کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری
معرفی کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری
کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری نوشتهٔ رافائل ژیوردانو و ترجمهٔ زیور ایزدپناه است و بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری
زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری اولین رمان رافائل ژیوردانو، نویسندهٔ ایتالیایی است که داستان زندگی زنی به نام کامیل را روایت میکند.
کامیل، زنی است که با داشتن زندگی تقریبا موفق کاری و خانوادگی، خود را سرخورده و ناکام میبیند و احساس پوچی میکند. او روزی درحال رانندگی در هوای بارانی به سمت حومهٔ شهر، تصادف میکند و ماشینش از کار میافتد. تلفن همراهش هم در آن منطقه آنتن نمیدهد. او ناامیدانه به سمت خانهای ویلایی میرود که از صاحبش خواهش کند اجازه دهد با امدادگر خودرو تماس بگیرد.
کلود و همسرش آدمهایی متمول به نظر میآیند و البته کلود مرد بسیار خوشچهره و جذابی است که رفتار گرمش کامیل را جذب میکند و باعث میشود سفرهٔ دلش را پیش او باز کند؛ از قضا کلود روانشناسی با گرایش روزمرهشناسی است. علم نوینی که بهتازگی رونق گرفته است. او به کامیل میگوید که دچار روزمرگی حاد شده است و برای کمک، به او آدرس و شمارهٔ مطبش را میدهد. کامیل پس از مدتی تردید و دودلی تصمیم میگیرد، درمانش را با تراپیست خود شروع کند.
از اینجای داستان ما پا به پای کامیل و در تمام مراحل درمانش پیش میرویم تا باهم یک دوره درمانی جالب را تجربه کنیم.
ژیوردانو در تمامی آثارش رویکردی خلاقانه به حل مشکلات زندگی دارد و در تمامی آنها به رفتارهای درونی و بیرونی انسانها نگاهی ویژه میکند. کتابهای «من میخواهم ذن شوم»، «رازهای دکتر کولزن»، «دفتر مربیگری صددرصد خوشبختی من» از این جملهاند.
خواندن کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای معناگرا با رویکرد فلسفی و روانشناسی پیشنهاد میکنیم.
درباره رافائل ژیوردانو
رافائل ژیوردانو نویسنده، نقاش و مربی خلاقیت متولد ۱۹۷۴ است. خلاقیت کلیدیترین واژهٔ زندگی رافائل ژیوردانو است. او فارغالتحصیل رشتهٔ هنرهای کاربردی از مدرسهٔ عالی استین است. از کودکی به روانشناسی علاقه داشت، در آن رشته تحصیل کرد و دورههای متعددی را پشت سر گذاشت. بدین ترتیب در اولین کتابهایی که منتشر کرد رویکردی قاطع و خلاقانه برای بهبود زندگی فردی، هم در رفتارهای بیرونی و هم در درون فرد، اعمال کرد؛ کتابهایی مانند من میخواهم ذن شوم، رازهای دکتر کولزن، دفتر مربیگری صددرصد خوشبختی من از آثار او هستند.
او در نخستین رمانش (زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری) به هنر تغییرکردن برای یافتن مسیر آسایش و خوشبختی پرداخته است.
بخشی از کتاب زندگی دومت زمانی آغاز میشود که میفهمی یک زندگی بیشتر نداری
«قطرههای باران، درشت و درشتتر میشد و شیشهٔ جلوی ماشینم را لگدمال میکرد. برفپاککن میرفت و میآمد و من که دستهایم روی فرمان خشک شده بود، یکسر خودخوری میکردم. کمی بعد، باران چنان شدید شد که بیاختیار پایم را از روی پدال برداشتم. چیزی نمانده بود تصادف کنم!
آیا طبیعت علیه من متحد شده؟! نکنه من رو با نوح اشتباه گرفته؟ این دیگه چه بارون سیلآساییه؟!
برای گریز از راهبندانِ شب جمعه، تصمیم گرفتم بهجای تحمل مسیرهای شلوغ و مصیبتهای ترافیک شدیدِ آکاردئونوار! از مسیرهای فرعی میانبُر بزنم. خب معلوم بود که ایوِت اورنهٔ جاده نبودم! درحالیکه دارودستهٔ خدایان، از آن بالا از ریختن اینهمه بخار روی شیشههای ماشینم بهوجدآمده بودند، چشمهایم بیهوده میکوشیدند که تابلوهای راهنمایی را بخوانند. این داستان: عمیقترکردن آشفتگی من! انگار اینها کافی نبود که مسیریابم یکهو تصمیم گرفت راهش را از من جدا کند! درست وسط جنگلی تاریک... طلاقی تکنولوژی با تأثیر فوری! من مستقیم میرفتم و مسیریاب دور خودش میچرخید، یا بهتر بگویم: دیگر نمیچرخید!
مسیریابها به جایی که من از آن میآمدم، نمیآمدند یا اینکه درست کار نمیکردند. جایی که من از آن میآمدم همان نقطهٔ فراموششدهٔ نقشهها بود، همان جایی که در آن بودن، یعنی هیچجا نبودن. جایی که از آن میآمدم مجموعهای از چند شرکت کوچک بود؛ همان مجموعهٔ باورنکردنی سارل؛ (شرکت خیلی کمسود!)
لابد ظرفیت اقتصادی خوبی برای رئیسم داشته که من رو اونجا فرستاده.
شاید هم، دلیل غیرعقلانیتری داشت. از وقتی که رئیس، هشتاد درصد پورسانت به من اختصاص داد، حس ناخوشایندی دارم... فکر میکنم این امتیاز را داده تا مأموریتهایی را که دیگران رغبتی به انجامش ندارند، به من بسپرد. همان چیزی که مشخص میکرد چرا آن شب در زندانی هزارتو گیر افتاده بودم و جادههای حومهٔ پاریس را شخم میزدم! گرفتار کمبضاعتها و کمدرآمدها شده بودم.
بجنب کامی! کم مزخرف بگو و روی جاده تمرکز کن!
ناگهان، بوووم...!! صدایی وحشتناک، ضربان قلبم را به صدوبیست رساند و باعث شد ناخواسته از مسیر منحرف شوم. سرم به شیشهٔ ماشین خورد و متوجه شدم اینکه داستان زندگی آدم در دو ثانیه از جلوی چشمش میگذرد، حقیقت دارد. بعد از چند ثانیه گیجی، به خودم آمدم و روی پیشانیام دست کشیدم. جز برآمدگی گُندهای، اثری از خون نبود.
چکاپ معلوم میکنه... نه... خبری از درد دیگهای نیست.
خوشبختانه بیشتر ترس داشتم تا درد!
تا جاییکه میشد خودم را با بارانیام پوشاندم و از ماشین پیاده شدم تا ببینم چقدر خسارت دیده؛ یکی از لاستیکها پنچر شده و یکی از گِلگیرها فرورفته بود. اولین ترس بزرگم را که ازسرگذراندم، احساسِ عصبانیت، جای ترس را گرفت.
بر شیطون لعنت! چطور ممکنه تو یک روز، اینهمه بلا سر آدم بیاد؟!
خودم را روی تلفنم پَرت کردم، همینطور روی جلیقهٔ نجات.
مسلّم بود که آنتن نمیداد! زیاد غافلگیر نشدم، درواقع تسلیم بدبیاری خودم شده بودم.
دقیقهها پشتسرهم میگذشتند... هیچچیز... هیچکس... تکوتنها در جنگلِ دورافتادهای، گم شده بودم. نگرانیام کمکم زیاد میشد و گلوی خشکم را خشکتر میکرد.
بهجای دستپاچهشدن، یک کاری بکن! حتماً این اطراف چندتا خونه پیدا میشه...
این شد که صندلی امن ماشین را برای رُویارُوشدن با عوامل طبیعی ترک کردم؛ آنهم با پوشش مضحکِ جلیقهٔ نجات که خیلی برازندهام بود! در چنین شرایطی، بضاعتم همین بود و جذاببودن یا نبودنم زیاد اهمیت نداشت...
بعد از حدود ده دقیقه که بهاندازهٔ ابدیت گذشت، به نردهٔ آهنی مِلکی شخصی رسیدم. زنگ آیفون تصویری را فشار دادم. با شرایطی که داشتم، برایم مثل گرفتن شمارهٔ اورژانس بود. مردی با صدایی یهوداوار؛ صدایی که مخصوص واکنش به آدمهای مزاحم است، جواب داد:
ـ بله؟ چیزی شده؟!
انگشتانم را بههم حلقه کردم: خدا کنه ساکنان این منطقه مهموننواز باشند و این یکی بیشتر!
ـ سلام آقا... ببخشید مزاحم شدم، راستش من توی جنگلِ پشت خونهٔ شما تصادف کردم... لاستیکم ترکیده و تلفنم آنتن نمیده... نتونستم با امداد تماس...
از صدای جیرجیر بازشدن در، جا خوردم.
آیا نگاه مظلومانهٔ غمگینم بود که این حاشیهنشین رو مجاب کرد پناهم بده یا جلیقهٔ نجاتم؟!
چه فرقی میکرد. بدون آنکه اجازهٔ ورود بگیرم، خودم را به داخل خانه پرت کردم. چشمم به ساختمان خاص و بینظیری افتاد که در میان باغ خوشساختی قرار داشت؛ باغی که معلوم بود خوب هم به آن میرسند، تکهای جواهر بود در میان آن لجنزار!»
حجم
۲۴۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
حجم
۲۴۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۴۸ صفحه
نظرات کاربران
نام کتاب چندین برابر محتوای کتاب وسوسه کننده بود !!!. محتوای کتاب چندان بدیع نیست اما همچون اثر پروانه ای در نظریه آشوب؛ حرکات کوچک در این کره خاکی دارای اثرات بزرگ و غیر قابل باوری هستند... حتی تمرین همین
کتاب جالبی بود، شیوه ی روایتش مثل رمان بود ولی در واقع بحث های روانشناسی موفقیت فردی و شغلی و .... در قالب رمان بود، چیزی که به نظرم جالب اومد کاربردی بودن نکات کتاب بود که آخر کتاب هم
کافیه فکر کنیم که فقط وفقط یک بار فرصت داریم برای زندگی ما یک بار به این دنیا میاییم پس این زندگی رو خوب زندگی کنیم وبه روز مرگی وتکرار نگذرونیم واین کتاب دقیقا به همین اشاره داره که هر
وقتی میخونیدش متوجه میشوید برخلاف سایر کتابها که صرفا دانش در اختیار شما میگذارند این کتاب مثله یک کتاب راهنما و کتاب کار است. خلاصه که به شدت توصیه میشود
شدیدا این کتاب رو ب همه توصیه می کنم بخونن
فوق العاده کتاب خوبیه هر آدمی که اینو نخونه یه چیز خیلی عالی رو از دست داده حتما بخونید راهکار ها جملات همه عالی بودن
عنوان کتاب منو جذب کرد، از عنوان می شه فهمید یه کتاب روان شناسیه. همون طور که در توضیحات گفته شده به صورت داستانگونه روایت شده ، طوریکه مخاطب رو با خودش همراه کنه رفت در نشان شده ها
کتابی که با معرفی یکی از همراهان طاقچه و دوست عزیزم خوندم و در بهترین زمان لازم بهم معرفی شد. توصیه میکنم همه این کتاب رو حداقل یه بار بخونن. گرچه من حتماً چندین بار خواهم خواند. از نوشته های
بیشتر یه کتاب خودیاری بود تا رمان! به رمانش دو ستاره( پر از ضعف روایی و عدم باورپذیری تحول شخصیت ها برای خواننده...) به بحث های روانشناسی اش چهار ستاره.مخصوصا با جمع بندی کامل آخرش.راهکاراش عمیق نیستن اما کاربردی اند
این کتاب پر درس و آموزه هس که هرکسی با خوندنش میتونه ازش استفاده کنه، کاش هممون ی کلود تو زندگیمون داشتیم🙄