کتاب هزار خورشید تابان
معرفی کتاب هزار خورشید تابان
کتاب هزار خورشید تابان نوشتهٔ خالد حسینی و ترجمهٔ زیبا گنجی و پریسا سلیمان زاده است و نشر مروارید آن را منتشر کرده است. این کتاب سرگذشت چند زن از چند نسل متفاوت در افغانستانِ رنجکشیده است.
درباره کتاب هزار خورشید تابان
خالد حسینی ( -۱۹۶۵)، نویسندهٔ افغانیتبار آمریکایی است. عمدهشهرت حسینی بابت دو رمان بادبادکباز و هزار خورشید تابان است.
هزار خورشید تابان بر محور زن و مادر شکل گرفته است.
رمان پیوستگی تنگاتنگی با سینما دارد. در فصل اول «جلیل» پدر «مریم» صاحب یک سینما معرفی میشود و در فصل سوم نقطهعزیمت «مریم» از کودکی و خروج از جهانی که دور از چشم مردم برای او و مادرش در یک مزرعه کنار دهکدهای ساختهاند، سینما میشود.
هزار خورشید تابان بر محور سینمای ایران، سینمای هند و سینمای غرب حرکت میکند.
در فضاهای تعریف شده هزار خورشید تابان خبری از سینمای سرشار از رقص و آواز و عشق نیست، اما فیلمهایی که در سینمای پدر «مریم» نمایش داده میشود و زنان و دختران برقعپوش هرات به تماشای آن میروند، بیانگر تضاد گزندهای است؛ گزندهبودنی که از ابتدا تا انتهای داستان در زندگی «مریم»، مادرش، زنان پدرش و بعدها «لیلی» و دخترش خودنمایی میکند.
مریم ناشی از هوسی است که ناگهان در وجود پدرش شعله کشیده و با وجود داشتن سه زن شرعی، دست تعرض به دامن «ننه» که در خانهاش کلفتی میکرده دراز میکند و ننه مریم را باردار میشود. و از همینجاست که روزگارش سیاه میشود و... .
در فصلهای میانی رمان هم سرنوشت لیلی نشان داده میشود که کودکی حرامزاده را از طارق، دوستپسر معلولش، باردار است.
هزار خورشید تابان در معرفی فضای سیاه و رقتبار افغانستان ۵۰ سال اخیر ( ١٩٦٠ تا ٢٠٠٣) دقیق است.
طنز نیز چاشنی نثر زیبای رمان است: «انگشت اتهام همه مردها، مثل عقربه قطبنما که مدام روبه شمال است، همیشه رو به یک زن نشانه میرود، همیشه.»
خواندن کتاب هزار خورشید تابان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران آثار خالد حسینی و همچنین داستانهای افغانستان پیشنهاد میکنیم.
درباره خالد حسینی
خالد حسینی ( - ۱۹۶۵) نویسندهٔ افغانستانیالاصل ساکن آمریکاست. او در کابل به دنیا آمد. پدرش دیپلمات وزارت امور خارجهٔ افغانستان بود و مادرش معلم زبان فارسی و تاریخ دبیرستان. حسینی از همین جهت با ادبیات فارسی ارتباط قویای داشت و از زمانی که کودک بود، اشعار شاعرانی چون مولانا، حافظ، خیام و بیدل را با علاقه بسیار میخواند. مادرش پشتون و پدرش تاجیک بود و این دوگانگی و زندگی در کابل خالد حسینی را فارغ از گرایشهای قومیتی افغانستان پروراند. خانوادهاش، زمانی که او ۵ سالش بود، به تهران آمدند و پدرش به مدت سه سال در سفارت افغانستان در ایران فعالیت کرد. در سال ۱۹۷۶ بار دیگر به دلیل شغل پدرش از افغانستان سفر کردند و به پاریس رفتند. اما این بار دیگر نتوانستند به افغانستان بازگردند؛ چراکه در افغانستان حزب دموکرات مردمی افغانستان انقلاب کرده بود و جایی برای سیاسیون پیش از انقلاب وجود نداشت. در سال ۱۹۸۰ که شوروی به افغانستان حمله کرد، حسینی و خانوادهاش در ایالت متحده پناهنده سیاسی شدند.
حسینی در دانشگاه زیستشناسی خواند و به عنوان دکتر داروساز فارغالتحصیل شد و سالها به حرفهٔ داروسازی پرداخت. اما از سال ۲۰۰۳ وقتی که نخستین رمانش، «بادبادکباز» با استقبال فراوانی مواجه شد تصمیم گرفت تا به عنوان یک نویسنده تمام وقت فعالیت کند. حسینی در «بادبادکباز» داستان دو کودک افغانستانیای را روایت میکند که با وجود تفاوت قومیتیشان دوستان نزدیکی برای هم هستند؛ اما تعصبهای مذهبی و قومی سرنوشت آن دو را کاملاً از یکدیگر جدا میکند. حسینی بادبادکباز را با تأثیر از خاطرات کودکی خود از افغانستان و مهاجرتشان به آمریکا نوشته است و همین داستان را به غایت باورپذیر و تأثیرگذار کرده است. شخصیت اصلی «بادبادکباز» دکتری است که بر سر ماجرایی مجبور میشود به افغانستان بازگردد.
در سال ۲۰۰۷ فیلمی برگرفته از این رمان خالد حسینی و با همان عنوان «بادبادکباز» ساخته شد که آن نیز با استقبال فراوانی مواجه شد. رمان «بادبادکباز» در بیش از هفتاد کشور دنیا فروخته شد و تا حدود صد هفته در لیست پرفروشترینهای نیویورک تایمز قرار داشت. حسینی دو رمان دیگر با عنوان «هزاران خورشید تابان» و «ندای کوهستان» نیز نوشته است که آن دو نیز در بستر افغانستان رخ میدهند. هزاران خورشید تابان تا ۱۵ هفته پرفروشترین رمان در لیست نیویورک تایمز بود و تا یک سال در لیست پرفروشترینهای این مجله باقی ماند.
خالد حسینی عنوان میکند که شخصیتهای داستانهایش را برگرفته از خاطرات کودکیاش از افغانستان و افرادی که میشناخته روایت کرده است اما در خصوص نسبتش با افغانستان اینگونه میگوید: «من به افغانستان رفتم و با خودم گفتم اینجا خانهی من است. من اینجا یاد گرفتم صحبت کنم، من اولین دعوا و مشتزنیام را اینجا انجام دادم. اما در عین حال احساس میکردم اینجا خانهام نیست. من نمیخواستم عنوان افغان-آمریکایی را بر خود حمل کنم و سرشار از محبت و خوشرویی، بر پشت اطرافیانم مشت بکوبم و طوری رفتار کنم گویی یکی از آنها هستم. من یکی از آنها نیستم. زمانی که آنها داشتند منفجر میشدند و به هزاران تکه تقسیم میشدند، من اینجا نبودم و نمیخواهم امروز که اوضاع بهتر شده است ادعا کنم که با آنها بودهام.»
بخشی از کتاب هزار خورشید تابان
"از دید جلیل و زنهایش، من یک آفت بودم. یک دارسَنج. تو هم همین طور. گرچه تو هنوز به دنیا نیامده بودی."
مریم پرسید: "دارسنج یعنی چه؟"
ننه گفت: "یعنی علف هرز. چیزی که میکنَند و میاندازند دور."
مریم هیچ خوشش نیامد. جلیل با او عین یک علف هرز رفتار نمیکرد. هیچوقت این کار را نکرده بود. اما فکر کرد عاقلانه است که اعتراضش را به زبان نیاورد.
"برخلاف علفهای هرز، من باید از نو کاشته میشدم، میفهمی، غذا و آب بِهِم میدادند. به خاطر تو. این معاملهای بود که جلیل با خانوادهاش کرد."
ننه میگفت که خودش نخواسته توی هرات زندگی کند.
"که چی بشود؟ او را تماشا کنم که صبح تا شب، زنهای آپارتیاش را با ماشین دور شهر بگرداند؟"
گفت در ضمن نمیخواسته توی خانهی خالی پدریاش، در روستای گلدامن، روی تپهی شیبداری در دو کیلومتری شرق هرات زندگی کند. او میخواست یک جای دور، یک جای پرت زندگی کند، جایی که همسایهها به شکمش زل نزنند، با انگشت نشانش ندهند، زیرجُلکی نخندند، یا بدتر از آن، با محبتهای ریاکارانهشان عذابش ندهند.
ننه گفت: "تازه باور کن، پدرت از خدا میخواست جلو چشم نباشم. این خیلی به صرفش بود."
محسن، پسر بزرگ جلیل از زن اولش خدیجه بود که بیشه را پیشنهاد کرد. بیشه در حوالی گلدامن بود. برای رسیدن به آنجا، باید راه ناهموار و خاکی بالای تپه را که از جاده اصلی هرات ـ گلدامن منشعب میشد، در پیش میگرفتی. دو سوی این جاده را علفهای بلند تا سر زانو و کپهکپه گلهای سفید و زرد فراگرفته بود. این جاده با پیچ و تاب از تپه بالا میرفت و به دشت همواری میرسید که درختان سپیدار و چوبپنبه سربهفلککشیده و بوتههای وحشی دستهدسته روییده بود. از آن بالا، تیغههای زنگزدهی آسیاب بادی گلدامن به زحمت در سمت چپ و سراسر هرات، آن پایین در سمت راست دیده میشد. جاده با شیبی تند به نهری عریض و پر از ماهی قزلآلا ختم میشد، که از کوههای سفیدکوه که گلدامن را در برگرفته بود، سرچشمه میگرفت. تقریبا دویست متر بالاتر از نهر، به طرف کوهها، درختزار دایرهای شکلی بود پُر از درختان بید مجنون و در وسط آن، در سایهسار درختان بید، بیشه قرار داشت.
جلیل به آن جا رفت تا نگاهی بیندازد. ننه میگفت وقتی که برگشت، حالت زندانبانی را داشت که به دیوارهای تر و تمیز و کف زمین برقانداختهی زندان خود مباهات میکند.
"خلاصه، پدرت این سوراخ موش را برایمان ساخت."
حجم
۳۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۴۵۱ صفحه
حجم
۳۳۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۴۵۱ صفحه
نظرات کاربران
نکته ی اول درمورد این کتاب رو به دوستانی میگم که قصد دارن اون رو مطالعه کنن بهتره بدونید تم این کتا بسیار تلخ و دردناکه و اگه از نظر روحی آمادگی یه قصه ی سیاه رو ندارید بهتره مطالعه
این کتاب از نظر من بهترین کتاب خالد حسینیه. داستان زندگی دردناک و تاثراور زنان افغانستان. بخصوص توی فضای جنگ. زنانی که همه ی زندگیشون فدای خواسته ها و خودخواهی مردا میشه. کتاب پر از درد و رنج و واقعیت
افراطی گری ، فقر ، نا امنی ، نبود بهداشت ، قتل غارت و... و هزاران نابهنجاری و مشکل دیگر دهه هاست که کشور دوستمان افغانستان را بیمار و رنجور کرده است. از خالد حسینی بادبادک باز و این
من این ترجمه رو نخوندم منتها ترجمه ی نسترن ظهیری رو خوندم و بسیار پسندیدم.درسته که رمان تلخیه اما اینم نشات گرفته از وقایع تلخی هستش که در کشور افغانستان در جریان بوده.به شدت قلم قوی دارن استاد حسینی و
فوق العاده، جزء بهترین هاست
من عاشق کتاب های خالد حسینی ام ، همه داستان ها ش روایت نسل های متفاوتی هستند ، برای خوندن بهتون پیشنهاد می کنمش ، ارزششو داره
خیلی کتاب روانی بود ، قشنگ با شخصیت های داستانهمزاد پنداری میکنی توی فضای داستان خودتو حسمیکنی
جنگ و جنگ و باز هم جنگ خود کلمه جنگ پر از درد هست وقتی همراه با متن زندگی میشود وحشتناک تر هم میشود ، از دست دادن جگر گوشه هایت جلوی چشمانت و خراب شدن خانه در یه لحظه
کتاب تاثیر جنگ های داخلی بر ظلم بیشتر بر زنان مظلوم افغانی را خیلی خوب به تصویر کشیده کشوری که مردی ۶۰ ساله راحت دختری ۱۵ ساله را عقد می کند و به خانه ای می برد که زنی ۳۰