کتاب جاده
معرفی کتاب جاده
کتاب جاده داستانی از کورمک مک کارتی است که با ترجمه سمانه تیموریان در نشر روزگار به چاپ رسیده است. این داستان روایتگری ماجرای پدر و پسری است که بعد از یک انفجار هستهای، سفر خود را آغاز کردند و به دنبال محلی مناسب برای زندگی میگردند.
درباره کتاب جاده
کتاب جاده داستان یک پدر و پسر است. آنها در جستجوی محل مناسبی هستند تا بتوانند زندگی خود را در آن محل، دوباره از نو بنا کنند. تنها دارایی که با خود دارند، یک گاری یک هفتتیر و مقداری نان خشک است. آنها با همین اندک داراییشان از شرق به جنوب غربی آمریکا میروند به این امید که مکانی مناسب برای زندگی پیدا کنند.
کورمک مک کارتی در جاده داستان نابودی تمدن را نوشته است. قصه او متعلق به دورانی است که انسانهای زیادی جانشان را بر اثر انفجار اتمی از دست دادند و تنها بازماندگان کمی از این فاجعه زنده ماندهاند. دردناک اینجاست که آنها هم، یا به جنایتکاری روی آوردهاند و یا مشغول زبالهگردی هستند. هرچند فضای داستان جاده تیره و تار به نظر میرسد اما نویسنده توانسته است به خوبی قدرت عشق، محبت و صلح را در داستانش بستاید.
نشریه نیویورک تایمز (The New York Times) درباره این کتاب اینطور گفته است: «شیوا و فصیح... جاده خواندنیترین اثر مککارتی، و به وضوح در به تصویر کشیدن شرایط پسامرگِ طبیعت و تمدن درخشان است.»
کتاب جاده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب جاده را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی و داستانهایی با درونمایه اجتماعی پیشنهاد میکنیم.
درباره کورمک مککارتی
کورمک مککارتی متولد سال ۱۹۳۳ در رودآیلند آمریکا است. چون پدرش وکیل بود، چهار سال بعد به ناکسویل تنسی نقلمکان میکنند و کورمک هم در همانجا بزرگ میشود و در سال ۱۹۵۱ به دانشگاه میرود. هرچند این تحصیلات آغازی داشت اما هرگز به اتمام نرسید.
او اولین داستانهایش در سالهای ۵۹ و ۶۰ چاپ کرد و چند جایزه را هم از آن خود کرد. اولین رمانش نگهبان باغ را هم در سال ۱۹۶۵ منتشر میکند. او در عرصه رماننویسی آدم مهمی است و اغلب جایزههای ادبی مثل پولیتزر و کتاب ملی و همینطور جایزه پن، سال بلو را برده، و یکی از نامزدهای همیشگی کسب جایزه نوبل بوده و هست. نظریات خاص خودش را هم دارد و شاید اینگونه حرفهایش به مذاق خیلیها خوش نیاید. مثلاً از مارسل پروست و هنری جیمز خوشش نمیآید. ولی نویسندههای محبوب او ویلیام فاکنر، فئودور داستایوسکی و هرمان ملویل هستند. این را میشود کموبیش از نوشتههای خودش هم فهمید.
از بهترین رمانهای کورمک مککارتی میتوان به فرزند خدا، جایی برای پیرمردها نیست و همینطور سهگانه مرز اشاره کرد.
بخشی از کتاب جاده
به اتاق ناهارخوری رفتند. آجرهای نسوز اجاق همانند روزهای گذشته هنوز زرد بود، چرا که مادرش نمیتوانست سیاه بودن اجاق را تحمل کند. کف اتاق در اثر رطوبت باران تاب برداشته بود. در اتاق نشیمن استخوانهای حیوان کوچکی که احتمالا گربه بود از هم گسسته و کنار یکی از ستونها روی هم تلنبار شده بود. یک لیوان شیشهای کنار در بود. پسر دستش را مشت کرد. از پلهها بالا رفتند و به سمت هال پیچیدند. تکههای کوچک گچی مرطوب کف زمین افتاده و تختههای چوبی سقف آویزان شده بودند. در آستانهٔ درِ اتاقش ایستاد. فضایی کوچک زیر شیروانی. اینجا جایی که میخوابیدم. تخت من جلوی این دیوار قرار داشت. شبها در میان هزاران خواب و رویا، رویاهای ساخته و پرداخته ذهن یک کودک، دنیا میتواند باشکوه یا هولناک باشد، اما هیچگاه به این هولناکی نمیتوانست باشد. به امید پیدا کردن لوازم دوران کودکیاش، در گنجهٔ لباسهایش را هل داد و نیمهباز کرد. نور سرد و بیرمق روز از میان سقف به پایین میتابید. نور هم خاکستری بود، خاکستری مانند قلبش.
«باید بریم بابا. میتونیم بریم؟»
«آره میتونیم بریم.»
«من میترسم.»
«میدونم متأسفم.»
«خیلی میترسم.»
«همهچیز درست میشه. نباید میاومدیم اینجا.»
سه شب بعد در دامنهٔ تپههای کوههای مشرق با شنیدن صدای چیزی که نزدیک میشد در دل تاریکی از خواب برخاست. دراز کشیده بود و دستهایش در دو طرف بدن روی زمین افتاده بودند. زمین میلرزید. چیزی در حال حرکت به سمت آنها بود.
پسر گفت: «بابا؟ بابا؟»
«هیس چیزی نیست.»
«این چیه بابا؟»
به آنها نزدیک میشد و صدایش نیز هر لحظه بلندتر میشد. همهچیز میلرزید. سپس مثل مترو از زیر پایشان عبور کرد، به درون شب کشیده شد و رفت. پسر به پدرش چسبیده بود و گریه میکرد سرش در سینهٔ مرد فرو رفته بود. «هیس همهچیز روبهراهه.»
«خیلی ترسیدم.»
«میدونم. همهچیز روبهراهه. تموم شد.»
«اون چی بود بابا؟»
«زلزله بود. دیگه تموم شد. همهچیز خوبه. هیس آروم باش.»
در آن سالهای نخستینِ فاجعه، جاده مملوو از پناهندگانی بود که لباسهایشان به سان کفن به تنشان چسبیده بود. ماسک و عینک مخصوص زده و با لباسهایی مندرس کنار جاده مینشستند. شبیه خلبانهایی بودند که انگار هواپیمایشان مورد اصابت و حملهٔ دشمن قرار گرفته. ساکهایشان پر بود از لباسهای کهنه و خرت و پرتهای دیگر. ارابه و چرخ دستیهایشان را به دنبال خود میکشیدند. چشمهایشان در میان کاسهٔ سرشان میدرخشید. کالبدهای بیروحشان همچون آوارگان سرگردان، بر سنگفرشهای سرزمینی تفتدیده تلوتلو میخورد. در نهایت، ناتوانی انسانها آشکار شد. مسائل قدیمی و دردسرساز در مقابل اینهمه نیستی و ظلمت رنگ باخت. آخرین مثال از چیزی که میشود در کلاس درس به آن پرداخت. روشنایی رو به زوال بود. اطرافت را نگاه کن. 'ابدیت' روزگاریست طولانی. اما پسر هم از آنچه که مرد میدانست مطلع بود، اینکه 'ابدیت' در واقع هیچوقت است.
اواخر بعد از ظهر زیر نور خاکستریرنگ آفتاب، کنار پنجرهٔ خاکستری خانهای متروک نشست و در حالی که پسرک خواب بود روزنامههای قدیمی را که حاوی خبرهایی عجیب و جالب توجه بودند میخواند. ساعت هشت، گل پامچال بسته میشود. نگاهی به پسرک که خوابیده بود انداخت. وقتی که زمانش برسد آیا واقعاً از پساش برمیآیی؟ میتوانی؟
حجم
۱۸۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
حجم
۱۸۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب شگفتانگیز و قابل تأملی بود. بیان جزییاتی درباره احساس بشری و آنچه که بین پدر و پسر و یا انسانهای بازمانده بود، واقعاً قابل ستایش و تاثیرگذار بود. انگار یک رگه ای از امید، باعث انگیزهای برای جنگیدن بود.
من این کتاب رو آخر شب ها میخوندم اکثرن و اون حسش رو میگرفتم ، در کل در حد سرگرمی خوب بود
واقعا نمیدونم چطور برای این کتاب میشه جایزه داد! واقعا خسته کننده، بی مفهوم و بی ارزش. خواندنش وقت تلف کردنی بیش نیست
متن و ترجمه داستان عالی و روان بود..... اما چیزی ک فکر میکنید نیست مسیر داستان به شدت یکنواخته یعنی شما از صفحه ۱۰۰ام شروع کنید به خواندن چیزی رو از دست نمیدین.محتوای کتاب ام از نابودی دنیا و قحطی،کشتار،ناامیدی