کتاب بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم
معرفی کتاب بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم
کتاب بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم اثری از دیوید سداریس است که با ترجمه پیمان خاکسار میخوانید. این کتاب شامل چند جستار و یادداشتهای طنزآمیز سداریس است که لبخند را به لبانتان میآورد.
این اثر یکی از کتابهایی است که به فهرست پرفروشهای نیویورک تایمز راه پیدا کرد.
درباره کتاب بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم
بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم مجموعهای از یادداشتهای خندهدار و جستارهای طنزآمیز نویسنده است که به صورت داستانی نوشته شدهاند و تجربهای جذاب را برای شما رقم میزنند.
با خواندن این کتاب با گردشگری کنجکاو آشنا میشوید و چیزهایی را میخوانید که هرگز فکرش را هم نمیکردید بتوانند به این خندهداری باشند. از مشکلاتی که یک دندانپزشک در فرانسه با آن سر و کله میزند گرفته تا شکل عجیب و غریب دستشوییها در پکن. از عادات غذایی پرندههای کمیاب استرالیایی تا طبیعت بکر کارولینای شمالی. در این کتاب تکگوییهایی را از آدمهایی عجیب و غریب میخوانیم که با تفکرات خندهدارشان ما را به دنیای متفاوتشان دعوت میکنند.
منتقدان این کتاب را که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده بود به شدت تحسین کردند.
کتاب بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کتاب بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم میتواند کاری کند که شما از ته دل بخندید و همراه با ماجراهایی که نویسنده برایتان تعریف میکند سفری جذاب را به دور دنیا تجربه کنید.
درباره دیوید سداریس
دیوید سداریس ۶ دسامبر ۱۹۵۶ در بینگهمتون، نیویورک متولد شد اما در حال حاضر در لندن زندگی میکند. او نویسنده، طنز پرداز و برنامهساز مشهور رادیو است. عمده شهرتش را مدیون داستانها و نوشتههای طنزش است که درباره زندگی شخصی خودش نوشته است و در آنها از مسایل مختلف اجتماعی صحبت میکند.
دیوید سداریس در نوشتههایش از مسائلی همچون بزرگ شدن در خانوادهای از طبقهای متوسط در حومه شهر رالی، زندگی خانوادگیاش، تجربه زندگی در فرانسه و انگلستان، زندگی با شریک زندگیاش، هیو همریک، پیشینه و فرهنگ یونانی، تجربه مشاغل مختلف، تحصیلات و... میگوید.
از میان آثار منتشر شده از سداریس میتوان به کتابهای بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم، مادربزرگت را از اینجا ببر، بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم و کالیپسو اشاره کرد.
بخشی از کتاب بیا با جغدها درباره دیابت تحقیق کنیم
همیشه به خودم میگفتم وقتی پنجاه سالم شود اپرا را کشف میکنم، نه همینجور سرسری، با تمام وجود: اسم آهنگسازها را حفظ میکنم، ایتالیایی یاد میگیرم و شاید حتا یک شنل بخرم. بهنظرم اپرا چیزی بود که فقط یک آدم مسن جذبش میشود، برای همین اینقدر عقبش انداختم. بعد پنجاه سالم شد و به جای اپرا شنا را کشف کردم. یا شاید بهتر است بگویم دوباره کشف کردم. از دهسالگی شنا بلد بودم، توی باشگاه رالی کلاس میرفتم. یک جای بهتر هم بود، باشگاه کارولینا، ولی بعید میدانم یانکیها را راه میدادند. اگر حافظهام درست یاری کند جهودها را هم راه نمیدادند. تنها سیاهپوستانی که به یاد میآورم خدمه بودند و همه، حتا بچهها، به اسم کوچک صدایشان میکردند. به کسی که پشت پیشخان ایستاده بود به جای آیزاک میگفتیم آیک و من با یازده سال سن، آقای سداریس بودم.
باشگاهِ بهتر بر مبنای این شعار بنیان گذاشته شده بود که رالی مهم است، اینکه خانوادههای قدیمیاش بهترین هستند و به جایی احتیاج دارند که بتوانند از معاشرت هم لذت ببرند بیاینکه کسی پنجولشان بکشد. اگر این ایده بهنظرمان خندهدار نمیآمد در باشگاهمان احساس بدبختی میکردیم. البته این را هم به آدم میگفت: ببین با مزخرف بودن چهقدر پول صرفهجویی کردی!
راجعبه دو زمین گلفِ باشگاه نمیتوانم چیزی بگویم ولی استخرها اندازه هم بودند و در یک عصر داغ و بیباد میشد بویشان را از فاصله مساوی حس کرد. در حقیقت چاله کُلر بودند. حمام شیمیایی. من و خواهرهایم شیرجه میزدیم و میرفتیم ته استخر سکه دربیاوریم. یکی میانداختیم توی آب و وقتی دستمان بهش میرسید نصف نقش جفرسون خورده شده بود. موقع ناهار برای یک شکلات صف میکشیدیم، موهایمان شبیه پشمک و چشمهای جمعشده و قرمزمان شبیه زغالاخته.
کلاس شنای من ژوئن ۱۹۶۶ بود، اولین سال عضویتم. تابستان سال بعد عضو تیم شنا شدم. بهنظر موفقیت میآید ولی مطمئنم سال ۱۹۶۷ هر کسی میتوانست عضو تیم رالی باشد. تنها کاری که باید میکردی این بود که بروی آنجا و یک مایوِ نارنجی تنت کنی.
قبل از اولین تمرین، شنا برایم چیزی در حد راه رفتن و دوچرخهسواری بود: کارهایی که یک نفر برای رفتن از یک جا به جای دیگر میکند. فقط در رقابت است که تبدیل به یک فعالیت اضطرابآور و خودآگاه میشود. دقیقتر بخواهم بگویم در رقابت با پسرها. مقابلِ دخترها مشکلی نداشتم، خصوصاً اگر از من بچهتر بودند. اگر علاوهبر کوچکتر بودن، معلول هم بودند که چه بهتر. یک رقیب مؤنث کلاساولی با چوب زیربغل به من بدهید و من مثل یک قایق تندرو به دو طرف آب میپاشم. وقتی پای برنده شدن وسط باشد خیلی اهل مو از ماست کشیدن نیستم. بیشتر مدالهایم به خاطر اخلاق ورزشکاریام بود، یکجور تعریف کنایهآمیز. وقتی تفنگِ شروع بالا میرفت رقبایم را نگاه میکردم که سرجایشان کشوقوس میآمدند. وقتی پدر و مادرها مستانه از روی سکوها تشویق میکردند فهمیدم که یک نفر از ما باید ببازد، آن موقع بود که درک کردم باید این کار را برای ملت بکنم. چه اول میشدم چه آخر دیگر برایم فرقی نمیکرد، احساس آرامش میکردم. چون مسابقه تمام شده بود و میتوانستم برگردم خانه. بعد زمان مسابقه بعدی اعلام میشد و دوباره روز از نو روزی از نو: شبهای بیخوابی، دلدرد و حس فلجکننده و همهجانبه فنا. لیسا و گرچن هم توی تیم بودند ولی بعید میدانم به اندازه من اذیت میشدند. برای من هر مسابقه شبیه قبلی بود. «مامان.» این را مثل ناله گفتم، مثل کسی که از زیر یک تختهسنگ حرف میزند. «حالم خیلی خوب نیست. فکر کنم بهتره...»
«هیچیت نیست.»
حجم
۱۶۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
حجم
۱۶۹٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۱۸۳ صفحه
نظرات کاربران
خیلی معمولی بود.
کتاب بامزهای بود. پشت لحن طنزش نکات خوبی داشت.بعضی جاها واقعا باهاش میخندیدم، اما بیشتر جاها ،فقط، نوشته جالب و بامزه ای بود که خوندنش خالی از لطف نیست.
جالب بود من خوشم اومد و خندیدم
خوب بود