بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هزار خورشید تابان | طاقچه
۴٫۴
(۵۱)
"گاهی می‌گویم کاش پدرم جَنَمش را داشت و یکی از چاقوهایش را تیز می‌کرد و غیرتش را نشان می‌داد. شاید این جوری برای من بهتر می‌شد."
خاک
پدر خوبی برای او نبوده، درست، ولی حالا قصور او در مقایسه با بدجنسی‌های رشید، یا وحشی‌گری و خشونتی که شاهد بود آدم‌ها به سرِ هم می‌آورند، در نظر مریم چقدر عادی، چقدر بخشودنی بود.
خاک
یادش آمد که زمانی ننه گفته بود هر دانه‌ی برف، آه زنی غمدیده در گوشه‌ای از این دنیاست. می‌گفت همه‌ی آه‌ها به آسمان می‌روند با هم ابرها را تشکیل می‌دهند و بعد دانه‌دانه، بی‌هیچ صدایی، می‌آیند پایین روی سر مردم می‌ریزند. همیشه می‌گفت تا همه یادشان بماند که زنانی مثل ما چه‌ها کشیده‌ایم و چه بی‌صدا هر بلایی را تحمل می‌کنیم.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
یک جامعه، هیچ فرصت موفقیتی نصیبش نمی‌شود، مگر آن که زنانش باسواد باشند
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
آرزو می‌کرد کاش مامان متوجه می‌شد که او یعنی لیلا شهید نشده. او زنده است، همین جاست، بغل او توی رختخواب و امید و آینده‌ای دارد. اما لیلا می‌دانست که آینده‌اش حریف گذشته‌ی برادرهایش نمی‌شود. آن‌ها توی زندگی، او را تحت‌الشعاع قرار داده بودند. با مرگ‌شان او را نابود کرده بودند. مامان حالا نگهبان موزه‌ی زندگی آن‌ها بود و لیلا فقط یک بازدیدکننده.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
به یاد صبحی که ننه به او گفته بود: انگشت اتهام همه‌ی مردها، مثل عقربه‌ی قطب‌نما که مدام رو به شمال است، همیشه رو به یک زن نشانه می‌رود، همیشه
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
مریم می‌دانست که زندگی، با همه‌ی لحظه‌های زیبایی که داشت، با او نامهربان بوده است. اما در حالی که بیست قدمِ آخر عمرش را برمی‌داشت، باز هم دلش می‌خواست عمر بیشتری می‌کرد. آرزو داشت کاش می‌توانست دوباره لیلا را ببیند، کاش دوباره زنگ خنده‌اش را بشنود، بار دیگر زیر آسمان پرستاره با او بنشیند و چای و حلوا بخورد. غصه می‌خورد که دیگر هرگز بزرگ شدن عزیزه را نمی‌بیند، نمی‌بیند که او یک روز، زن جوان و زیبایی می‌شود، نمی‌تواند در عروسی او دست‌هایش را حنا ببندد و روی سرش نقل بپاشد
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
چطور قصه‌ی زندگی هر افغانی با مرگ و فقدان و غم و غصه‌ی تصورناپذیری رقم خورده است. می‌بیند با تمام این احوال، مردم راهی برای بقا، برای ادامه‌ی زندگی پیدا می‌کنند. لیلا به زندگی خود و تمام اتفاقاتی که برایش افتاده فکر می‌کند و در عجب است که خودش هم به زندگی ادامه داده، که او هم زنده است و توی این تاکسی نشسته و به قصه‌ی این مرد گوش می‌دهد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
ـ این که من تاجیکم و تو پشتونی و آن مرد هزاره‌ای است و آن زن اُزبک. همه‌ی ما افغانی هستیم و همین مهم است. اما وقتی یک گروه برای مدتی طولانی بر بقیه حکمرانی می‌کند ... به دنبالش تحقیر می‌آید. چشم و هم‌چشمی.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
از ذهنش گذشت که پسرها با دوستی، همان برخوردی را دارند که با خورشید دارند: وجودش را انکار نمی‌کنند؛ از تابش‌اش بیشترین لذت را می‌برند، اما مستقیم نگاهش نمی‌کنند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
در عجب می‌ماند که چطور بعد از این همه سال زندگی نیم‌بند، توی عمری پر از روابط پوچ و ناموفق، نخستین پیوند حقیقی زندگی‌اش را در وجود این موجود کوچک یافته است.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
طالبان، فرماندهان جنگ را در قندهار شکست داده، شهر را به تصرف درآورده‌اند. می‌گفت آن‌ها نیروهای چریکی‌اند متشکل از جوانان پشتون، که خانواده‌هایشان در طول جنگ با شوروی به پاکستان گریخته‌اند. بیشترشان توی اردوگاه آوارگان در مرز پاکستان بزرگ شده و حتی به دنیا آمده‌اند و در مدارس پاکستانی از ملاها شرعیات آموخته‌اند. رهبرشان مردی یک‌چشم، مرموز، بی‌سواد و منزوی به نام ملا محمد عُمَر است که رشید با شادمانی می‌گفت خودش را امیرالمؤمنین می‌داند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
جنگ راه‌های ارتباطی کابل، هرات و قندهار را ویران کرده است. حالا راحت‌ترین راه به هرات از طریق مشهد در ایران است. لیلا و خانواده‌اش فقط یک شب در آن‌جا هستند. شب را در هتلی سپری می‌کنند و هنگام صبح سوار اتوبوس دیگری می‌شوند. مشهد شهری شلوغ و پرجنب و جوش است. در حین عبور، لیلا پارک‌ها، مساجد و چلوکبابی‌ها را تماشا می‌کند. وقتی اتوبوس از کنار حرم امام رضا، هشتمین امام شیعیان می‌گذرد، لیلا سرک می‌کشد تا بهتر منظره‌ی کاشی‌های درخشان، مناره‌ها و گنبد طلایی باشکوهی را ببیند
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷

حجم

۳۳۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۴۵۱ صفحه

حجم

۳۳۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۴۵۱ صفحه

قیمت:
۱۱۰,۰۰۰
تومان