دانلود و خرید کتاب قدرت و جلال گراهام گرین ترجمه هرمز عبداللهی
تصویر جلد کتاب قدرت و جلال

کتاب قدرت و جلال

معرفی کتاب قدرت و جلال

کتاب قدرت و جلال نوشتۀ گراهام گرین و ترجمۀ هرمز عبداللهی است. نشر چشمه این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این رمان، داستان کشیشی در مکزیک انقلابی است که هم به‌خاطر کشیش بودنش تحت‌تعقیب است و هم به‌خاطر اعتیادش به الکل؛ زیرا انقلابیون با مصرف و قاچاق مشروبات الکلی به‌شدت مبارزه می‌کنند.

درباره کتاب قدرت و جلال

کتاب قدرت و جلال را منتقدان، محبوب‌ترین کتاب گراهام گرین می‌دانند؛ جالب است که وقتی در مصاحبه‌ای از گرین می‌پرسند به کدام یک از شخصیت‌های داستان‌هایش شباهت داد، بلافاصله می‌گوید: «کشیشِ ویسکی‌خورِ کتابِ قدرت و جلال».

کشیش این رمان، کشیشی که کلیساپسند باشد نیست: او پنهانی ازدواج کرده و یک فرزند از این ازدواج غیررسمی و مغضوبِ کلیسا دارد؛ او الکل می‌خورد و تحت‌تعقیب انقلابینِ مکزیکی نیز هست. ایمان این کشیش شکسته-بسته است اما او با همهٔ بدبختی‌ها هرگز بی‌ایمان نمی‌شود و چه بسیار مخفیانه مراسم مذهبی برای توده‌های مردم را، که دردسرهای ایمان طبیعی‌شان را از آرمان‌های انقلاب خشن و مصنوعی بیشتر دوست دارند، اجرا می‌کند.

منتقدان و مصاحبه‌گران نوشته‌اند که کتاب قدرت و جلال یا محبوب‌ترین یا یکی از دو کتاب محبوب گراهام گرین، در میان بیش از ۶۰ کتاب او، است.

یکی از منتقدان گرین می‌نویسد: «قهرمانان مفلوک و ملعون گرین، به خاطر شک‌ و شبهه‌های انسانی‌شان، به فلاکت افتادن‌شان و بدعت‌گرایی‌شان از اسقف‌هایی که با ژنرال‌ها شام و شراب می‌خوردند، به رستگاری نزدیک‌ترند.»

این کتاب، واکنش‌های منفی‌ کلیسا را در پی داشت؛ زیرا گرین در همۀ داستان‌هایش، چهرۀ کشیش، کلیسا و پاپ را چندان خوشایند تصویر نکرده است. او هیچ‌گاه با ارباب کلیسا و شخص پاپ میانۀ خوبی نداشت و عقیده داشت که پاپ، یک خصلت انسانی را ندارد و آن هم «شک» است؛ نه شک در وحدانیت خدا، بلکه شک در حقانیت کار و کردار خودش و کاردانی اهل کلیسا.

جان فورد، کارگردان بزرگ امریکایی، فیلم «فراری» را با اقتباس از داستان «قدرت و جلال» ساخته است.

هرمز عبداللهی، مترجم این کتاب، آن را «به آنان که در برابر وسوسهٔ پدرخوزه‌وارِ زیستن ایستادگی می‌کنند»، تقدیم کرده است.

خواندن کتاب قدرت و جلال را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و به‌ویژه رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره گراهام گرین

گراهام گرین در ۲ اکتبر ۱۹۰۴ به دنیا آمد. وی رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، منتقد ادبی و سینمایی و نویسندهٔ پرکار داستان‌های کوتاه انگلیسی بود. او نویسنده‌ای با اندیشۀ ضدّ آمریکایی بود و مدتی هم به کمونیسم گرایش داشت اما از این ایدئولوژی دچار سرخوردگی شد و از آن بازگشت و دیگر به هیچ اندیشه سیاسی‌ای متمایل نشد.

ماجراهای داستان‌های گرین، عمدتاً، در متن وقایع سیاسی و اجتماعی قرن بیستم می‌گذرند. آثار گرین، طنز، ملال، اندوه، شاعرانگی، خیر و شر را با هم دارند.

گرین، زیاد سفر می‌کرد تا بتواند زیستِ توده‌های دردکشیده را همدلانه و هم‌دردانه تجربه کند. این تجربه‌ها و تجربه‌هایی چون تماشای خودکشی شش کارگر درمانده که در پرتگاه یک کانال دورافتاده، همه با همدیگر با دشنه خودکشی کرده بودند، روح بی‌آرام او را بی‌آرام‌تر می‌کرد.

این نویسنده را جمع اضداد می‌نامند؛ تضاد روح و رفتار او این بود که بسیار مرگ‌اندیش بود و در عین‌حال بسیار شور و شوق زندگی داشت. تضاد دیگر او این بود که فرهنگ را دست‌کم می‌گرفت ولی کار فرهنگی خود را که البته فرهنگی نمی‌دانسـت و همهٔ آثارش را داستان‌های سادهٔ سرگرم‌کننـده به‌شمـار می‌آورد، جدی می‌گرفت. او حتی در مصاحبه‌ای اقرار کرد که کلماتِ داستان‌های کوتاه یا بلندش را به‌دقت می‌شمرده است.

گراهام گرین، در مصاحبه‌ای گفته است: «من می‌نویسم تا خودم تسکین یابم. تنها خواننده‌ام، خودم هستم.»

گرین ۶۴ کتاب، مشتمل بر ۲۸ داستان، ۸ نمایشنامه، ۵ فیلمنامه و ۲ «زندگی‌نامهٔ خودنوشت» نوشت؛ نخستین زندگی‌نامۀ او «نوعی زندگی» (۱۹۷۱) و دومی، «راه‌های فرار» (۱۹۸۰) نام دارند. همچنین، از بیش از دو اثر او (بعضی فیلم‌نامه و بعضی داستان) برای تولید فیلم اقتباس شده است: جان فورد، کارگردان بزرگ امریکایی، فیلم «فراری» را با اقتباس از داستان «قدرت و جلال» ساخته است.

گرین نه‌فقط در زندگی عادی و عرفی‌اش، بلکه در زندگی فکری‌اش هم اهل خطر کردن بود؛ گویی فقط بر لبهٔ پرتگاه، آرامش داشت.

گراهام گرین در ۳ آوریل ۱۹۹۱ درگذشت.

بخشی از کتاب قدرت و جلال

«زن میانسالی در ایوان نشسته و سرگرم رفو کردن جورابی بود. عینک پنسی به چشم داشت و کفش‌هایش را برای راحتی بیشتر از پا کنده بود. آقای لهر، برادر او، مشغول مطالعهٔ مجلهٔ نیویورکی سه هفته پیش بود، اما کهنه بودن آن واقعاً اهمیت نداشت. همهٔ صحنه‌ها حکایت از صلح و صفا و آرامش می‌کرد.

دوشیزه لهر گفت: «هر وقت آب خواستید، خودتان بریزید، بخورید.»

در گوشهٔ خنکی کوزهٔ بزرگ آبی قرار داشت و یک آبگردان و لیوان هم در کنارش. کشیش پرسید: «مگر آب را نمی‌جوشانید؟» دوشیزه لهر با لحنی دقیق و خودنمایانه، چنان‌که انگار اگر کس دیگری چنین سؤالی می‌کرد جوابش را نمی‌داد، گفت: «آه، نه، آب ما تازه و سالم است.»

برادرش گفت: «بهترین آب این ایالت است.» صفحه‌های براق مجله که در موقع ورق زدن خش‌وخش صدا می‌کرد پر از عکس‌های سناتورها و اعضای کنگره بود با غبغب‌های گوشتالو و ازته‌تراشیده. در آن سوی پرچین باغ، علفزاری گسترده بود که به‌نرمی به سوی رشته‌کوه دیگری موج برمی‌داشت، و درخت لاله‌واری بود که هر روز صبح به گل می‌نشست و شامگاهان گل‌هایش پژمرده می‌شد.

دوشیزه لهر گفت: «مسلماً روزبه‌روز حال‌تان بهتر می‌شود، پدر.» خواهر و برادر هر دو، تا اندازه‌ای انگلیسی را توی گلوی‌شان حرف می‌زدند و کمی لهجهٔ امریکایی داشتند آقای لهر آلمان را وقتی نوجوان بود ترک گفته بود تا از خدمت سربازی فرار کند: چهره‌ای مرموز و خط‌خطی و جاه‌طلب داشت. اگر کسی می‌خواست در این کشور به جاه و مقام برسد، ناچار بود حیله‌گر و موذی باشد و او هم دست به هر ترفندی می‌زد تا زندگی خوبی داشته باشد.

آقای لهر گفت: «ای بابا، ایشان فقط به چند روز استراحت احتیاج داشتند.» به هیچ‌وجه دربارهٔ این مرد که مباشرش او را سه روز پیش در حالت اغما پیدا کرده و روی قاطری به خانه آورده بود کنجکاوی نشان نمی‌داد. هر چه درباره‌اش می‌دانست همان بود که خود کشیش به او گفته بود. این هم درس دیگری بود که این کشور به آدم می‌آموخت هرگز از کسی زیاد سؤال نکن یا سعی کن سرت توی کار خودت باشد.

کشیش گفت: «پس، من می‌توانم به سفرم ادامه بدهم.»

دوشیزه لهر در حالی‌که جوراب برادرش را پشت‌ورو می‌کرد تا سوراخ‌سنبه‌هایش را پیدا کند گفت: «حالا چه عجله‌ای دارید؟»

«این‌جا جای بسیار دنجی است.»

آقای لهر گفت: «آه، ما هم مشکلات خودمان را داشتیم.»

صفحه‌ای را ورق زد و گفت: «آن سناتور، همان هیرام‌لانگ، را بایستی کنترل کنند. اصلاً اهانت به کشورهای دیگر هیچ سودی ندارد.»

«در فکر گرفتن زمین‌های شما نبوده‌اند؟»

چهرهٔ جاه‌طلب حالتش را عوض کرد: حالتی معصومانه به خود گرفت. «آه، هر چه‌قدر می‌خواستند به‌شان دادم پانصد جریب زمین بایر. از نظر مالیات کمی به نفعم تمام شد. هرگز نمی‌شد توی آن زمین چیزی کاشت.» با سر به ستون‌های ایوان اشاره کرد: «این‌ها آخرین دردسرهای واقعی ما بود. جای گلوله‌ها را نگاه کنید. کار آدم‌های ویلا است.»»

معرفی نویسنده
عکس گراهام گرین
گراهام گرین

گراهام گرین در دومین روز اکتبر سال ۱۹۰۴ به دنیا آمد. پدرش چارلز هنری گرین و مادرش ماریون ریموند گرین عموزاده‌ی هم بودند. او چهارمین فرزند از شش فرزند خانواده‌ی گرین بود. خاندان قدرتمند و بانفوذ گرین صاحب کارخانه‌ی آبجوسازی گرین کینگ بودند. گرین مطالعه‌ را خیلی زود شروع کرد و با جدیت دنبال نمود. به گفته‌ی خود او، تابستان‌هایی که در کنار عمویش در کمبریج شایر می‌گذشته، اوقات طلایی او برای کتاب خواندن بوده است. گرین از سال ۲۰۱۰ وارد مدرسه‌ی شبانه‌روزی شد. او کودکی و نوجوانی دردناکی را گذراند، چراکه به شدت دچار افسردگی بود، تا آن‌جا که چند بار اقدام به خودکشی نمود. گراهام شانزده‌ساله در سال ۱۹۲۰ برای گذراندن دوره‌ی روان‌کاوی به لندن فرستاده شد، اتفاقی که در آن ایام چندان معمول نبود. گراهام پس از شش ماه حضور در لندن، برای ادامه‌ی تحصیلش به مدرسه بازگشت. کلود کاکبرن و پیتر کوئنل دو تن از هم‌شاگردی‌های گرین در آن ایام بودند که مثل او بعدها شهرت پیدا کردند.

پوریا
۱۳۹۹/۰۵/۲۵

کتاب یا بهتره که بگم نویسنده در هر پیشامد، در هر برخورد با افراد و در هر لحظه شما رو به تردید و شک میندازه و کاملاً آشکارا توانایی انتخاب یکطرف و قضاوت یکطرفه رو از شما میگیره و چه

- بیشتر
همیشه در دوران کودکی لحظه‌ای وجود دارد که در باز می‌شود و آینده از در وارد می‌شود
f.a.e.z._
ما همیشه گفته‌ایم که تهیدستان قرین رحمت پروردگار هستند اما توانگرها مشکل بتوانند به بهشت راه پیدا کنند. چرا باید رفتن به بهشت را برای تهیدستان نیز دچار اشکال کنیم؟ آه، می‌دانم به ما سفارش کرده‌اند که به تهیدستان برسیم، حواس‌مان باشد که گرسنگی نکشند، برای این‌که گرسنگی هم مانند پول می‌تواند آدم را وادار به کارهای شیطانی بکند. اما چرا بایستی قدرت را به دست مردم تهیدست بدهیم؟ بهتر است بگذاریم که در اوج کثافت بمیرند و در بهشت بیدار شوند فقط باید مواظب باشیم که سرشان را توی کثافت فرو نکنیم.»
سورینام
دورگه باعجله به میان حرفش دوید: «تو آدم خوبی هستی، پدر، اما دربارهٔ مردم خیلی بدبین هستی. تنها از تو طلب آمرزش و دعای خیر دارم. فقط همین.» کشیش گفت: «چه فایده دارد؟ تو که نمی‌توانی دعای خیر را بفروشی.» «فقط برای این است که ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید و من نمی‌خواهم تو با فکرهای بد به آن‌جا بروی...» کشیش گفت: «تو خیلی خرافاتی هستی، فکر می‌کنی که دعای خیر من مثل یک چشم‌بند جلو چشم‌های خداوند را خواهد گرفت. من که نمی‌توانم جلو آگاهی خدا را در مورد همهٔ این رویدادها بگیرم. از همه بهتر این است که بروی به خانه‌ات و دعا کنی. آن‌وقت اگر لطف و عنایت خداوندی شامل حال تو شد و احساس ندامت کردی، برو پول‌ها را صدقه بده...»
سورینام
«چه روزهای خوشی بود.» «این‌طور بود؟ من که متوجه نمی‌شدم.» «به‌هرحال، مردم خدا را داشتند.» آقای تنچ گفت: «اما، کار مربوط به دندان هیچ فرقی نکرده.»
هرمس
ستوان می‌گفت: «ما هم برای خودمان افکاری داریم. می‌گوییم که دیگر بیشتر از این نباید بابت حمد و دعا پول داد. نباید برای ساختن ابنیه‌ای که در آن‌جاها دعا و حمد برقرار است پول داد. در عوض به مردم غذا خواهیم داد، خواندن و نوشتن یاد خواهیم داد و همین‌طور کتاب. همهٔ تلاش‌مان این خواهد بود که آن‌ها در رنج نباشند.» «اما اگر آن‌ها دل‌شان بخواهد که رنج بکشند چه...؟» «شاید یک مردی بخواهد به یک زنی تجاوز کند. آیا چون او می‌خواهد باید اجازه بدهیم که این کار را بکند؟ رنج کشیدن کار غلطی است.»
سورینام
یکی از عجیب‌ترین کشف‌هایی که بشر به آن رسیده، این است که هر جور زندگی را پیش بگیری، باز لحظاتی از شادی و شعف در خود دارد؛ همیشه می‌توان این لحظات را با روزهای بدتری مقایسه کرد: حتا به هنگام خطر و بدبختی نیز انسان می‌تواند راه نجاتی پیدا کند.
سورینام
پرسید: «یادتان می‌آید قبلاً این‌جا چه وضعی داشت پیش از آن‌که پیراهن‌سرخ‌ها بیایند؟» «به گمانم بله.» «چه روزهای خوشی بود.» «این‌طور بود؟ من که متوجه نمی‌شدم.» «به‌هرحال، مردم خدا را داشتند.»
محمدرضا
همیشه در دوران کودکی لحظه‌ای وجود دارد که در باز می‌شود و آینده از در وارد می‌شود.
محمدرضا
«شهوت بدترین چیزها نیست، اگر هست برای این است که هر روز و هر وقت ممکن است به عشقی تبدیل شود که باید از آن پرهیز کنیم. و وقتی که آدم گناهش را دوست داشت سزاوار لعنت خداوند می‌شود.»
سورینام
امید غریزه‌ای است که تنها ذهن استدلالی و معقول بشر می‌تواند آن را از بین ببرد. حیوان هرگز نومیدی نمی‌شناسد.
سورینام
از او پرسیده بودند: «خدا چه شکلی است؟» و او در پاسخ خیلی سهل و ساده به پدر و مادرشان اشاره کرده بود یا شاید با بلندنظری بیشتری خواهر و برادر را نیز جزء آن‌ها آورده و کوشیده بود که تصویری از تمام عشق‌ها و پیوندهای بشری به دست دهد که از شوری بی‌کران و در عین‌حال شخصی مایه گرفته‌اند... اما در کانون ایمان و عقیدهٔ خودش، همیشه این راز متقاعدکننده سر بر کشیده بود که ما به صورت خدا ساخته شده‌ایم. خدا همان پدر و مادر است، اما پلیس، جنایتکار، کشیش، دیوانه و قاضی نیز هست.
سورینام
انسان هر چه بیشتر بدی و شرارت در اطراف خود ببیند یا بشنود شکوه و جلال بیشتری گرداگرد مرگ را فرا می‌گیرد. مرگ در راه خوبی یا زیبایی، به خاطر وطن یا بچه‌ها یا یک تمدن، کار بسیار آسانی است برای مردن در راه دودلی و فساد به وجود یک خدا نیاز است.
سورینام
تصور دنیایی که او فقط پاره‌ای نمونه‌وار از آن بود برایش عملی نبود دنیایی از خیانت، خشونت، و شهوت که در آن ننگ و رسوایی او روی‌هم‌رفته ناچیز و بی‌اهمیت بود. کشیش بارها و بارها چنین اعترافاتی را شنیده بود انسان به قدری محدود است که حتا هوش و مهارت آن را ندارد که فسق‌وفجور تازه‌ای اختراع کند: تا این اندازه‌اش را حیوانات هم بلد هستند.
سورینام
«یک‌خرده مشروب آدم ترسو را شیر می‌کند. اما با یک‌کم براندی معلوم است، شیطان را به مبارزه می‌طلبم.»
سورینام
شش هفتهٔ دیگر تا موسم بارندگی مانده است.» بعد به حرفش ادامه داد: «وقتی فصل باران شروع شود دیگر جان سالم به‌در برده‌ام. می‌فهمی، پلیس که نمی‌تواند همه‌جا را دنبال من بگردد.» دخترک پرسید: «پس باران از همه‌چیز برایت بهتر است؟» میل سوزانی به یاد گرفتن داشت. لایحهٔ اصلاحات و کتاب سنلاک و آن مختصر فرانسه‌ای که بلد بود در مغزش همچون گنجی پنهان بودند. برای هر پرسشی انتظار پاسخی داشت، و آن پاسخ‌ها را مانند گرسنه‌ها می‌بلعید. «آه، نه، نه، باران یعنی این‌که شش ماه دیگر هم همین‌طور زندگی کنم.»
سورینام

حجم

۲۸۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۴۹ صفحه

حجم

۲۸۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۳۴۹ صفحه

قیمت:
۷۸,۰۰۰
۳۹,۰۰۰
۵۰%
تومان