کتاب دستیار حقوقی
معرفی کتاب دستیار حقوقی
کتاب دستیار حقوقی داستانی از جان گریشام با ترجمه فریده مهدوی دامغانی است. داستان درباره پسر جوانی به نام کایل مکاوی که منتظر دریافت پروانه وکالتش است ولی در آستانه دریافت آن، گرفتار مخصمه عجیبی میشود...
درباره کتاب دستیار حقوقی
دستیار حقوقی داستان پسر جوانی به نام کایل مکاوی است. او مربی ورزش لیگ نوجوانان شهر نیوهن است و پدرش یک وکیل معروف است. به تازگی درسش را در رشته حقوق به اتمام رسانده و منتظر دریافت پروانه وکالتش است. اما روزی که خیال میکند کارهایش تمام شده است و حالا میتواند با خیال راحت شغل وکالتش را آغاز کند، گرفتار مخمصه بدی میشود.
یک روز ماموران افبیآی، کایل و چند نفر دیگر را بازداشت میکنند. جرم آنها را هم تجاوز به یک دختر جوان اعلام میکنند. البته از این ماجرا پنج سال گذشته است و در همان موقع، این پرونده مختومه اعلام شده است. حالا دختر سلامتیاش را به دست آورده است، دوباره شکایت کرده و پرونده را به جریان انداخته است. کایل در جریان این ماجرا، تحت بازجوییهای شدیدی قرار میگیرد و البته چیزهای بسیاری هم متوجه میشود...
جان گریشام که خودش هم مدتی را به کار وکالت پرداخته است در این رمان، به نظامی میپردازد که از نظر او، یک نوع بردهدرای نوین است.کار در شرکتهای حقوقی و دردسرهایی که برای افراد به بار میآورد و ... همه برگرفته از تجربیات شخصی او است که در قالب داستانی پر کشش و جذاب به نام دستیار حقوقی نوشته شده است.
کتاب دستیار حقوقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دستیار حقوقی داستان پر ماجرا است که توجه علاقهمندان به ادبیات داستانی و رمانهای جنایی و پلیسی را به خود جلب میکند.
درباره جان گریشام
جان گریشام نویسنده آمریکایی، پیش از آنکه نویسنده شود مدتی را به کار وکالت مشغول بود و بعد از آن هم، نماینده مجلس در پارلمان ایالتی بود. او در دانشگاه میسیسیپی حقوق خوانده است. اما سالها است که بهعنوان نویسنده رمانهای حقوقی پرفروش در آمریکا مشهور است.
رمانهای جان گریشام به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شدهاند و بیشتر کتابهایش به فارسی نیز برگردانده شده است. همچنین از اکثر کتابهای او اقتباس سینمایی صورت گرفته است.
بخشی از کتاب دستیار حقوقی
روشنایی ساندویچفروشی بسیار ضعیف و قدیمی بود. در واقع، انتهای ساندویچفروشی، در تاریکی فرو رفته بود. سر و صدای بازی دستگاه فلیپر از سوی یکی از حاضران در ساندویچفروشی، با سر و صدای بسیار بلندی که از شبکه ورزشی ای. اس. پی. ان. بلند شده بود و از تلویزیون مسطح صاحب ساندویچفروشی به گوش میرسید، هیاهویی به راه انداخته بود ...
کایل به میزی که در پس پشتش قرار داشت نگاهی کرد و گفت: «به حضور چهار نفر برای این کار نیاز بود؟...»
گینیارد گفت: «این تازه تعدادی است که تو میتوانی با چشمهایت مشاهده کنی.»
پلنت سؤال کرد: «آیا یک ساندویچ میل داری؟»
«نه.» حال آنکه تا همان یک ساعت پیش، از گرسنگی بیتاب شده بود. اما اینک، دستگاه هاضمه و نیز منفذهای پوستش که عمل عرق کردن را به انجام میرساندند و نیز سیستم عصبیش در شرف از بین رفتن بودند ... او به شدت درتلاش بود که به گونهای، به صورت عادی تنفس کند، و همزمان، بسیار میکوشید که رفتاری عادی و بیتفاوت و خونسرد داشته باشد. او یک رواننویس برداشت و یککاغذ سپید نیز از جیبش بیرون کشید و با تمام اعتمادبهنفسی که در وجودش داشت، با صدایی نسبتاً آرام گفت: «خب، میل دارم نشان پلیسی شما را از نو ببینم.»
واکنش هر دو مرد، کاملاً یکسان بود؛ هر دو حالتی ناباورانه گرفتند و حالتی که انگار مورد اهانت مرد جوان قرار گرفته باشند. سپس، حالتی از بیتفاوتی که: «ایبابا ... عیبی ندارد.» بر چهرههایشان نقش بست و هر دو در یک زمان، دست درجیبهای خود فرو کردند و ارزشمندترین چیز خود را بیرون کشیدند. آنها نشان خود را بر روی میز نهادند و کایل، نشان گینیارد را پیش از آن دیگری برداشت. او نام کامل آن مأمور را بر روی کاغذی که در دست داشت نوشت: نلسن ادواردگینیارد. سپس شماره پرسنلی او را یادداشت نمود. او سپس بر رواننویس خود فشارآورد و آن اطلاعات را با نهایت دقت ثبت کرد. دستش میلرزید، اما با خود اندیشید که شاید لرزش دستش، آن قدرها هم قابل تشخیص نباشد و با نهایت احتیاط و دقت، به لمس کردن آن نشان برنجی اقدام ورزید، بدون آنکه دقیقاً بداند دنبال چه چیز است. با این حال، هنوز هم در حال کشتن زمان بود. او خواهشکرد: «آیا میتوانم کارت هویت عکسدار شما را ببینم؟»
گینیارد غرولندکنان گفت: «به چه دردت میخورد؟»
«خواهش میکنم کارت هویتتان، همراه با عکس»
«نه.»
«پس من نیز تا این مراحل اولیه را به انجام نرسانده باشم، هیچ حرفی با شما نخواهم زد. بسیار خوب، کافی است که گواهینامهتان را نشانم دهید. آن وقت، من نیز گواهینامه خودم را نشانتان خواهم داد.»
«ما از حالا فتوکپیای از آن در اختیارمان داریم.»
«مهم نیست. لطفاً کاری را که خواستم انجام دهید.»
گینیارد با نهایت کجخلقی، دستش را به درون جیب پالتویش فرو کرد و از یککیف پول بسیار زهوار در رفته، گواهینامه رانندگی خود را که از ایالتکانکتیکات صادر شده بود و دارای عکسی فوری از خودش بود، به او داد. کایل آنرا با دقت بررسی کرد و سپس تاریخ تولد او را همراه با اطلاعات مربوط بهگواهینامهاش بر روی کاغذ خود یادداشت نمود.
او گفت: «ای بابا این عکس که از عکسهای پاسپورتی نیز بدتر است»
گینیارد عکسی رنگی از کیف پولش بیرون کشید و همچنان که آن را بر روی میز میانداخت پرسید: «ببینم، آیا میل داری عکس زن و بچههایم را نیز ببینی؟»
«نه ممنونم. ببینم، شما آقایان از کدام اداره هستید؟»
گینیارد پاسخ داد: «از دفتر هارتفرد» سپس همچنان که سرش را به سوی آن دو مأمور دیگر میچرخاند افزود: «آن دو هم از دفتر پیتزبورگ هستند.»
«چه جالب!...»
کایل سپس به بررسی نشان پلنت و گواهینامه او اقدام ورزید و پس از آنکه کارش را به پایان رساند، تلفن موبایل خود را از جیب بیرون کشید و شروع بهگرفتن شمارهای کرد.
گینیارد سؤال کرد: «داری چه کار میکنی؟»
«قصد دارم درباره شما تحقیقی به انجام رسانم.»
پلنت با لحنی بسیار خشمگین گفت: «ببینم، نکند تصور میکنی که اسم ما در روی یکی از شبکههای اینترنتی اف. بی. آی. به شکلی زیبا و دوستداشتنی ذکر شده است؟» ظاهراً این جمله، برای هر دو مأمور، ماهیتی خندهآور و مضحک داشت. دیگر بار، هر دو حالتی کاملاً بیتفاوت گرفتند.
حجم
۵۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
حجم
۵۳۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۶۹۶ صفحه
نظرات کاربران
ظاهرا هنوز این کتاب خواننده ای نداشته،داستانهای گریشام برای کسانیکه به پرونده های حقوقی علاقمند هستن مناسبه،جذابیت داستان بخاطر آشنایی نویسنده به جزییات قوانین حقوقیه،طولانی ولی جالبه،داستان یک پسرباهوش وبا استعداد که پدرش دریک شهر ارام وکیله خودشم حقوق خونده
لطفا توی بی نهایت بذارین
ترجمه خیلی بدی داره انگار داری متن باستانی ادبی میخونی. اونقدر ترجمه انرژی می گیره که از داستان لذت نمی بری