کتاب بارادین
معرفی کتاب بارادین
کتاب بارادین اثری از نینا بربروا با ترجمه آبتین گلکار است. این کتاب، زندگینامه یکی از مهمترین و شگفتانگیزترین موسیقیدانان روسیه است که در قالب داستانی جذاب و تاثیرگذار روایت میشود.
درباره کتاب بارادین
بارادین، روایتی از زندگی یکی از چهرههای شگفتانگیز تاریخ موسیقی روسیه است. او هنرمندی دانشور و خلاق بود، انسانی که نیکخواهیاش را همه معترف بودند و هنرش را ارج مینهیدند اما خودش، همیشه نبوغش را دستکم میگرفت. نینا بربروا در این کتاب، تنها به نوشتن یک زندگینامه خشک و خالی که مرور رخدادها باشد، بسنده نکرده است بلکه تمام تلاطمهای روحی او را هم نوشته است. همان چیزهایی که سبب میشد اطرافیانش او را فردی غیر معمولی بدانند.
کتاب بارادین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب بارادین را به تمام علاقهمندان به مطالعه کتابهای زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
درباره نینا بربروا
نینا بربروا در ۲۶ ژوئیه ۱۹۰۱ در سنپترزبورگ متولدشد. پدرش ارمنیتبار و مادرش روس بود. او بعد از انقلاب اکتبر به همراه همسرش، ولادیسلاو خداسویچ، که شاعر بود، روسیه را ترک کردند و به برلین و نقاط دیگر اروپا رفتند. در سال ۱۹۲۵ پاریس را برای زندگی انتخاب کردند. اما چون آنجا برای مدتی اجازه کار نداشتند، با کارهایی چون خیاطی مخارج زندگیشان را تأمین میکردند.
نینا بربروا در پاریس با هنرمندان و نویسندگان دیگر روسی در تبعید مانند آنا آخماتووا، ولادیمیر ناباکوف، بوریس پاسترناک، مارینا تسوتایوا و ولادیمیر مایاکوفسکی حشر و نشر و معاشرت داشت. در طول اقامت در پاریس داستانکوتاه مینوشت و انتشارات روسی خارج از کشور آنها را منتشر میکرد. از میان کتابهای او میتوان به بارادین، شنل پاره و نوازنده همراه و بیماری سیاه اشاره کرد.
بخشی از کتاب بارادین
دستنویسی روی جانُتی قرار داشت که بهدقت با مداد نوشته شده، برای جلوگیری از پخششدن سیاهی مداد به سفیدهٔ تخممرغ آغشته شده و مثل یک لباس زیر بر طنابی در اتاق نشیمن خشک شده بود (پنجرهٔ اتاق نشیمن رو به رود نِوا باز میشد و وقتی پل چوبی لیتِینی بالا بود، ریمسکی و موسورگسکی و بالاکیرف و کویی سوار بر قایقهای کوچکی از نِوا میگذشتند). این دستنویس بهدقت و با خطی بچگانه نوشته شده و بالاکیرف آن را تصحیح کرده بود. امروز نوبت یک رمانس بود و دستنویس رمانس دومی هم کنارش قرار داشت.
به همسرش میگفت: «دارم زیادی آهنگ میسازم. نمیتوانم جلو خودم را بگیرم! تو باید مانعم شوی!» حالا آلکساندرا پورگولد داشت آنها را بهآواز میخواند و نادژدا، خواهر کوچکتر، همراهیاش میکرد. دارگومیژسکی هم گوش میداد. سینهٔ لاغر و تیرهاش از یقهٔ گشودهٔ پیراهن پیدا بود.
سپس مهمان سنگی را خواندند و استاسوف از شعفی اشکآلود به ناله درآمد. بعد از شام، نوبت به اثری رسید که موسورگسکی با خودش آورده بود: عروسی گوگول، بدون لیبرتو، با متنی درست همانند متن نمایشنامه. اندکی ترسآور بود و اندکی هم بدوی. گربهای روی شانهٔ بارادین نشسته بود، گربهٔ دیگری روی سرش و سومی هم روی زانوانش. گفت: «زیادهروی کردهاید!» و سپس، از فرط دستپاچگی، پس گردنِ گربهٔ روی سرش را گرفت و آن را وسط میز چای نشاند. گربه قندان و ظرف شیر را بو کرد و در سطح صیقلی سماور نگاهی به خود انداخت. بارادین دوباره گفت: «خیلی افراط کردهاید!» و موسورگسکی، که مشغول خواندن نقش پادکالیوسین بود (نقش کاچکاریوف را دارگومیژسکی میخواند)، به ازهمگشودن دستانش اکتفا کرد.
دفعهٔ بعد نوبت رسید به دختر پسکوفی که اجرایش را همانجا تمرین کرده بودند. یک دفعهٔ دیگر هم راتکلیف را خواندند. هرکه میتوانست میخواند و هرکه بلد بود همراهی میکرد. این مجالس که گاه در نزد خانوادهٔ پورگولد تشکیل میشد، گاه در خانهٔ کویی و گاه نیز در منزل بارادین، از کار و الهام روزهایی سرچشمه میگرفت که هرکس برای خود مینوشت و برای خود مینواخت و به خود میاندیشید.
«شما شبها که همه خوابند مینویسید؟ یا صبحها که فکرتان آزاد است؟ یا شاید وسط روز را ترجیح میدهید، در بین جلسات درس؟ شاید هم عصرها، وقتی حال وهوا بسیار شاعرانه است؟»
او به این پرسشها گوش میداد و معذب لبخند میزد: خودش هم نمیدانست چه زمانی مینویسد. نمیدانست اصلا چیزی خواهد نوشت یا خودبهخود زمانی برای این کار فراهم خواهد شد یا نه. از مدتها پیش، شبهایش به روز بدل شده بود. کاتیا به بیخوابی دچار بود و تا حدود ساعت پنج صبح از تنگی نفس هم رنج میبرد. بارادین پایش را با کفش کهنهای که دخترک سادهلوح عاشقی برایش دوخته بود (او هیچگاه اسمها را به خاطر نمیآورد) بر پدال چپ میگذاشت و چیزی را در ذهن میپروراند؛ سمفونی، سمفونی شمارهٔ یک در میبملماژور. میگویند خوب است، ولی چهکسی میداند درنهایت چه از آب درمیآید و آیا اصلا چیزی از آب درمیآید؟
آپارتمان پر بود از خویشاوندان ندار (از خانوادهٔ خودش و همسرش)، نابکاران جاخوشکردهای که بیدرنگ بیمار یا حتی دیوانه میشدند و گربههایی از نژادهای گوناگون که هرکدام نام و نام پدر و نام خانوادگی و شجرهنامه داشتند. این آپارتمان چهاراتاقه که همیشه در دست تعمیر بود، با لولهکشیهایی خراب و بویی زننده و ماندگار، پر از سوسکها و ساسهایی که هرچندوقت یک بار قتلعام میشدند و موشهایی که آنها را به حال خود میگذاشتند و مبارزه با آنها را به گربهها وامینهادند، این آپارتمان دولتی که به هزار زحمت کتابخانه و آزمایشگاه او را در خود گنجانده بود، بهسختی میتوانست موسیقیاش را در خود جای دهد.
حجم
۶۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۶۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
نظرات کاربران
جالب نبود دوست نداشتم.