دانلود و خرید کتاب ما یوگنی زامیاتین ترجمه بابک شهاب
تصویر جلد کتاب ما

کتاب ما

انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۶۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ما

کتاب ما داستانی از یوگنی زامیاتین با ترجمه بابک شهاب است. داستانی پادآرمانشهری که در آینده‌ای دور اتفاق می‌افتد. شاهکاری ترکیبی از طنز و کمدی سیاه که آینده استالینیسم و حکومت شوروی را پیش‌بینی کرده است. 

یوگنی زامیاتین رمان ما را در سال ۱۹۲۰ نوشت ولی به سبب دیدگاه‌های ضد انقلابی که داشت، تا سال ۱۹۸۸ در شوروی منتشر نشد. 

هدف از راه‌اندازی مجموعه ادبیات داستانی نشر بیدگل آن بوده که با بهره‌جستن از تجارب گذشته این نشر و با یاری مترجمانی خوب و زبان‌دان، در کنار مهارت هنری و فنی سایر اعضای نشر، ترجمه‌هایی خوب و دقیق از آثار ادبی ارائه شود که درخور نام نویسنده‌ها و آثار این مجموعه باشد.

به‌جز توجه به زیبایی و پیراستگی ظاهری و محتوایی ترجمه‌ها، می‌خواهیم آثاری از فرهنگ‌های مختلف در اختیار خواننده فارسی‌زبان قرار دهیم و تلاشمان آن خواهد بود که متن‌ها ترجیحاً از زبان اصلی‌شان برگردانده شوند و بدین‌ترتیب، امید آن داریم که خواننده فارسی هم بیشتر بخواند هم دقیق‌تر.

درباره کتاب ما

کتاب ما داستانی پادآرمانشهری است. داستانی که در آینده اتفاق می‌افتد و به نوعی پیشبینی وضع حکومت‌های کمونیستی شوروی است. این داستان درباره شهری است که در آن همه چیز از شیشه ساخته شده تا بتوان همه را کاملا زیرنظر داشت. آدم‌ها تنها با یک شماره که مانند هویتشان است شناخته می‌شوند و زندگی روند مداومی را با دقتی ریاضی‌وار دنبال می‌کند. رفتار فردی بر اساس منطق و فرمول‌ها و معادلات ایجاد شده توسط دولت، تنظیم می‌شود و در این میان ملاقاتی اتفاقی میان دی-503 و 1-330 همه چیز را تغییر می‌دهد.

یوگنی زامیاتین با نوشتن کتاب ما، بر نویسندگان بعد از خود تاثیر بسیاری گذاشت. در این میان کتاب‌های ۱۹۸۴ اثر جرج اورول، سرود اثر آین رند، دنیای قشنگ نو اثر آلدوس هاکسلی، محرومان اثر اورسولا لو گویین و پیانوی خودنواز اثر کرت وانه‌گت مستقیما از این داستان تاثیر گرفته‌اند. 

کتاب ما را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر از خواندن داستان‌ها و رمان‌های پادآرمانشهری لذت می‌برید و یا به دنبال کسب تجربه‌ای جدید هستید، کتاب ما یک انتخاب عالی برای شما است.

بخشی از کتاب ما

شب. سبز و نارنجی و آبی؛ ساز رویال قرمز؛ پیراهنی به زردی لیمو. بعد، بودای برنزی؛ یکدفعه پلک‌های برنزی‌اش را بالا آورد و شیره‌ای به بیرون جاری شد، از بودا. همین‌طور از پیراهن زردرنگ، و قطرات شیره از آینه و از تختخواب بزرگ و تختخواب‌های بچگانه چکه می‌کرد و بعد از خودم‌کابوسی شیرین و مرگ‌بار...

بیدار شدم: نورِ ملایم آبی؛ شیشه دیوارها می‌درخشند، صندلی‌ها و میز شیشه‌ای هم. اینها آرامم می‌کند و تپش قلبم هم آرام می‌گیرد. شیره، بودا... این دیگر چه مضحکه‌ای است؟ واضح است: بیمار شده‌ام. پیش از این هرگز خواب ندیده‌ام. می‌گویند خواب دیدن برای باستانیان پدیده‌ای کاملا طبیعی و عادی بوده است. بله، درست است: آخر کل زندگی‌شان دست‌کمی از یک چرخ‌فلک وحشتناک نداشته: سبز، نارنجی، بودا، شیره. اما ما به‌خوبی می‌دانیم که خواب دیدن یک‌جور بیماری روانی خطرناک است. من هم می‌دانم: مغز من تا به امروز به‌شکلی کرنومتروار کاملا منظم و درخشان عمل کرده، مکانیسمی بدون حتی یک نقص، اما حالا... بله، حالا قضیه دقیقا این است: آنجا داخل مغزم جسمی خارجی را احساس می‌کنم، مثل موقعی که مژه‌ای بسیار نازک می‌رود توی چشم: با اینکه حال عمومی‌تان خوب است، آن چشمی را که مژه داخلش رفته حتی یک ثانیه هم نمی‌توانید فراموش کنید...

صدای پرنشاط و شفاف زنگ بالای سرم بلند می‌شود: ساعت ۷، موقع بلند شدن است. از میان دیوارهای شیشه‌ای، در سمت چپ و در سمت راست، خودم را می‌بینم، اتاقم، لباس‌هایم و حرکاتم که هزاران‌بار تکرار می‌شوند. این به‌وجدم می‌آورد: اینکه خودت را بخشی از یک کل عظیم و قدرتمند احساس کنی‌چه زیبایی قاطعانه‌ای: بدون حتی یک حرکت، انحنا یا چرخش اضافی.

بله، تیلور، بی‌تردید، نابغه بزرگ دوران باستان بوده است. البته به فکرش نرسید که روشش را گسترش دهد و آن را بر کل زندگی، بر هر مرحله آن و یک شبانه‌روز کامل اعمال کند؛ او نتوانست سیستمش را از یک ساعت به بیست‌وچهارساعت تکامل ببخشد. اما بااین‌همه، چطور کتابخانه‌ها را با نوشته‌هایی درباره کانت و امثال او پر کرده‌اند و به تیلور، پیامبری که قادر بود ده قرن بعدتر را ببیند، بی‌اعتنا بوده‌اند.

وقت صبحانه تمام شد. سرود یگانه‌کشور یک‌صدا خوانده شد. منظم، چهارتاچهارتا پیش به‌سوی آسانسورها. صدای ضعیف همهمه موتورهاو به‌سرعت پایین، پایین و پایین‌تر رفتن‌یک آن قالب تهی کردن...

و بعد نمی‌دانم از کجا باز آن رؤیای مضحک سروکله‌اش پیدا شد، یا شاید تابعی ضمنی از آن رؤیا. آه بله، دیروز هم سوار آئرو، موقع فرود، همین حالت به من دست داد. البته، همه‌چیز تمام شد: نقطه، و چه خوب که با او آن‌طور قاطعانه و تند برخورد کردم.

با قطار زیرزمینی شتابان به‌سمت محل انتگرال می‌رفتم، جایی که بدنهٔ زیبای انتگرال، همچنان بی‌حرکت، هنوز روح آتش در آن دمیده‌نشده، زیر آفتاب، روی سکو می‌درخشد. چشم‌هایم را بسته بودم و با فرمول‌ها خیال‌پردازی می‌کردم: بار دیگر در ذهنم محاسبه می‌کردم شتاب اولیه چقدر باید باشد تا انتگرال از زمین کنده شود. جرم انتگرال در هر اتم ثانیه تغییر می‌کند (به‌علت مصرف سوختِ انفجاری). معادله بسیار پیچیده‌ای از کار درآمده است با کمیت‌های متعالی (۱۰).

انگار که در خواب بود: اینجا، در دنیای جامد اعداد، کسی کنارم نشست، کسی آرام به من تنه زد و گفت: 'ببخشید.'

چشم‌هایم را باز کردم و ابتدا به‌نظرم آمد چیزی با شتاب به فضا رفت (تداعی‌ای که منشأش انتگرال بود). یک سر، که در حال پرواز بود، چون از دو طرفش دو گوش صورتی مثل دو بال بیرون زده بود. بعد منحنی برآمده پسِ سرش و پشتی خمیده‌با دو انحنا ـ‌حرف S...

و از میان دیوارهای شیشه‌ایِ جهان جبری من، دوباره آن مژه‌چیزی ناخوشایند که امروز باید انجامش می‌دادم.

Brownman.mms
۱۴۰۰/۰۴/۰۷

تصور کنید در تنها کشور روی کره زمین زندگی می کنید که پس از سال ها جنگ های صلیبی بین آزادی طلبان و سعادت طلبان باقی مانده است و گنبدی شیشه ای و فضایی پاک شما را از توحش و

- بیشتر
علی
۱۴۰۰/۰۵/۰۶

کتابی که الگو و سر منشا نوشته شدن کتاب های ١٩٨٤ و دنیای قشنگ نو بود. باید به این نکته توجه داشت که زامیاتین زمانی این رمان را مینویسد که نه واژه علمی تخیلی معنا چندانی داشت و نه پاد

- بیشتر
mojsena
۱۴۰۰/۰۱/۱۲

لطفا به طاقچه بی نهایت اضافه کنید. ممنون.

محمد علی شفیعی
۱۴۰۰/۰۵/۱۶

کلا کتابهای پادآرمانشهری را دوست دارم. ۱۹۸۴، دنیای‌قشنگ‌نو، ما و شاید سرگذشت ندیمه که این آخری رو هنپز دارم می‌خونم‌. تاکید بیش از حد بر کمونیسم و تا حدی مسیحیت رو با توجه به زمان نوشته شدن کتابها می‌پذیرم ولی

- بیشتر
88
۱۴۰۱/۰۸/۱۹

این کتاب به طرز خارق العاده ای خوبه و به شدت پیشنهاد می کنم حتما حتما حتما توی این روزا بخونیدش نثر کتاب چندان عامه پسند نیست و شاید بشه گفت چندان ساده فهم نیست اما مفاهیمی که بیان می کنه

- بیشتر
ELNAZ
۱۴۰۰/۰۵/۰۳

به نظرم کتاب خوبی بود... یه داستان سیاسی، عاشقانه و علمی تخیلی جذاب. البته بعضی جاها توصیف ها زیاد میشد و روند داستان کند ولی با این حال من این کتابو دوست داشتم چون توصیف هاش فوق العاده بودن.

Aydin
۱۴۰۲/۰۹/۲۳

در داستان‌هایی که از نیاکان ما بهمون رسیده، به دو انسان اولیه دو انتخاب داده شده. یکی سعادت و دیگری آزادی که انسان آزادی رو انتخاب میکنه و شروع بدبختیها از همینجاست. حالا بعد از قرن‌ها تحمل مصیبت و زندگی

- بیشتر
ar_man
۱۴۰۱/۰۱/۲۴

یوگنی زامیاتین را به درستی و کامل در مقدمه کتاب توضیح داده‌اند پس من چیزی نخواهم گفت. اما کتاب؛ این نوشته در اصل هجویست بر یک دیکتاتوری. به قول ماکسیم گورکی، خشمش مانند خشم یک پیر دختر است. البته از آن

- بیشتر
benyamin parang
۱۴۰۰/۰۶/۱۱

در توصیف دنیای این کتاب، جامعه‌ای رو تصور کنید که همه‌ی ابعادش به حدی از پیشرفت رسیده که دیگه هیچ اتفاقی نمی‌افته؛ یعنی همه چیز طبق برنامه و پیش‌بینی شده هست. همه چیز شفاف و بدون حتی یک نقطه‌ی مبهم

- بیشتر
Aesculapius_99
۱۴۰۱/۰۱/۰۷

👍🏾 از نخستین‌های سبک پادآرمان‌شهری که کتابای زیادی ازش الهام گرفتن و به نظرم دوستداران این سبک باید بخوننش 👍🏾 شباهت زیادی به هزار و نهصدوهشتادوچهار جرج اورول داره: هر دو نقد سیاسی، پادآرمان‌شهر شبیه، نظام نظارت و پایش اطلاعات قوی، و حتی

- بیشتر
حتی در زمان باستان هم، آنهایی که پخته‌تر بودند، این را می‌دانستند: منشأ حق قدرت است، حق تابعی از قدرت است.
benyamin parang
آدم مثل یک کتاب است: تا آخرین صفحه‌اش نمی‌دانی پایان کارش چطور رقم می‌خورد. در غیر این‌صورت ارزش خواندن ندارد..."
شراره
خنده هولناک‌ترین سلاح است: با خنده می‌توان هر چیزی، حتی قتل را کشت.
ELNAZ
"ادبیات واقعی فقط آنجایی به وجود می‌آید که خالقانش نه حقوق‌بگیران سخت‌کوش و قابل‌اعتماد بلکه دیوانگان، عزلت‌گزیدگان، ملحدان، خیال‌بافان، نافرمانان و شک‌اندیشان باشند.
شراره
به آن دو نفر توی بهشت حق انتخاب داده شده بود: سعادت بدون آزادی یا آزادی بدون سعادت؛ گزینهٔ سومی در کار نبود. و آن دو کله‌پوک آزادی را انتخاب کردند و نتیجه‌اش چه شد: قرن‌ها در آرزوی همان غل‌وزنجیرها بودند. در آرزوی غل‌وزنجیر؛ می‌فهمید؟ اندوه جهان از اینجا می‌آمد. قرن‌ها!
شراره
هیچ افتخاری بالاتر از این نیست که روزگار تاریک کسی را با وجودت زینت ببخشی.
ELNAZ
سرعت زبان در ثانیه همیشه باید قدری کمتر از سرعت ذهن باشد و نه برعکس
ELNAZ
اشتباه است اگر آدم‌ها را به دو دستهٔ زنده‌ها و مرده‌ها تقسیم کنیم: آدم‌هایی هستند که زندهٔ مرده‌اند و دسته‌ای دیگر که واقعا زنده‌اند. زنده‌های مرده نیز می‌نویسند و راه می‌روند و حرف می‌زنند و فعالیت می‌کنند. ولی هیچ اشتباهی مرتکب نمی‌شوند؛ این در حالی است که فقط ماشین‌ها بی‌اشتباهند؛ تولیداتشان هم فقط چیزهای مرده است. آدم‌های واقعا زنده پیوسته دست به اشتباه می‌زنند، در حال جست‌وجویند، درتردیدند و در عذاب. (۱)
asad aghamohammad
وجود خودم را حس می‌کنم. اما تنها بعضی چیزها وجود خودشان را حس می‌کنند و از فردیتشان آگاهند؛ چشمی که خاری در آن رفته، انگشت ملتهب و دندان چرک‌کرده: چشم، انگشت و دندان سالم حس نمی‌شوند، انگار که وجود ندارند. آیا خودآگاهی به‌وضوح چیزی جز نوعی بیماری نیست؟
benyamin parang
"ادبیات واقعی فقط آنجایی به وجود می‌آید که خالقانش نه حقوق‌بگیران سخت‌کوش و قابل‌اعتماد بلکه دیوانگان، عزلت‌گزیدگان، ملحدان، خیال‌بافان، نافرمانان و شک‌اندیشان باشند."
Call_Me_Mahi
از شما می‌پرسم: انسان، از همان کودکی، برای چه دعا می‌کرده است، در آرزوی چه بوده است؟ و برای چه عذاب می‌کشیده است؟ انسان همواره می‌خواسته کسی یک بار و برای همیشه به او بگوید سعادت چیست و بعد او را به آن سعادت زنجیر کند. مگر ما کاری غیر از این می‌کنیم؟ آن آرزوی دیرینهٔ بهشت... به یاد بیاورید: در بهشت دیگر کسی نمی‌داند آرزو چیست، دل‌رحمی چیست، عشق چیست؛ آنجا فرشته‌ها و بندگان سعادتمند خدا زندگی می‌کنند که تخیلشان را درآورده‌اند (و تنها به همین دلیل سعادتمندند)...
benyamin parang
خود خدای مسیحیان، همان دل‌رحم‌ترین خدا، که تمام سرکشان را آهسته‌آهسته در آتش جهنم می‌سوزاندچه، مگر او جلاد نبود؟ مگر تعداد کسانی که مسیحیان در آتش سوزاندند کمتر از مسیحیانی بود که به آتش سپرده شدند؟ اما بااین‌همه فراموش نکنید که این خدا را قرن‌ها به‌عنوان خدای عشق پرستیده‌اند. مضحک است؟ نه
شراره
بعد با خودم گفتم: چرا زیباست؟ این رقص چرا زیباست؟ و پاسخ: چون این حرکتی آزادانه نیست، چون کُل مفهوم عمیق رقص دقیقا در تابعیت زیبایی‌شناختی مطلق آن نهفته است، در عدم آزادی تمام‌وکمالش؛ و اگر درست باشد که نیاکان ما در پرشورترین لحظات زندگی‌شان (در مراسم عشای ربانی و رژه‌های نظامی) خود را به دست رقص می‌سپردند، این فقط یک معنا می‌تواند داشته باشد: غریزهٔ ناآزادی، از قدیم، ویژگی ذاتی انسان بوده است و ما، در زندگی فعلی‌مان، فقط آگاهانه...
Zoheir
این سطرها را که می‌نویسم احساسم این است: گونه‌هایم گر گرفته‌اند. گمانم حسی است شبیه حس زنی که برای اولین بار ضربان تازهٔ قلب موجودی هنوز کوچک و نابینا را درونش احساس می‌کند. این منم و درعین‌حال من نیستم و باید که ماه‌های متمادی از شیرهٔ جان و خونم تغذیه‌اش کنم و آن‌وقت با درد از وجودم جدایش سازم و نثار یگانه‌کشور کنم.
Fatemeh_Tohidi
اینجا در کشور ما جایی برای احتمالات و اتفاقات غیرمنتظره وجود ندارد. انتخابات هم بیشتر ارزشی نمادین دارد: انتخابات نوعی یادآوری است که ما یک پیکر واحد و توانمندیم، متشکل از میلیون‌ها سلول و، همان‌طور که در "انجیلِ" باستانیان گفته شده، ما یک کلیسای واحدیم، چراکه در تاریخ یگانه‌کشور دیده نشده که در این روز شکوهمند حتی یک صدا جسارت کرده باشد آن هم‌آوایی عظیم را برهم بزند.
شراره
تنها مرده‌ها هستند که می‌توانند از نو زنده شوند.
amirata
شادکامی و حسادت صورت و مخرج کسری هستند به نام سعادت
شراره
"فردا آتش سرد می‌شود، یا پس‌فردا... اما یکی باید امروز این را ببیند و همین امروز به‌طرزی سنت‌شکنانه دربارهٔ فردا چیزی بگوید. سنت‌شکنان تنها علاج (تلخ) برای آنتروپی (یا زوال ناگزیر) اندیشهٔ انسان‌اند."
Fatemeh_Tohidi
انسان همواره می‌خواسته کسی یک بار و برای همیشه به او بگوید سعادت چیست و بعد او را به آن سعادت زنجیر کند.
Mary gholami
"بچه‌ها تنها فیلسوف‌هایی هستند که شهامت دارند. فیلسوف‌های شجاع هم قطعا بچه‌اند.
Mary gholami

حجم

۳۳۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۱۹ صفحه

حجم

۳۳۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۱۹ صفحه

قیمت:
۱۸۵,۰۰۰
۱۲۹,۵۰۰
۳۰%
تومان