کتاب حلبیآباد
معرفی کتاب حلبیآباد
کتاب حلبیآباد، رمانی خواندنی و جذاب از نویسندهی مشهور آرژانتینی، سزار آیرا است که دربارهی خشونتهای پنهان شهری و سیاستهای عجیب و خطرناک آمریکای لاتین صحبت میکند.
ونداد جلیلی کتاب حلبیآباد را به فارسی ترجمه کرده است.
دربارهی کتاب حلبیآباد
حلبیآباد، داستانی سرشار از خلاقیت بیحد و مرز نویسندهاش، سزار آیرا است. موضوع جذاب حلبیآباد موضوع سیاستهای پشت پرده مواد مخدر در آمریکای لاتین است. قهرمان داستان حلبیآباد، مرد جوانی به نام ماکسی، است. او از طبقهی متوسط است و تصمیم گرفته به زباله جمعکنهای حلبیآباد بوینس آیرس کمک کند. رفتارهای ماکسی، توجه افسر پلیس فاسدی را به خود جلب می کند. او میخواهد از هر کسی—حتی دو دختر نوجوان بی گناه—استفاده کند تا حلقهی تولید و فروش مواد مخدر را در حلبیآباد نابود سازد...
سزار آیرا با دقت مثالزدنیاش به موضوع مختلف خشونت، سیاستهای پشتپرده، مواد مخدر، فقر و ... پرداخته است و داستانی غافلگیر کننده آفریده است.
کتاب حلبیآباد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان و دوستداران رمانهای خارجی از خواندن کتاب حلبیآباد لذت میبرند.
دربارهی سزار آیرا
سزار آیرا، ۲۳ فوریه ۱۹۴۹، در آرژانتین متولد شد. او را بعد از بورخس مهمترین نویسندهی آرژانتین میدانند و این موضوع به سبب مطالعات گسترده و اطلاعات بسیار زیاد او در ارتباط با ادبیات و ترجمه است. سزار آیرا از سال ۱۹۶۷ تا کنون در بوینس آیرس زندگی میکند. او علاوه بر نویسندگی و ترجمه، در دانشگاههای بوینس آیرس و روزاریو نیز تدریس کرده است. اغلب آثار او به خاطر موجزنویسی، حجمی بین ۸۰ تا صد صفحه دارند. اما از معنا و خلاقیت سرشارند.
بخشی از کتاب حلبیآباد
زمان گذشت و کمکم همهٔ آشغالجمعکنهای منطقه او را شناختند؛ او آنها را از هم تمیز نمیداد و باهم اشتباهشان میگرفت، اما برایش اهمیتی نداشت. بعضیشان منتظرش میماندند، میدیدشان که گوشهای را نگاه میکنند و وقتی او را میبینند کارشان را شتاب میدهند: کمکهایش وقتشان را بیشتر میکرد و نکتهٔ مهم همین بود. زیاد حرف نمیزدند، راستش کموبیش هیچ نمیگفتند، حتا بچههاشان، با اینکه بچهها معمولاً پُرچانهاند. ماکسی همان وقتهایی که از خانه بیرون میآمد میدیدشان، گاهی تا آنسوی ریواداویا۵ و راهآهن میرفت که ساعتی پیشتر آنجا جمع میشدند و از آنجا همراهیشان میکرد و از این خانواده به آن یکی میرفت و همه آهستهآهسته سوی جنوب راه میپیمودند. هرگز وقتی سخت مشغول رگهای پُرسود بودند و ماکسی از پیششان میرفت، بر آن نمیشدند که نگهش دارند: پنداشتی درمییابند که دیگرانی کمی جلوتر کمکهای او را بیش از آنها نیاز دارند.
اگر بعضیشان در بهرهبرداری از مناطق و محلهای سودآور باهم شریک میشدند، شراکتشان عرفی، ناگفته و شاید غریزی بود. ماکسی یکبار هم ندید که باهم دربیفتند یا حتا ناخواسته راه همدیگر را ببندند. خود او تنها ربطی بود که هنگام برخوردن به همدیگر در کُنج خیابانی باهم میپیوستشان؛ بیگمان حضور و عظمت آشکارش بس بود تا نظمْ استوار و آرامش پایدار بماند: هیکل غولآسایش پیوند اتحاد آن قوم ریزنقش و خمیده زیر بار فلاکت بود.
راهپیمایان سوی جنوب در مسیر خانههاشان میرفتند که حلبیآباد باشد و همینطور که به آنجا نزدیکتر میشدند بارشان سنگینتر میشد. البته مسیر کامیونهای حمل زباله نیز همان بود و این هممسیری چنان کارشان را آسان میکرد که گفتی بهعمد است.
دوروبر بولوار ریواداویا و در خیابانهای موازی و متقاطعش به سبب انبوهیِ ساختمانهای بلند، بازارها، رستورانها و ترهبارفروشیها وفور نعمت بود. اگر آنچه میجستند آنجا نمییافتند، هیچ جای دیگری هم نمییافتندش. به دیرکتوریو۶ که میرسیدند، اگر کارشان را بهخوبی پیش برده بودند و حالوهواشان مساعد بود، امکان مییافتند که آرام بگیرند و پشتههای خاکروبه و زبالهٔ پراکنده را به تأنی بیشتر زیرورو کنند. همیشه چیزی پیدا میشد که انتظارش نمیرفت؛ مبل کوچکی، تشکی، ابزاری یا چیزهایی عجیب که نمیشد بهنگاهی دریافت به چه کار میآید. اگر گاریشان جا داشت آن را درونش میانداختند و اگر جا نداشت با ریسمانهایی که به همین منظور میآوردند، بالای گاری میبستندش و چنان به نظر میرسید که در کار اسبابکشی باشند؛ چهبسا حجم آنچه پس از پایان کارشان میبردند با همهٔ داشتههاشان برابر بود اگرچه فقط حاصل کار یک روزشان بود و هنگام فروشش بیشتر از چند سکه نمیارزید. تا آن وقت دیگر زنان خوردنیها را سوا کرده بودند و در کیسههایی ریخته بودند که بر دستشان آویزان بود. دیرکتوریو را که پشتسر میگذاشتند به محلهٔ خلوت و تاریکِ خانههای سازمانی کوچک میرسیدند که خیابانهای کمانی و درهمتنیده داشت. آنجا چندان چیزی پیدا نمیکردند اما این موضوع برایشان اهمیتی نداشت. دوباره میشتابیدند و اینبار میخواستند زود برسند، از کوچههایی میانبُر میزدند که به بونورینو۷ و از آنجا به حلبیآباد میرسید. خسته بودند و بارشان سنگین بود، کودکان در خوابوبیداری سکندری میخوردند، گاریها تلوتلوخوران پیش میرفت و راهپیمایی حالوهوای مهاجرت جنگزدگان میگرفت.
چشمهای ماکسی از فرط خوابناکی باز نمیماند. خوشبختانه در خانهشان دیر شام میخوردند اما او صبح زود از خواب بیدار میشد و خوابِ فراوان نیاز داشت. وقتی آخرین کمکهایش را میکرد و خاطرجمع میشد که کسی نمانده است تا کمکش کند، دیگر کاری نداشت و منتظر فرصت میماند تا خداحافظی کند و ...
حجم
۱۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۵ صفحه
حجم
۱۵۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۵۵ صفحه
نظرات کاربران
کتاب با این جمله به پایان میرسد: «مسیری که با مصرف کردن مادهٔ مخدر پیش می آید، به تدریج دگرگون میشود و به همهٔ شکلهای ممکن دنیا در می آید، آن هم به ترتیبی بی ربط و سست که همانقدر مصرف
این کتاب یه چیزی توش داره که بدجوری آدمو قلقلک میده .یه جورایی انگار داستان واقعی تو یه جای دیگه داره اتفاق می افته و چیزی که ما میبینیم انعکاسش از تو آینه اس،یه جور جنون گسترده و همه گیر