دانلود و خرید کتاب روزها و رویاها پیام یزدانجو
تصویر جلد کتاب روزها و رویاها

کتاب روزها و رویاها

معرفی کتاب روزها و رویاها

کتاب روزها و رویاها نوشته پیام یزدانجو است. نویسنده در این کتاب مردی به نام آرش را مقابل زنی به‌بیتا قرار می‌دهد. این دو نفر هردو با عشق به هم گره‌خورده‌اند اما گذشته متفاوتشان باعث اختلاف میانشان شده است.

درباره کتاب روزها و رویاها

این کتاب پنج فصل دارد سرخوشی، زیبایی، جاودانگی، سفر و بخشایش. هر یک نیز روایتی ساده دارد، اساس پیچیدی در ذهن و درگیری های ذهنی شخصیت‌ها است. آرش تصویری از انسان‌هایی است که همه چیز را فلسفی می‌بینند و انسان‌ها را مزخرف می‌دانند اما میان این همه پوچی عاشق بیتا شده است. زنی که در گذشته یک بار شکست عاطفی خورده و از همسرش جدا شده است و یک دختر به‌نام هانا دارد. اما کم‌کم تحمل هانا برای آرش غیرممکن می‌شود و این زمینه‌ساز درگیری در خانه‌ی آن‌ها است.

خواندن کتاب روزها و رویاها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

‌بخشی از کتاب روزها و رویاها

«دوست‌ات دارم!» این دو کلمه را بیتا، به همین شکل عریان و با همین ابهام، دیشب، آخر شب، گفته بود. و آرش هنوز، و بعدِ دقیقه‌ها و ساعت‌ها، پاسخ متقابلی به آن‌ها نداده بود. این قدر هوش و تجربه داشت که بفهمد ایثارِ عاشقانه بی‌معنا است. دوست داشتنِ دیگری عملاً شکل افراطیِ خوددوستی است. یک خواهش در لفاف یک هدیه. «دوست‌ات دارم!» یعنی که تو هم «دوست‌ام بدار!» آرش انتظار متقابل بیتا را درک می‌کرد. و با این همه، عجله‌ای برای ابراز عشق نداشت. به عکسِ دیشب، پرحرفیِ سر صبح‌اش ادامه‌دار نبود. در منگی و مسرتِ اتفاقاتِ دیشب‌شان غرق بود. و آن لحظه دلیلی برای اهدای متقابل آن دو کلمه به بیتا نمی‌دید. منگی و مسرت، سبکی و سرگیجه، به‌زودی و با گذشتن از صبح جمعه، به احساسی عمیق و چاره‌ناپذیر می‌رسید. پایان ظهر روز تعطیل و پا گذاشتن به دایره‌های سرگردانی، آغاز آن همه لحظه‌های کش‌دار و وصف‌ناپذیر، که هجوم حس سنگینی است.

عصر جمعه، بیتا دیگر نگران آن کلمه‌ها نبود. آرش عمداً، علناً، از حرف زدن طفره می‌رفت. بعد از آن همه شوخی و جیغ و داد، و خندیدن و خنداندن، آرام گرفته بود. و بیتا به دنبال بهانه برای به حرف در آوردن‌اش می‌گشت.

«خب، الان چه کارها می‌کنی؟ کار تازه؟»

«با ماشین خودت آمدی؟»

«از سلیقه‌ام خوش‌ات آمد؟ منظورم سبک طراحیِ این‌جا است.»

«راستی، آدرس سرراست بود؟ یادم رفته بود بپرسم.»

سؤال و جواب‌ها از سه چهار جمله فراتر نمی‌رفت. ملال، مثل ملافه‌ای از هوای مرده، روز را زیر بار خودش خفه کرده بود. و در عین حال، این ملالِ معمولِ عصرهای جمعه نبود. ملالی در ادامه یا در نتیجهٔ عیش بود، سرخوشی، احساس دوگانه‌ای که آرش بارها تجربه کرده بود. یک ملال مضاعف. هم فقدان هیجان و هم حسرتی که از هیجان داشتن و از دست دادن آن به آدم دست می‌دهد. سکون و سکوت. و سیگار و سیگار.

بیتا گفت: «دوست داری برویم مهمانی؟»

غروب شده بود، و دیگر نشانه‌ای از ملال نبود. آرش بی‌قرار بود.

گفت: «چه‌طور؟»

«همین طوری. گفتم شاید توی خانه حوصله‌ات سر رفته.»

آرش گفت: «نه، حوصله‌ام که سر نرفته. چه جور مهمانی‌ای؟»

جشن تولد مهران، از رفقای بیتا، بود. «از همین مهمانی‌های پرسروصدا که هیچ‌کس حواس‌اش به هیچ‌کس نیست.»

آرش گفت: «اوکی. بد نیست.»

از جا بلند شده بود که بیتا گفت: «نه، الان نه. نیم ساعت دیگر.»

آرش نشست و سیگار دیگری آتش زد.

بیتا گفت: «چه موجود جالبی! این را خودت سفارش داده‌ای؟» گردن‌آویزِ آرش را می‌گفت.

«موجود جالب» تمثالی از یک فرشتهٔ شیطانی بود، یک پری نقره‌ای، با آغوشِ باز و بال‌های برافراشته، که چهره‌ای اهریمنی داشت.

آرش گفت: «نه. این دیگر از اسرار شخصی است. راز!»

«راز؟ چه رازی؟»

آرش خندید. «بگویم که دیگر راز نیست!» و باز هم خندید. بیتا دوباره اصرار کرد و بعد، با دیدن خنده‌های مداوم آرش، ادامه نداد.

دو دقیقه بعد، آرش گفت: «چیز خاصی نیست. یعنی هم هست و هم نیست. داستان دارد. این یک نشانه است، برای اعضای یک گروه، یک فرقه.»

بیتا خندید. «چه بامزه! چه جور فرقه‌ای؟»

«یک فرقهٔ سری! اسم فراماسونری را که حتماً شنیده‌ای.»

«واو! یعنی تو فراماسون ای؟»

«نه دقیقاً. فرقهٔ ما یک چیزی شبیه فراماسونری است. یک محفل محرمانه. نترس، شیطان‌پرستی و این حرف‌ها نیست. بعضی وقت‌ها که اعضای فرقه دور هم جمع می‌شوند، برای وارد شدن به محفل، این نشانه را باید نشان بدهی.»

«چه جالب! همه هم همین نشانه را دارند؟»

«نه، اما شبیه همین را دارند. بسته به جایگاه‌شان، شکل نشانه‌شان فرق می‌کند. این مخصوص من است، چون من استاد لژ ام!»

«واقعاً؟ اعضای فرقه چه کار می‌کنند؟ یعنی برای چه کاری دور هم جمع می‌شوید؟»

«برای کارهای عجیب. کارهای خیلی خاص، خیلی خطرناک، و خیلی بد!»

بیتا بهت‌اش زده بود. «مثلاً چه کاری؟»

آرش قهقهه زد. «شوخی کردم! چیز خاصی نیست.» بیتا باور نکرده بود. «چند وقت پیش، اتفاقی به چشم‌ام خورد. ترکیب شیطان و فرشته به نظرم جالب آمد. اصیل بود. مثل‌اش را ندیده بودم. داستان داشت. به همین خاطر خریدم‌اش.»

بیتا گفت: «استاد دیوانه!»

آرش خندید و بیتا هم خندید، و هردو بلند شدند. خندیدن و، از آن مهم‌تر، خنداندن. این اصیل‌ترین نشانهٔ نزدیکی بود، عمیق‌ترین علامت اشتیاق.

وقت رفتن، بیتا هدیهٔ تولد را دمِ در به آرش سپرد و خودش زنگ آپارتمان کناری را زد.

در نیمه‌باز شد. دخترکی از دمِ در داد زد: «مامان، خاله بیتا.»

بیتا با سر اشاره کرد و آرش از پله پایین رفت.

ده دقیقه بعد، بیتا کنار آرش نشسته بود و از خانوادهٔ همسایه حرف می‌زد. دختر کم‌شنوای‌شان را دوست داشت، واقعاً دل‌اش برای «دختر بی‌چاره» می‌سوخت. مادرش زن «مهربان و زیبا و زحمتکش و بدبختی» بود، پدرش «از آن عوضی‌های مشکوک و بی‌عرضه‌های بی‌لیاقت». بین راه، آرش دو دقیقه نگه داشت و دسته‌گلی گرفت. و بعد، تا ویلای ولنجک، به باقی حرف‌های بیتا در مورد مونا و مهران و خودش گوش داد. مونا رفیق قدیمی بیتا بود. تازه، «همین چند ماه پیش»، ازدواج کرده بود و مهران، شوهرش، مهندس معمار بود، از آن «بچه‌های کول و باحال و بامعرفت». بیست و هشت ساله، هم‌سن بیتا. مونا دو سال بزرگ‌تر بود، هم‌سن آرش، «نه؟» به مدلینگ و 

فاطمه
۱۳۹۹/۰۶/۰۶

کتاب زیبایی است، پر از حس های نگفته آدمها درباره خودشان و یکدیگر.

غزاله بادپا
۱۴۰۰/۰۵/۱۶

"این راست نیست که آینده‌ی یک ماجرای عاشقانه را نمی‌شود پیش‌بینی کرد.هر عشقی یک شکست و یک پیروزی است،شکست اندیشه از اشتیاق و پیروزی امید بر آگاهی.اما تا چه حدی از اندیشه،چه حدی از اشتیاق؟" کتاب "روزها و رویاها" نوشته‌ی "پیام

- بیشتر
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۱۰/۰۳

«روزها و رؤیاها» یک رمان فلسفی با داستانی عاشقانه است.نویسنده در این کتاب بیش از آن‌که داستان‌پردازی و قهرمان‌پروری کند دست به مرور و بازخوانی آثاری می‌زند که دوستشان دارد، با ایده‌ها و مفاهیم بازی می‌کند و به نوعی فلسفه

- بیشتر
ناامیدی دیوار نیست، دری است که به روی آینه‌های سیاه باز می‌شود.
ملیکا
«دوست‌ات دارم»: ابراز عشق ما به همین سادگی است، و به همین دشواری. ساده، چون دو کلمه بیش‌تر نیست. دشوار، چون همهٔ حس‌مان را باید با همین دو کلمه به مخاطب‌مان منتقل کنیم، بی هیچ قید و شرطی.
ملیکا
«دوست‌ات دارم»: ابراز عشق ما به همین سادگی است، و به همین دشواری. ساده، چون دو کلمه بیش‌تر نیست. دشوار، چون همهٔ حس‌مان را باید با همین دو کلمه به مخاطب‌مان منتقل کنیم، بی هیچ قید و شرطی. «دوست‌ات دارم» تنها بیانِ زبانی است که هر قیدی از قوت آن می‌کاهد و هر شرطی از شدت آن خواهد کاست. «از صمیم دل‌ام دوست‌ات دارم»، «واقعاً دوست‌ات دارم»، «با همهٔ وجودم دوست‌ات دارم»، «دیوانه‌وار دوست‌ات دارم»، و «بی‌نهایت دوست‌ات دارم»، و در نهایت: «دوست‌ات دارم»، دو کلمه‌ای که به لطف عریانی و ابهام‌شان مخاطبِ ما را بدون واسطه درگیر می‌کنند، مثل رازی که هیچ حدی از اندیشه نمی‌تواند او را از اشتیاق شنیدن آن دور نگه دارد، و هیچ حدی از امید نمی‌تواند او را از عواقبِ افشای آن آگاه کند.
n re
رفاقت و رابطه اغلب نتیجهٔ موقعیت آدم‌ها است، نه شخصیت آدم‌ها.
ملیکا
داوری کردن دربارهٔ راه‌هایی که در گذشته در پیش گرفته‌ایم، همیشه و در نهایت، به بن‌بست می‌رسد.
mary
لوپه یک جمله به فریدا می‌گوید، که به نظر آرش آن جمله به تمام فیلم می‌ارزید، این که «دیگو بهترین دوست و بدترین شوهر است.» گفته بود: «همهٔ ماجرا همین است، این که یک آدم در دو موقعیت مختلف می‌تواند دو آدم کاملاً متفاوت باشد. مسأله خوب و بد بودن یک آدم نیست، مناسب بودن یا مناسب نبودن جایگاه و موقعیت آن آدم در ارتباط با خود ما است. مشکل همهٔ رابطه‌ها همین است، این که دو آدمِ خوب یا بد در یک نسبت نامناسب قرار می‌گیرند.»
mary
روزهایی هست که هیچ‌چیزِ دنیا، حتا خوش‌حال‌کننده‌ترین خبرها، نمی‌تواند آدم را از حصار بی‌حوصلگی‌اش بیرون بکشد، روزهایی که دنیا به یک اندازه شفاف و غیرواقعی است.
mary
. ناامیدی دیوار نیست، دری است که به روی آینه‌های سیاه باز می‌شود.
mary
رقصیدن شعرِ بدن‌ها شده بود، و شعر نوشتن رقصِ کلمه‌ها
ملیکا
«دوست‌ات دارم»: ابراز عشق ما به همین سادگی است، و به همین دشواری. ساده، چون دو کلمه بیش‌تر نیست. دشوار، چون همهٔ حس‌مان را باید با همین دو کلمه به مخاطب‌مان منتقل کنیم، بی هیچ قید و شرطی. «دوست‌ات دارم» تنها بیانِ زبانی است که هر قیدی از قوت آن می‌کاهد و هر شرطی از شدت آن خواهد کاست.
ملیکا
یک صفحهٔ سفید هم می‌تواند به اندازهٔ یک عصر جمعه دل‌تنگ‌کننده باشد، جملهٔ ننوشته هم غم‌انگیز است.
mary
«دوست‌ات دارم»: ابراز عشق ما به همین سادگی است، و به همین دشواری. ساده، چون دو کلمه بیش‌تر نیست. دشوار، چون همهٔ حس‌مان را باید با همین دو کلمه به مخاطب‌مان منتقل کنیم، بی هیچ قید و شرطی.
Mary gholami
انگار وقتی ایده‌ای در وجود یک آدم به تجلی محض و یگانه رسیده باشد، آن ایده برای همیشه جزئی از وجود او می‌شود، و دیگر نمی‌شود آن را دوباره در وجودِ یک آدمِ دیگر متبلور کرد
mary
هر آدمی به مرور زمان مهربان‌تر می‌شود، بخشنده‌تر، فراموش‌کارتر. اندوهِ گذشته، گذشته، را می‌بخشد، برای این که حالِ خودش را نجات بدهد. بخشیدن گذشته‌ها، فراموش کردن، روال دفاعیِ ما برای بقا است، وگرنه زیر بار حافظه می‌مردیم.
mary
روزهایی هست که هیچ‌چیزِ دنیا، حتا خوش‌حال‌کننده‌ترین خبرها، نمی‌تواند آدم را از حصار بی‌حوصلگی‌اش بیرون بکشد، روزهایی که دنیا به یک اندازه شفاف و غیرواقعی است.
mary
یک صفحهٔ سفید هم می‌تواند به اندازهٔ یک عصر جمعه دل‌تنگ‌کننده باشد، جملهٔ ننوشته هم غم‌انگیز است.
mary
رؤیا لنگری است برای آن که ذهن و زندگی‌مان در رودبار لحظه‌های شتابنده غرق نشود، ریسمانی که به آن وسیله خودمان را به زمینِ واقعیت وصل کنیم و سبکیِ ستوه‌آورِ هستی‌مان را تاب بیاوریم، تا هستیِ ما فقط سیل سرگیجه‌آوری از اتفاقاتِ بدون پس‌ماند و یک سطحِ سیال و غیرقابل‌سکونت نباشد. سبکی سفر است و رؤیا مسکنِ ما است، خانهٔ ما.
mary
«دوست‌ات دارم»: ابراز عشق ما به همین سادگی است، و به همین دشواری. ساده، چون دو کلمه بیش‌تر نیست. دشوار، چون همهٔ حس‌مان را باید با همین دو کلمه به مخاطب‌مان منتقل کنیم، بی هیچ قید و شرطی. «دوست‌ات دارم» تنها بیانِ زبانی است که هر قیدی از قوت آن می‌کاهد و هر شرطی از شدت آن خواهد کاست.
mary
رفاقت و رابطه اغلب نتیجهٔ موقعیت آدم‌ها است، نه شخصیت آدم‌ها.
mary

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۳ صفحه

حجم

۱۶۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۰۳ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۵۰%
تومان