کتاب تبار مورچگان
معرفی کتاب تبار مورچگان
کتاب تبار مورچگان نوشتهٔ چارلی کافمن و ترجمهٔ زهره قلیپور است و انتشارات خوب آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب تبار مورچگان
چارلز استوارت کافمن یکی از بزرگترین و مشهورترین فیلمنامهنویسان، تهیهکنندهها و کارگردانان سینمای امریکاست. فیلمها و داستانهای او از عجیبترین و فلسفیترین آثار سینمایی امریکاست و به همین دلیل هر اثر او حرفهای زیادی برای گفتن دارد. کافمن برندهٔ جوایز معتبر زیادی از جمله اسکار، بفتا و گلدن گلوب شده است. از معروفترین فیلمنامههای او میتوان به درخشش ابدی یک ذهن پاک، اقتباس و جان مالکوویچ بودن نام برد. تبار مورچگان هم یکی دیگر از داستانهای خاص اوست که باید حتما با دیدی فلسفی به آن نگاه کرد. قهرمان این کتاب، منتقد فیلمی است که دیگر فیلمی را به خاطر نمیآورد و تنها یک قاب در خاطرش مانده که باید با همین یک قاب مسیرش را پیدا کند و غمانگیزی حافظهٔ ازدسترفتهاش را پشت سر بگذارد. کافمن در این کتابش سینما و هرآنچه به آن مربوط است را به باد نقد و تمسخر گرفته و حتی در این زمینه به خودش هم رحم نکرده است. او تمام مسائل مربوط به نقد سینما و منتقدان سینمایی را از دیدی دیگر روایت میکند. باید ببینیم برای قهرمان داستان در این راه چه اتفاقی میافتد و چگونه میتواند به زندگیاش بازگردد.
خواندن کتاب تبار مورچگان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام دوستداران آثار چارلی کافمن و همچنین فیلمنامهنویسان و منتقدان سینما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تبار مورچگان
این بیرون خوفناک است. مگسها ویزویز میکنند. قورباغهها قورقور. غذا و نوشابهام را توی ماشین میگذارم و دستمالهای نمدار را میمالم به شیشهٔ جلو. مگسها مثل پماد پخش میشوند. هنوز هیچی نشده، دستمالها دیگر به درد نمیخورند. شیشهٔ ماشین افتضاحتر از قبل شد. یک آن فکر احمقانهای به سرم میزند که با پیراهنم پاکش کنم. خرمگس گندهٔ گوشهٔ شمال غربی شیشه سختپوست است و محکم چسبیده به شیشه. با ناخن انگشت کوچکِ دستگیرهمالیشدهٔ دست چپم میخراشمش؛ همان انگشتی که به هواداری از جنبش استرالیایی مرد آراسته بهش لاک قرمز زدم تا اینطوری نقص جزئی اما بدریختِ ناخن چماقیام را هم بپوشانم. بهتر است پیاش را نگیرید. خرمگس تکهتکه میشود. دلورودهاش سیاه و براق است. اعضا و جوارحش هنوز میجنبند، مثل آدمی که تازه پوستش را قلفتی کندهاند، البته خیلی کم. یکی از آن لحظات ناب یکی شدن با دنیای وحش را تجربه میکنم. انگار من و این مگس، ورای تفاوتهای جانوری، ورای زمان، همدیگر را به جا میآوریم. حس میکنم میخواهد چیزی بهم بگوید. چشمانش به اشک نشسته؟ چهجور جانوری است؟ در مقام یک حشرهشناس مبتدی شناخت کاملی از انواع حشرات ندارم اما خب فلوریدا، برخلاف همهجا، از هر نظر رمزوراز خودش را دارد. حتی حشراتش هم غیرعادی، و اگر اشتباه نکنم، نژادپرستاند. توی پیراهنم لهش میکنم. داشت اذیت میشد، مثل همهٔ ما. بهترین کار همین بود.
چیزی به ذهنم خطور میکند: شاید پهپاد بوده. شاید اصلاً مگس نبوده. پهپادی ریز و ویزویزو. شنیدهام چنین چیزهایی هم هست. دوربینهای مخفی همهچیز را دوروبر ما میپایند. همهٔ افراد تحتنظر آنها هستند. آیا من هم تحتنظر این پهپاد بودهام یا فقط تصادفی بوده؟ اصلاً چرا دولت مرا زیرنظر بگیرد؟ نکند پای سازمانی غیردولتی در میان است؟ یا فردی خاص؟ آیا یک منتقد میتواند کسی را زیرنظر بگیرد یا اصلاً از عهدهٔ هزینهٔ چنین دمودستگاهی برمیآید؟ اگر کار آرموند وایت باشد چی؟ یا مانولا دارگیس؟ یا یکی از بدخواهانم؟ یکی که میخواهد دخلم بیاید، یکی که مثل همیشه میخواهد سر به تنم نباشد. اغلب حس میکنم نیروهایی علیه من در کارند و دائم سنگ جلوی پایم میاندازند. شاید خاری هستم توی چشم این سیستم. صنعت سرگرمی سالانه هزارمیلیارد دلار درآمد دارد. دمودستگاه عظیمی است، یا ایهاالناس. و سوای درآمدش، افکار عمومی، تحولات فرهنگی و بدآموزی را توی مشت گرفته. تبلیغات اغواگرانهاش که جای خود دارد. اما نمیخواهد چهرهٔ واقعیاش آشکار شود. مدام از خودم میپرسم چرا اینهمه به بنبست میخورم. شاید اتفاقی نباشد. پهپاد را از توی پیراهنم درمیآورم، وراندازش میکنم، «دلورودهٔ» سیاهش را درمیآورم. میرسم به یک اسکلت نازک و استخوانی. یاد جملهٔ دوروتی پارکرِ بزرگ (که بعضی دخترخانمها دیگر زیادی گندهاش کردهاند) میافتم و از خودم میپرسم این دیگر چه جهنم تازهای است؟ دارم فکر میکنم ترکیب شوم ماشین و آزمایشگاههای حیوانی جامعهٔ ما را به کجا کشانده. آرموند وایت هیولاست. جایجای بدنهاش نوشتهاند آرموند.
حجم
۸۷۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۳۶ صفحه
حجم
۸۷۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۳۶ صفحه