کتاب شنبه گلوریا
معرفی کتاب شنبه گلوریا
کتاب شنبه گلوریا نوشته ماریو بندتی است که با ترجمه لیلا مینایی منتشر شده است. کتاب شنبه گلوریا را انتشارات ماهی منتشر کرده است این مجموعه شامل تمام داستانهای کوتاه بندتی به اسپانیایی است.
درباره کتاب شنبه گلوریا
بندتی داستاننویس چیرهدستی است و در تصویرکردن زندگی روزمره با همهٔ شادیها و غمهایش استعداد عجیبی دارد، آن هم با زبانی شوخ و شیرین. داستانهای او نه در جهانی بسامان و کامل، که در پهنهای نه سیاه و نه سفید شکل میگیرند، قلمرویی که در آن انسانها ناگزیرند با دانشی ناقص و احساساتی متزلزل تصمیم بگیرند.
بندتی که نویسندهای به معنای واقعی کلمه متعهد است، در بعضی داستانهایش به شیوهای غیرمستقیم و با همان بیان طنزآمیز به نقد شکنجهها و اعمال غیرانسانی دولتها میپردازد. داستان «شوخی بود»، که برخی منتقدان آن را سیاسیترین داستان او میدانند، از این جمله است. همچنین در همین داستان است که بندتی استادانه از کلیشهها میگذرد و با روشنکردن جنبهای هولناک در شخصیتی بهظاهر «خوب»، پیشفرضهای خواننده از خوب و بد یا حق و باطل را یکسره دگرگون میکند.
مجموعهداستانی که پیش رو دارید گزیدهای است از برخی داستانهای بندتی که به ترتیب سال انتشار در این مجموعه آمدهاند.
خواندن کتاب شنبه گلوریا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات آمریکای لاتین پیشنهاد میکنیم
درباره ماریو بندتی
ماریو بندتی متولد ۱۴ سپتامبر ۱۹۲۰ در پاسودِلوس توروسِ اروگوئه است. ماریو اورلاندو آردی آملِت برِنو بندتی فارّوجا. فرزند پدر و مادری مهاجر ایتالیایی بود و به سنت ایتالیاییها پنج نام کوچک و دو نام خانوادگی داشت.
چهارساله بود که با خانواده به مونتهویدئو رفت. در مونتهویدئو و بوئنوسآیرس درس خواند و از همان کودکی دلبستهٔ ادبیات شد. به سبب مشکلات مالی خانواده، از چهارده سالگی کار کرد و درنتیجه دبیرستان را با وقفههایی پشت سر گذاشت. در ۱۹۴۵، اولین کتابش را منتشر کرد، مجموعهشعر شب فراموشنشدنی سال نو. سپس همکار هفتهنامهٔ مارچا شد که مهمترین مجلهٔ ادبی اروگوئه در آن زمان به شمار میرفت. در ۱۹۴۸، در حوزهٔ نقد کتابی نوشت با عنوان رمان و بازی تقدیر. یک سال بعد، اولین مجموعهداستانش، صبح امروز، را منتشر کرد و چند سال بعد هم اولین رمانش را که کدامیک از ما (۱۹۵۳) نام داشت. اما با انتشار مجموعهداستان مونتهویدئوییها در ۱۹۵۹ و استقبال خوانندگان اروگوئهای از این اثر بود که نام بندتی در کشورش بر سر زبانها افتاد. او در ۱۹۶۰ با انتشار رمان وقفه به شهرت بینالمللی رسید. این رمان، که هنوز خیلیها آن را بهترین اثر بندتی میدانند، بهسرعت به زبانهای مختلف ترجمه شد و تا امروز اقتباسهای سینمایی و رادیویی و نمایشی متعددی از آن شده است.
بندتی در اواخر دههٔ ۱۹۵۰ و در دههٔ ۱۹۶۰ به سراسر امریکای لاتین، اروپا و امریکا سفر کرد. در زمان اقامت در کوبا، «مرکز تحقیقات ادبی» را در نهاد فرهنگی کاسا دِ لاس آمِریکاس (خانهٔ امریکاها) تأسیس کرد که از ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۱ شخصآ مدیریت آن را بر عهده داشت.
از جمله افتخارات او میتوان به جایزهٔ لئون فلیپه۱۴ و جایزهٔ شعلهٔ طلایی و دکترای افتخاری دانشگاه جمهوری اروگوئه و دانشگاه آلیکانتهٔ اسپانیا اشاره کرد. حاصل بیش از شصت سال حیات فکری او بیش از هشتاد عنوان کتاب در ژانرهای گوناگونی چون رمان، شعر، داستان کوتاه، نمایشنامه و نقد ادبی است و نیز مقالههای ادبی و اجتماعی و سیاسی. ژوزه ساراماگو، نویسندهٔ پرتغالی برندهٔ جایزهٔ نوبل، دربارهٔ بندتی میگوید: «آثار دوست و برادر من، ماریو بندتی، از هر جهت حیرتانگیزند، هم از نظر تنوع ژانر و هم از نظر عمق تأثیرگذاری.» بندتی حدود سه سال پس از مرگ همسرش، لوس لوپِس، در هفدهم مه ۲۰۰۹ درگذشت و در آرامگاه مشاهیر ملی در گورستان مرکزی مونتهویدئو به خاک سپرده شد. دولت اروگوئه روز مرگ بندتی را روز ملی بزرگداشت او در ادبیات امریکای لاتین نامید.
بخشی از کتاب شنبه گلوریا
پنج نفر با پنج نام خانوادگی مختلف به رئیس تلفن میکردند. در شیفت صبح، من مسئول جوابدادن به تلفنها بودم و صدای تکتکشان را میشناختم. همهمان خبر داشتیم که هرکدامشان با رئیس سروسرّی دارند و گاهی زیرجلکی دربارهشان پچپچ میکردیم.
مثلا برای شخص من، کالوو زنک چاق و پررویی بود که ماتیکش را پهنتر از لبش میکشید؛ روئیس زن چسانفسانکرده اما بیآدابی بود که موهایش را یکوری روی یک چشمش میریخت؛ دوران زن لاغرمردنی مثلا روشنفکری بود از قماش آن موجودات لش و بیحوصله؛ و سالگادو زنی لبقلوهای بود که جز جاذبهٔ جنسی حُسن دیگری نداشت. تنها صدایی که زنی آرمانی را مجسم میکرد صدای ایریارته بود، زنی نه چاق و نه لاغر، با بدنی چنان موزون که آدم را به تحسین خالقش وامیداشت، زنی نه زیاده خودسر و نه بیش از حد رام، زنی تمامعیار، زنی باشخصیت. من او را اینطور تصور میکردم. با شنیدن خندهٔ رها و بیتکلفش شخصیت او را در ذهنم بازمیساختم. در فاصلهٔ سکوتهایش، چشمان سیاه و غمناکش را مجسم میکردم و از صدای گرم و بامحبتش میفهمیدم چقدر مهربان و دوستداشتنی است.
ما بر سر آن چهار نفر دیگر با هم اختلاف نظر داشتیم. مثلا اِلیسالده تصور میکرد سالگادو زنی ریزهمیزه و صاف وساده است، روسی معتقد بود کالوو شخصیتی خشک و نجوش دارد و کورِّئا میگفت روئیس از این لکاتههای معمولی است که امثالشان همهجا پیدا میشود. اما وقتی به ایریارته میرسیدیم، همه یکصدا میگفتیم این زن معرکه است. حتی شکل وشمایل او هم که از صدایش در ذهنمان ساخته بودیم تقریبآ یکی بود. شک نداشتیم که اگر روزی درِ اداره را باز کند و بدون هیچ حرفی فقط لبخند بزند و داخل شود، همگی بیبروبرگرد او را بهجا میآوریم، چون لبخند بینظیرش در ذهن همهمان یکی بود.
رئیس، که در امور محرمانهٔ اداری اندکی بیمبالات بود، وقتی پای این پنج نفر به میان میآمد، خدای احتیاط و محافظهکاری میشد. در این مواقع، گفتوگویش با ما چنان مختصرومفید بود که آدم ناامید میشد. به تلفن جواب میدادیم، دکمهٔ برقراری ارتباط دفتر رئیس را میزدیم و مثلا میگفتیم: «سالگادو.» او هم فقط میگفت «وصل کنید» یا «بگو نیستم» یا «بگو یک ساعت دیگر تماس بگیرد». گرچه میدانست میشود به ما اعتماد کرد، دریغ از یک کلمه شوخی یا حرف بیشتر.
نمیدانم چرا تعداد تماسهای ایریارته از بقیه کمتر بود، گاهی دو هفته یکبار. گفتن ندارد که وقتی او زنگ میزد، چراغ اشغال تلفن رئیس دستکم یکربع روشن میماند. چقدر دلم میخواست یکربع تمام گوشم را بسپارم به آن صدای مخملی، آن صدای شیرین و مطمئن!
یکبار دل به دریا زدم و چیزی به او گفتم، یادم نیست چه. او هم جواب داد، یادم نیست چه جوابی. عجب روزی بود! از آن وقت به بعد، همیشه آرزو میکردم بتوانم کمی بیشتر با او حرف بزنم. امیدوار بودم همانطور که من صدایش را میشناختم، او هم صدای مرا بشناسد. یک روز صبح به سرم زد و گفتم: «ممکن است تا برقراری تماس کمی منتظر بمانید؟» و او جواب داد: «حتمآ، تا هروقت که لازم باشد، به شرطی که خودتان سکوت را پر کنید.» شک ندارم آن روز رفتارم مثل احمقها شده بود، چون فقط توانستم دربارهٔ وضع هوا، کاروبارم و تغییر احتمالی ساعتهای کاری چیزهایی ببافم. اما در فرصت دیگری که پیش آمد، به خودم دل وجرئت دادم و واقعآ با هم حرف زدیم، حرفهایی کلی اما بامعنا و روشن. از آن زمان به بعد، دیگر صدای مرا میشناخت و به محض آنکه میگفت «احوال شما، آقای منشی؟»، دلم هُرّی میریخت.
چند ماه بعد از این تغییر اوضاع، برای گذراندن تعطیلات به سواحل شرقی رفتم. سالها بود که به امید یافتن گمشدهام تعطیلات را در سواحل شرقی میگذراندم. همیشه فکر میکردم بالاخره در یکی از همین سفرها زن رؤیاهایم را پیدا میکنم و او به ندای قلبم پاسخ میدهد. از شما چه پنهان، من خیلی احساساتیام. گاهی به همین خاطر خودم را سرزنش میکنم. به خود نهیب میزنم که در این دوره وزمانه باید به فکر خودت باشی، حسابگر باشی، اما فایده ندارد. میروم سینما و مینشینم پای یکی از آن فیلمهای سوزناک مکزیکی دربارهٔ بچهیتیمها و پیرمردپیرزنهای بدبختبیچاره. با اینکه شک ندارم سراسرش دروغ است، باز نمیتوانم جلو بغضم را بگیرم.
حجم
۱۰۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۰۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
داستانهای کتاب شنبه گلوریا موضوعات مختلفی را شامل میشود: از موضوعات سیاسی گرفته تا موضوعات عاشقانه. اما شاید بتوان گفت نقطه مشترک در میان همه آنها «مردم عادی» است. مردمی که به نظر میرسد در حاشیه قرار دارند و کسی
یه کتاب خوشخوان با داستانهای کوتاه و بعضا خیلی کوتاه که یه طنز بامزهای داشتن. من دوستش داشتم.
چه ترجمه عالی و بی نقصی و چه نویسنده چیره دستی آمریکای لاتین این همه نویسنده چیره دست داره و ما غافل چسبیدیم به نویسنده گان اروپای و امریکا