دانلود و خرید کتاب صوتی مثبت
معرفی کتاب صوتی مثبت
کتاب صوتی مثبت از مجموعه تجربه جوانی نشر اطراف و اثر پیج راول و الی بنجامین است که با ترجمه فاطمه عرفانی و فرخنده ملکیفر و با صدای فرناز حداد میشنوید.
درباره کتاب مثبت
پیج راول دختر ۱۹ ساله در این کتاب ماجرای زندگیاش را برای ما تعریف میکند. داستان از زمانی آغاز می شود که او به دنیا آمد و ظاهراً فرقی با بقیهٔ بچهها نداشت، جز اینکه یک ویروس کوچک نامرئی در بدنش جا خوش کرده بود. وقتی کوچک بود، روزهایش مثل همهٔ بچههای عادی میگذشت. تا اینکه روزی دوستانش در مدرسه از این ویروسخبردار شدند.
مثبت، داستان آشنا شدن پیج با نیمهٔ نامهربان وجود مردم و تلاش خودش برای ساختن دنیایی است که در آن با انسانهای متفاوت کمی مهربانتر باشند.
شنیدن کتاب مثبت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
همه کسانی که در جهان امروز زندگی میکنند مخاطبان این کتاباند. این اثر سعی دارد نگاه شما را به آدمهای اطرافتان تغییر دهد.
بخشی از کتاب صوتی مثبت
اول صدای ضربههای ریز روی طبل بزرگ را شنیدم و بعد صدای بقیهٔ گروه موسیقی را. به همین زودی میتوانستم بادکنکهای قرمز، تیشرتهای قرمز، شلوارکهای قرمز، همه جور قرمزی را ببینم که به سمت موزهٔ جنگ در مرکز شهر سرازیر بودند. به سمت راهپیمایی ایدز ایندیانا میرفتیم: من، مامانم، ارین و امبر.
خانمی که مسئول هماهنگی مراقبتهای پزشکیام بود تشویقم کرد که بروم. یک بار برایم توضیح داده بود که «یه راهپیمایی پنج کیلومتریه. هدفش جمعکردن کمک مالی برای مراقبتها و تحقیقات ایدزه اما خیلی بیشتر از اینهاست.»
«منظورتون چیه؟»
با لبخند گفت «وقتی ببینی خودت میفهمی.» بعد به سمت من خم شد، توی چشمهایم نگاه کرد و گفت «فکر میکنم حتماً باید بری و ببینی.»
احساس تنهایی میکردم. از زمان ترک کلارکستون، بیشتر اوقات در خانه بودم. درسهایم را بیصدا روی میز غذاخوری میخواندم و تمام مدت به این فکر میکردم که در مدرسه چه میگذرد. با خودم فکر میکردم الان سر کلاس مطالعات اجتماعی نشستهاند. حالا سر کلاس ورزشاند. ساعت تیکتاک میکرد. ماشینها در خیابان از کنار خانه میگذشتند. توی برنامهٔ رادیو، صدای تیلور سوئیفت جایش را به کید راک میداد. حالا همه آمادهٔ تمرین هلهله میشوند. حالا کلاس آواز. بعد تکالیفم را تمام میکردم و فکر میکردم حالا چی؟ ایتن هنوز گاهی به من پیام میداد، که هم خوشحالم میکرد و هم ناراحت. ارین و ماریا و امبر هم بهم زنگ میزدند؛ با آنها پای تلفن دربارهٔ برنامهٔ تلویزیونی امریکن آیدل، و دربارهٔ جدیدترین آهنگ گروه نیکِلبَک حرف میزدم. با ماریا به گربهٔ چاقش، لویی تپله، میخندیدیم اما به ندرت از مدرسه حرف میزدیم. چند نفر دیگر هم گهگاه از حالم خبر میگرفتند اما نمیدانستم با آنها دربارهٔ چی صحبت کنم. آنها همه یک جا بودند. من به کلی جای دیگری بودم. جایی که من بودم، آنقدر خلوت بود که دل آدم میگرفت. جایی که من بودم، هر روز باران سردی بیوقفه میبارید. به خاطر همین بود که وقتی داشتیم به سمت راهپیمایی ایدز میرفتیم، بهسختی میتوانستم اینها را درک کنم: آسمان صاف بالای سرمان، هوایی که به طرز عجیبی گرم بود، گروه موسیقی که در فاصلهای دور مینواختند، و حال و هوای جشن که انگار ما را احاطه کرده بود.
تا این لحظه، HIV چیزی به جز غم و انزوا برایم نداشت. باعث شده بود احساس تنهایی کنم و هیچ گروهی نباشد که خودم را متعلق به آن بدانم. پس این همه آدم کی بودند؟ و چرا اینقدر سرحال به نظر میرسیدند؟ موقع رفتن به سمت میز ثبتنام، یک لحظه مکث کردم. در خودم نمیدیدم که یک قدم به آن جمعیت شلوغ خوشحال نزدیکتر شوم. مامان آرام دستش را روی پشتم گذاشت و گفت «بیا عزیزم.» نفس عمیقی کشیدم. روبهرویم، امبر و ارین منتظر ایستاده بودند. امبر چشمش به من افتاد و لبخند زد. شروع کرد کمرش را با ضربهٔ طبل تکان دادن. بعد ارین هم همین کار را کرد.
زن و مردی که سرتاپا قرمز پوشیده بودند با دو بچهٔ کوچک، یک دختر و یک پسر، از کنارم گذشتند. هر دو بچه دامن کوتاه رنگینکمانی پوشیده بودند. راه میرفتند و بالا و پایین میپریدند. خوشحال بودند.
زمان
۸ ساعت و ۲۰ دقیقه
حجم
۴۵۸٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۸ ساعت و ۲۰ دقیقه
حجم
۴۵۸٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد