دانلود و خرید کتاب تعمیرکار برنارد مالامود ترجمه شیما الهی
تصویر جلد کتاب تعمیرکار

کتاب تعمیرکار

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۴.۰از ۲۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تعمیرکار

کتاب تعمیرکار نوشته برنارد مالامود است که با ترجمه شیما الهی منتشر شده است. کتاب برنده جایزه پولیتزر سال 1967 شده است. کتاب تعمیرکار که چهارمین رمان نویسنده است یک کتاب با تمام معیار‌های یک اثر ماندگار در ادبیات است.

درباره کتاب تعمیرکار

در کتاب تعمیرکار با دو بخش زندگی قهرمان روبه‌رو هستیم. در یک وجه با یاکوف بُک یهودی طرف هستیم؛ مردی که سرنوشتش با عهد عتیق پیوند خورده و پا جای پای قهرمانان کتاب مقدس گذاشته است. در وجه دیگر اما یاکوف نماد انسان اسیر و در رنج امروزی است، که جهانی غوطه‌ور در جهل و بی‌عدالتی در پیش رو دارد. مالامود ماجرای رو گرداندن بخت از انسانی را روایت می‌کند که می‌خواهد از قالب تعبیه‌شده‌اش قدم بیرون بگذارد تا دنیا را بهتر ببیند. یهودی سیه‌روزی که با الهام از شخصیتی حقیقی به نام مناخیم مندل بلیس خلق شده، پا به جهانی هولناک می‌گذارد: صحنه‌ای ازپیش‌چیده‌شده، شر مطلق و ناگزیر، استیصالی که مردی مشتاقِ دانش و تجربه‌اندوزی را دستخوش چنان زوالی می‌کند و به دل چنان مغاکی می‌اندازد که دست‌آخر بدل به فیلسوفی می‌شود که جنس جهان‌بینیش از زمین تا آسمان با آن مرد گریزان از سیاست ابتدای داستان متفاوت است. در بیش‌تر آثار مالامود هراس‌های انسانی و چگونگی مواجهه با آن، با آمیزه‌ای از طنزی کنایه‌آمیز و تصویرسازی شاعرانه توصیف شده است؛ گذار انسان در هنگام برخورد با ناملایمات، یا گذر از آن‌ها؟

داستان در سال ۱۹۱۱ در کی‌یف روایت می‌شود. چند سال پیش از انقلاب و سرنگونی آخرین تزار روسیه. اوضاع سیاسی نامناسب و جهل فراگیر فضا را پُر از تنش کرده و ترس‌ها و نفرت‌های نهفته آشکار شده است. یاکوف بُک، یک یهودی بی‌ایمان، در چنین فضایی متهم به قتل آیینی شده، اتهامی که در جوامع مسیحی آن دوره غیرمعمول نبوده است. با افزایش اتهامات، یاکوف شخصیتی یعقوب‌وار در کابوسی کافکایی می‌یابد.

اتوانی یاکوف برای اثبات بی‌گناهیش، با این‌که هیچ مدرک معتبری دال بر گناهکاری او وجود ندارد، پافشاری زندان‌بانان او بر جهل خود و نادیده گرفتن واقعیت، یاکوف درمانده را به سوی رؤیاهایی سوق می‌دهد که آینه‌ای از دنیای پرآشوب و نابسامانی است.

خواندن کتاب تعمیرکار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب تعمیرکار

پنج ماه پیش، یک روز جمعه با هوایی معتدل اوایل نوامبر و پیش از بارش اولین برف بر دهکده، بود که پدرزنِ یاکوف، مردی استخوانی و پریشان با لباس‌هایی مندرس و پوسیده، مُشتی پوست و استخوان، سوار بر اسبِ مُردنی و ارابهٔ زهواردررفته‌اش نزد او آمد. کنار هم در خانهٔ تنگ و سرد یاکوف، که بعد دو ماه از فرار همسرِ بی‌وفایش ریسل بدل به مخروبه شده بود، نشستند و آخرین لیوان چای را در کنار هم نوشیدند. اشموئل، که مدت‌ها پیش شصت‌سالگی را پشت‌سر گذاشته بود، با ریش خاکستریِ ژولیده، چشمان قی‌کرده و شیارهای عمیق پیشانی جیب قبایش را گشت و یک نصفه‌حبهٔ قند زرد پیدا کرد. به یاکوف تعارف زد اما او سری جنباند و نخواست.

دست‌فروشِ دوره‌گرد ــ که سرجهازی دخترش بود و از آن‌جا که چیزی برای بخشیدن نداشت، هر کار و خدمتی از دستش برمی‌آمد برای یاکوف انجام می‌داد ــ چای را از دل قند مکید اما دامادش آن را تلخ نوشید. چای تلخ بود و یاکوف زندگی را لعنت کرد. پیرمرد هرازگاهی، بی‌آن‌که انگشت اتهامش را به سمت کسی نشانه برود، اظهارنظری دربارهٔ زندگی و سؤالات بی‌ضرری می‌کرد، اما یاکوف یا چیزی نمی‌گفت و یا پاسخ‌هایی مختصر می‌داد. 

اشموئل نصف لیوان چای را جرعه‌جرعه نوشید، آن وقت آهی کشید و گفت «علمِ غیب نمی‌خواهد که بفهمم تو مرا مقصر آن کار ریسل می‌دانی.» صدایش غم داشت، کلاهی زمخت به سر داشت که آن را در شهر هم‌جوار از درون یک بشکه پیدا کرده بود. عرق که می‌کرد، کلاه به سرش می‌چسبید، اما چون مردی متدین بود اهمیتی نمی‌داد. قبای لایی‌دوزی‌شدهٔ وصله‌داری به تن داشت و دستان استخوانیش از آستینش آویزان بود. چکمه نه، اما کفش‌هایی پت‌وپهن به پا داشت که با آن این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت.

«کسی چیزی گفته؟ تو خودت را به خاطر بزرگ کردن آن فاحشه سرزنش می‌کنی.»

اشموئل، بی‌آن‌که چیزی بگوید، دستمال آبیِ کثیفی از جیبش بیرون کشید و گریست.

«ببخشید که می‌پرسم، اما چرا این‌همه مدت با او نخوابیدی؟ آدم با زنش این‌طور تا می‌کند؟»

«همه‌اش چند هفته بود. آخر آدم تا کی می‌تواند با یک زن نازا بخوابد؟ خسته شدم از بس سعی کردم.»

«چرا وقتی به‌ات گفتم پیش خاخام نرفتی؟»

«نه من به کار خاخام کار دارم و نه دوست دارم او به کار من کار داشته باشد. روی‌هم‌رفته آدم احمقی است.»

mojsena
۱۴۰۰/۰۳/۰۹

لطفا این کتاب حوب رو به طاقچه بی نهایت اضافه کنید.ممنونم.

neginafshari
۱۴۰۱/۰۲/۰۸

لطفا این کتاب رو به طاقچه بی نهایت اضافه کنید... ممنون

abolfazl darman
۱۴۰۱/۰۵/۲۸

تهمتِ خون و دیگر هیچ سخن مشهور چخوف درباره داستان نویسی را در خاطر دارید که : "اگر تپانچه ای در صحنه باشد، حتماً باید شلیک شود." ... مالامود در نیمه اول رمان خود چنین قصه می گوید. او جزئیات

- بیشتر
نسترن
۱۴۰۰/۰۸/۱۴

بی نظیره این کتاب! واقعا نویسنده قلم بسیار خوبی داره و داستان بسیار پرکشش هستش و ترجمه ی واقعا خوبی هم داره .

کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۱/۰۹/۲۲

"انسان غیرسیاسی وجود ندارد" این جمله از آخرین سطرهای این داستانه، مردی که بخاطر داشتن یک زندگی وفرصتهای بهتر مهاجرت میکنه غافل ازاینکه سرنوشت اتفاقهای هولناکی براش رقم خواهد زد، این اتفاقها میتونه در هر جامعه ای بیفته، واگویه های این مرد با خودش، گفتگوی

- بیشتر
کاربر ۷۰۵۲۳۲
۱۴۰۰/۰۸/۰۷

تعمیرکار جزو بهترین کتابهاییه که در طاقچه خوندم داستان مردی که به دنبال یک زندگی بهتر کوچ می کنه اما غافل از اینکه سرنوشت بازیهایی شومی برای او داره علاوه بر جذابیت داستانی و قلم زیبای نویسنده ترجمه ی عالی

- بیشتر
کاربر 2198523
۱۴۰۳/۰۵/۲۲

زیبا،دردناک، جذاب و کاملا قابل درک. خواندن این کتاب را در زمانه بی عدالتی به شدت توصیه میکنم.

کاربر 4630259
۱۴۰۳/۰۴/۰۷

کتابی عالی با ترجمه خوب 💖

فهیمه
۱۴۰۲/۱۲/۰۶

به هیچ عنوان پیشنهاد نمی‌کنم. با وجود متن روان و یکدست که خواندن را راحت می‌کرد اما کل کتاب از نظر داستانی بسیار ضعیف و خسته کننده و همراه با تکرار زیاد صحنه‌هاست. پایان‌بندی داستان فاجعه بود.

سینا
۱۴۰۲/۱۱/۱۸

کتاب فروشنده این نویسنده شاهکاره. من به اعتبار اون کتاب. اینو شروع میکنم. امیدارم در حد اون اثرش باشه

چرا او را تنبیه می‌کردند وقتی که زندگیش سربه‌سر چیزی جز مجازات نبود؟
negar🦋
«مرگ آخرین نگرانیم است.»
negar🦋
در یک کشورِ مریض، هر قدمی به سمت سلامت توهینی است به کسانی که از مرض‌شان لذت می‌برند.
مرسده خدادادی
نمی‌توانی انسان باشی اما سیاسی نباشی، به همین سادگی. نمی‌توانی بنشینی و نابودی خودت را تماشا کنی.»
negar🦋
نمی‌توانی انسان باشی اما سیاسی نباشی، به همین سادگی. نمی‌توانی بنشینی و نابودی خودت را تماشا کنی.»
negar🦋
شما چه می‌خواستید و چه نمی‌خواستید، به اندازهٔ کافی فرصت داشتید، در واقع خیلی فرصت‌ها، اما بهترین چیزی که در کمالِ حُسن‌نیت خلق کردید فقیرترین و مرتجع‌ترین کشور کل اروپاست. شما این کشور را تبدیل به یک گور دسته‌جمعی کرده‌اید. شما فرصت داشتید، اما خودتان آن‌ها را سوزاندید. هیچ بحثی نیست. تفسیر وقایع آسان نیست، شاید کسی ادعا کند که شما برای زندگی بهتر این مردم و برای آیندهٔ روسیه کاری کرده‌اید، اما واقعیت این است که هیچ نکرده‌اید.»
negar🦋
ملت روس ملتی پیچیده، رنج‌دیده، جاهل، ازهم‌گسیخته و درمانده است. می‌شود گفت همهٔ ما در این کشور زندانی هستیم.»
negar🦋
«هیچ کتابی بد نیست. ترسیدن از آن‌ها بد است.»
negar🦋
پدر و مادرِ جوانش تمام عمر در دهکده ماندند، اما هیولای تاریخ چهارنعل به آن‌جا تاخت و لگدمال‌شان کرد. با خود گفت «همه‌جا همین است.» درون یا بیرون، تعیین‌کننده تاریخ بود؛ که کوله‌بار خاطرات تلخ دنیا، اشتباهات و بدی‌ها را در خود نگه می‌داشت. مادامی که یهودی بود، هر کجا می‌رفت این کوله‌بار خاطرات بر دوشش بود؛ بردگی، فرصت‌های کم‌تر، آسیب‌پذیری بیش‌تر. نه، نیازی نبود به کی‌یف، مسکو یا هر جای دیگر برود. می‌توانستی در دهکده بمانی و با هوا و لوبیا معامله کنی، در مراسم عروسی و عزا برقصی، عمرت را در کنیسه بگذرانی، در بستر بمیری و وانمود کنی در آرامش جان داده‌ای،
wraith
به‌هرحال، اگر او یاکوف بُکِ یهودی‌زاده نبود، کسی در پی یافتن مجرم محلهٔ لوکیانوفسکی به سراغش نمی‌آمد؛ هرگز هم دستگیر نمی‌شد. اصلاً شاید هنوز هم به دنبال مجرم می‌گشتند. می‌شود گفت کار تاریخ بود؛ تاریخِ زندگی او پُر بود از سدها و دست‌اندازها، گویی درهای خانه را با تخته پوشانده بودند و برای بیرون رفتن چاره‌ای جز پریدن از پنجره نبود. وقتی هم که پریدی ممکن است با سر زمین بخوری. در تاریخ اتفاقات زیادی می‌افتد و بعضی دوره‌ها پُررنگ‌تر از بقیه است. اُستروفسکی این را گفته بود. وقتی شرایط فراهم شد، هر اتفاقی که باید می‌افتاد منتظر تو ماند تا سر راهش قرار بگیری و بتواند به وقوع بپیوندد. اگر تاریخ پیرامونت کمرنگ‌تر بود، شاید می‌توانستی از کنار یا از دل این اتفاقات بگذری: آسمان بارانی بود اما انگار خورشید بر تو می‌تابید. د
wraith
از این‌جا که بروی، آن بیرون آزادی؛ باران می‌بارد و برف می‌بارد. برف تاریخ هم هست؛ هر آن‌چه بر سر ما می‌آید از سلسله‌رویدادی خارج از وجود فردیِ ما نشئت می‌گیرد. همه‌چیز پیش از رسیدن ما آغاز شده. ما همه در دل تاریخ‌ایم، شکی نیست، اما بعضی بیش از سایرین گرفتار آن‌ایم، و البته یهودی‌ها بیش از همه. برف که می‌بارد همهٔ آدم‌های آن بیرون را خیس نمی‌کند. اما او سراپا خیس شده بود. او بیش از دیگران در عمق تاریخ شناور شده بود؛ این‌طور برایش برنامه‌ریزی شده بود. چرایش را هرگز نمی‌فهمید. چون اسپینوزا خوانده بود؟ آدم با یک ایده ماجراجو می‌شود؟ شاید، چه کسی می‌داند؟
wraith
منطق کجاست؟ عدالت چه شد؟ پس اسپینوزا چه می‌گفت که دولت موظف است از آرامش و امنیت شهروندانش حفاظت کند تا آن‌ها بتوانند کار روزانهٔ خود را انجام دهند؟ که دولت موظف است به شهروندان کمک کند تا همین چند سال فلاکت‌بار عمر را در برابر ناملایمات، بیماری و وحشتِ جهان به سلامت سر کنند؟ که حداقل از آن‌چه هست بدتر نشود؟ اما دولت روسیه یاکوف بُک را از ابتدایی‌ترین ارکان عدالت محروم و برای نمایش وحشت و تحقیرش نسبت به نوع بشر، او را مثل حیوان به دیوار زنجیر کرده است. فریاد می‌کشد «ای سگ‌ها.»
محمد یغمائی
من تکه‌نانم را امروز می‌خواهم، نه در بهشت
Mahdieh
«مرتد یک خدا را برای خدایی دیگر رها می‌کند. من اصلاً خدایی نمی‌خواهم. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که زمان به سرعتِ باد می‌گذرد، اما او روی کوه‌های جاودانه‌اش نشسته و به فضا خیره شده. نه ما را می‌بیند و نه اهمیتی به‌مان می‌دهد. من تکه‌نانم را امروز می‌خواهم، نه در بهشت.»
negar🦋
به‌ظاهر جوان بود، اما از درون احساس پیری می‌کرد و از آن بابت هیچ‌کس را مقصر نمی‌دانست، حتی همسرش را؛ سرنوشت را مقصر می‌شناخت و خودش را می‌بخشید.
negar🦋
خدای اسپینوزا فرق می‌کند. او ایدهٔ یک حضورِ بی‌تغییر و جاودانی است که در تمام طبیعت یافت می‌شود. حرف نمی‌زند؛ حالا یا نمی‌تواند، یا نیازی ندارد. وقتی فقط یک ایده‌ای، چه برای گفتن داری؟
فربال
وقتی کاری برای انجام دادن نداری، بدترین دارایی منبعی لایتناهی از دقایق است. میلیون‌ها بطری کوچک داری، اما چیزی برای ریختن در آن‌ها نیست.
فربال
کتاب‌های خوب از کتاب‌های عالی خواندنی‌تر و جذاب‌ترند. کتاب‌های اعلا آن چیزی هستند که جهان ما به آن نیاز دارد، اما کتاب‌های خوب چیزی هستند که فرهنگ و جامعه خواهان آن هستند، بنابراین بیش‌تر نویسندگان اغلب اوقات دوست دارند کتاب‌های خوب بنویسند.
کاربر ۳۵۸۲۱۸۳

حجم

۳۴۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۱۷ صفحه

حجم

۳۴۷٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۱۷ صفحه

قیمت:
۷۱,۰۰۰
۳۵,۵۰۰
۵۰%
تومان