کتاب سبت
معرفی کتاب سبت
کتاب سبت اولین داستان مجید غروی است که در نشر چشمه به چاپ رسیده است. این داستان درباره نویسندهای است که میخواهد درباره موضوع مرگ بنویسد و تلاش میکند رابطه سلسله مرگهایی که پیرامونش رخ میدهد، دریابد.
درباره کتاب سبت
مجید غروی در کتاب سبت به سراغ فضاسازی رفته است و مرگ را به عنوان عنصر اصلی داستانش در نظر گرفته است. احمد، نویسندهای که میخواهد درباره مرگ بنویسد، به سراغ خانهای میرود خالی تا بست مینشیند تا ایدهها به مغزش خطور کند اما در نهایت هیچ اتفاقی رخ نمیدهد..
داستان چهار شخصیت دارد. احمد و همسرش افسانه، بهرام پسرعمویش و حسین که دوست مشترک همه است! هرچند به نظر میرسد احمد قهرمان اصلی داستان است اما نویسنده حواسش به دیگر شخصیتهایش هم بوده است و وارد زندگی هرکدامشان میشود...
احمد که تلاش میکند درباره مرگ بنویسد، ذهنش درگیر مرگهایی است که دور و برش را فراگرفتهاند. سلسله از دست دادن عزیزان باعث شده تا او فکر کند شاید این ماجرا، نوعی نفرین باشد...
کتاب سبت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
سبت را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی فارسی پیشنهاد میکنیم.
درباره کتاب سبت
اتاقی با اسباب مختصر؛ مبل که درست در ابتدا بود و آینهای بالای سرش چون تاجی میدرخشید؛ یک تخت با تشک و پتوی چرک روبهروی درِ ورودی؛ چند بالش؛ ساک سفریِ افتاده کنار تخت (احمد یادگاری را، که در لحظه بستن ساک با عصبانیتِ تمام در آن گذاشته بود، به یاد آورد؛ یادگاری که در شش شبِ گذشته با وجود سیاهی، چون پروانهای به دورِ احمد میچرخید و او را سرمست میساخت؛ چیزی پنهان و مخفی؛ پوشیده و پوشاننده؛ سیاه بر تن سفید؛ پروانه سرانجام کنار صورتش میافتاد و هقهق احمد را از یک گوش میگرفت و از دیگری درمیکرد تا احمد حالش از دستانش نیز به هم بخورد و پروانه بمیرد)؛ کتابخانهای کوچک که چند جلد کتاب بیفایده در آن بود؛ آینهای به دیوارِ روبهروی مبل و کنار درِ مستراح؛ (همان آینه که احمد روز اول خود را در آن نگریسته بود و متوجه چیزهای تازهای شده و به این نتیجه رسیده بود که آینهٔ هر فرد، همان که هر روز خودش را در آن برانداز میکند و خود را در آن از بَر است، به سبب همین قرابت، گاهی حقایق را پنهان میکند: همین بود که وقتی اولینبار در آینه اتاقِ باغ خود را دید، به خود گفت که نه، خبری از نیکویی نیست! چنان بود که آینه پرسیده باشد تو کیستی؟ و تصویر بگوید غریبه نیست، آمده است که بمیرد. و احمد تا بخواهد لب به اعتراض باز کند آینه باز میپرسید برادرت؟ و تصویر زیرلب غرولند کرده بود که این داستانی عتیقه است. بهتر است در تصویرِ مقابل خویش را ببینم که لحظاتی معاصر را به یاد میآورد. یادت هست تاریخ معاصر را، بست نشستن حاجی را؟) دو جفت دمپایی پاره و کفشهایی مندرس در آستانهٔ اتاق؛ چند تکهلباسِ گرم و راحت آویزان به جارختیِ کوچکی که کنار در میخ شده بود؛ پنجرهٔ کنار جارختی (پنجرهای که گوشهٔ شیشهاش شکسته بود و منفذ با پارهروزنامهای پوشانده شده بود، اما درست از همین روزنه بود که باد، همان یار وفادار، خود را به احمد میرساند، و وقت خزیدن به اتاق سرسری نگاهی به روزنامه میانداخت؛ همان زردهجریدهای که احمد روز اول با دقتِ تمام خوانده و بعد خندهاش گرفته بود از سال انتشار آن: ۱۳۳۳؛ زایندهرود طغیان کرد و پدر مُرد!) و چند ظرف که هر کدام به فراخور نیاز گوشهای افتاده بود: کتری بزرگ بر اجاق کوچک، قوری کنار منقل، پارچ آب کنار ظرفشویی و چند قاشق و بشقاب کثیف در آن. اتاق دیگر چیزی نداشت جز مارمولکی که کمی آن طرفتر از لباسهای آویخته و در مستراح همه شش روز را یک جا مانده و به گوشهای از سقف زل زده بود؛ لکهای چون شاش بچه بر تشکْ زرد بر سقف که خبر از خرابی بام میداد؛ لکهای که احمد را درگیر خود کرده بود، چنان که بنشیند و همراه مارمولک زل بزند تا ببیند سرانجام چه زمان سقف کمر خم میکند. از اینکه شش شب را در این اتاق گذرانده بود چندشش شد. کفشهای سنگین از گِل را درآورد و دمپاییهای بیرمق را به پا کرد، اُورکت سبز را از تن درآورد و آویخت. چراغ را خاموش کرد و تاریکی همهجا را فراگرفت.
حجم
۳۰۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۳۰۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
نظرات کاربران
راستش رو بخواهید نمیدونم چرا دارم خوندن این کتاب رو ادامه میدم! هر چی میخونم داستانی شکل نمیگیره و الان که حدود هفتاد درصد کتابوخوندم به نظر میاد در ادامه هم داستانی وجود نداشته باشه. واقعا با این سبک داستان
جذاب. پیچیده... عمیق و بینامتنی.