرفت و سپس مشاوره با زوجی جوان که در آستانهٔ انصراف از ازدواج بودند. بعد از آن هم کشیش باید طبق معمول به چند بیمارستان سر می‌زد تا ملاقات‌هایی داشته باشد. دانا توی برگه‌های روی میز جست‌وجو کرد، پرسشنامهٔ ساده‌ای پیدا کرد و گفت: «بسیار خوب، من اطلاعات اولیه را ثبت می‌کنم تا بعدش ببینم چه‌کار باید بکنیم.» خودکار توی دستش آماده بود.

مرد کمی خم شد و گفت: «متشکرم.»

«نام؟»

«تراویس بویت.»

خودخواسته نام فامیلش را برای او هجی کرد. «تاریخ تولد، ۱۰ ماه اکتبر، سال ۱۹۶۳ میلادی. مکان جاپلین، میسوری. سن، چهل‌وچهار سال. مجرد، مطلقه، بدون فرزند. بدون آدرس. بی‌کار. بدون آینده.»

همان‌طور که قلم دانا شتاب‌زده در جست‌وجوی جاهای خالی می‌گشت حرف‌های مرد توجهش را جلب کرد. پاسخ او سؤالات بیشتری به همراه داشت، به گونه‌ای که فرم کوچک متناسب با آن طراحی نشده بود. در حین نوشتن گفت: «بسیار خوب، در مورد نشانی... این روزها کجا اقامت دارید؟»

«این روزها من در مرکز دارالتأدیب کانزاس هستم. البته منتقل شده‌ام به یک بازداشتگاه موقت۱ در خیابان هفدهم که چند ساختمان با اینجا فاصله دارد. من در آستانهٔ آزادی هستم، "بازگشت مجدد"، این چیزی است که آنها دوست دارند بگویند. پس از چند ماه اقامت در بازداشتگاه موقت اینجا در توپکا، آزاد می‌شوم بدون آنکه آینده‌ای داشته باشم، البته برای بقیهٔ عمرم آزادی مشروط دارم.»

قلم از نوشتن بازماند اما دانا همچنان به آن خیره مانده بود. علاقهٔ او برای پرس‌وجو ناگهان فروکش کرد. بااین‌حال، از آنجا که کار را شروع کرده بود حس کرد مجبور است ادامه دهد. وقتی در دفتر کشیش منتظر بودند چه‌کاری جز این باید انجام می‌دادند؟

پرسید: «قهوه میل دارید؟» یقین داشت که این سؤال مشکلی ایجاد نمی‌کند.

مرد مکثی کرد که خیلی طولانی بود، انگار نمی‌توانست تصمیم بگیرد. «بله، متشکرم. البته بدون شیر و کم‌شیرینی باشد.»

دانا به‌تندی از اتاقش خارج شد تا قهوه بیاورد. وقتی داشت می‌رفت، مرد خوب او را برانداز کرد؛ شانه‌های ورزشکاری، موی دم‌اسبی و کپل گرد و زیبای او زیر شلوار و پاهای لاغرش جلب توجه می‌کرد. پنج فوت و سه یا احتمالاً چهار اینچ قد و حداکثر ۱۱۰ پوند وزن داشت.

مدتی گذشت و وقتی برگشت تراویس بویت درست همان‌طور نشسته بود؛ در حالتی مثل نشستن راهب‌ها، نوک انگشت دست راستش روی دست چپش ضربه می‌زد، عصای چوبی سیاهش روی پاهایش بود، چشمان غم‌زده‌اش در دوردست به چیزی زل زده بود. سرش کاملاً تراشیده، کوچک و خیلی گرد و براق بود و وقتی دانا فنجان قهوه را به دست او داد، این سؤال احمقانه به ذهنش رسید که آیا او از همان اول تاس بوده یا اینکه واقعاً سر تراشیده را دوست دارد. خالکوبی زننده‌ای هم طرف چپ گردنش نقش بسته بود.


فاطمه.م
۱۳۹۹/۰۸/۰۹

گریشام که حقوق خوانده در این کتاب مشابه سایر رمان هایش از خلال روایت داستانی پر تعلیق به نقد نظام قضایی آمریکا پرداخته. داستان درباره پسر جوانی است که به اشتباه قاتل شناخته شده و در معرض اعدام است، وکیل

- بیشتر
کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۱/۱۱/۲۸

بدون شک یکی از بهترین های گریشامه،اگه مثل من به داستانهای مربوط به وکلا و اتفاقاتی که در دادگاه میفته دارید حتما این کتاب براتون جذابه،جالبه بدونید دموکراسی درهیچ کشوری به خودی خود به وجود نیومده و قوانین درست و

- بیشتر
Sayna sedigh
۱۴۰۰/۰۱/۱۳

کتاب جزئیات بسیار زیاد و کاملی داره از یک پرونده ی جنایی و از این نظر خب کتاب خوبیه. با اینکه در مورد نقص های ساختار قضایی آمریکا و اعدام و مجازات بی گناهان قبلا هم خونده بودم اما این

- بیشتر
کاربر ۹۰۳۷۳۹
۱۴۰۱/۰۴/۲۱

عالی

کاربر ۱۷۹۹۲۰۲
۱۳۹۹/۰۸/۰۱

قطعااااا یکی از بهترین آثار جان گریشام است.

دونته احساس ناراحتی کرد. او تک‌تک کلمات روی کاغذ را خواند و از آنجا که چیزی برای پنهان‌کردن نداشت زیر اسمش را امضا کرد، بنابراین از حقش برای ساکت‌ماندن و گرفتن وکیل صرف‌نظر کرد. این تصمیم سرنوشت‌ساز و ناراحت‌کننده بود. افراد بی‌گناه بیشتر دوست دارند تا از حقوق زمان بازجویی‌شان صرف‌نظر کنند. آنها می‌دانند که بی‌گناهند و می‌خواهند برای اثبات بی‌گناهی‌شان با پلیس همکاری کنند. مظنونینی که مرتکب جرمی شده‌اند بیشتر تمایل به عدم همکاری دارند. خلافکاران کارکشته هم که به پلیس می‌خندند و سکوت پیشه می‌کنند.
کاربر ۶۸۰۲۴۷۳

حجم

۴۵۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۵۲۱ صفحه

حجم

۴۵۰٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۵۲۱ صفحه

قیمت:
۱۳۰,۰۰۰
تومان