دانلود و خرید کتاب سال مرگی اصغر الهی
تصویر جلد کتاب سال مرگی

کتاب سال مرگی

نویسنده:اصغر الهی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۱۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سال مرگی

کتاب سال‌مرگی نوشته اصغر الهی است. این کتاب سال ۱۳۸۶ برنده بهترین رمان از جایزه ادبی گلشیری شد. این کتاب با ساخت فضایی متفاوت خواننده را با خودش همراه می‌کند و به دنیای ذهنی نویسنده می‌برد.

درباره کتاب سال‌مرگی

این کتاب فضایی متفاوت دارد. راوی دوم شخص خواننده را با خود به دنیای شخصی و ذهنی نویسنده می‌برد. دنیایی که در آن خواننده با زبانی قوی و متفاوت روبه‌رو می‌شود. کتاب اصغر الهی بی‌شک یکی از سالم‌ترین زبان‌ها را در دنیای ادبیات معاصر ایران دارد. این کتاب فضایی جذاب دارد. سبک اثر به آثار مدرن نزدیک است.

خواندن کتاب سال‌مرگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب سال‌مرگی

پدر گفت: «به‌زور کتک خوب شدم. کتک حسابی و مفصلی که شما زدید.» و رو کرد به عمو. عمو خندید. عمو دوزانو نشسته بود دم در و چپق می‌کشید.

دوا و درمان کردیم. دوای خانگی داده بودیم. آقاجان دکتر آورده بودند بالای سرش. دوا و درمان بی‌فایده بود. دکتری که تازه از فرنگ آمده بود، رفتیم دنبالش. چه فیس و افاده‌ای داشت، اِکبیری! مجبور شدیم درشکه بفرستیم دنبالش. دخترکم را آمپول می‌زد. به گریه افتادم. اما تبش قطع نمی‌شد. آن‌وقت فکر نکنید چون درس خوانده هستم، به این حرف‌ها اعتقاد ندارم. توسل جستم به خدا، به ائمه، سفرهٔ ابوالفضل نذر کردم و با خودم گفتم: «اگر لی‌لا خوب بشود، او را می‌دهم به سید اولاد پیغمبر و از جدش کمک خواستم.»

به لی‌لا گفتم: «شانس را می‌بینی.»

لی‌لا خندید.

ماه‌سلطان گفت: «پیش خودتان بماند ها، می‌گویند آقاجان را جادوجنبل کرده بودند که از مردی...»

و صدایش را پایین می‌آورد و یواشکی می‌گوید: «آقاجان هر وقت می‌نشستند سر سفره، معجون‌های جورواجوری می‌خوردند. گناهش پای آن‌ها که می‌گویند. آقاجان فرنگ هم رفته‌اند. دوا و درمان کرده‌اند، تنها همین بچه را دارند، آن هم دختر...»

کیسهٔ توتون توی جیبش باد کرده بود. ما خندیدیم.

«ورنگشتم ده. انگشت‌نمای خاص و عام شده بودم. نحسی روی کرده بود به ما. آن سال هم باران نبارید. گندم دیم‌مان از بین رفت. ناچار ماندم شهر. خط و ربطی داشتم، شدم میرزای حاج حسین آجیلی. خدابیامرزدش، دستم را بند کرد توی حجرهٔ آقا...»

«عکس حاج حسین را بین دختربس، قدکوتاه، چاق با پیراهن بدون یقه، عرق‌چین به سر.»

عکس او را از تو بقچهٔ پدر بیرون کشیده بودیم.

دختربس گفت: «چه بدترکیب!»

دختربس گفت: «چه بدترکیب!»

سروش
۱۳۹۹/۱۲/۰۳

با اینکه متاسفانه غلط املایی زیاد داشت اما یک نفس آن را خواندم.آخرش را دوست داشتم

محمدعلی
۱۳۹۹/۰۳/۲۷

متن روان و شیوایی نداره، اما به‌نظرم بازی با شخصیت‌ها رو به‌خوبی انجام می‌ده و این خیلی به جذابیت متن کمک کرده.

کاربر ۹۴۳۹۰۳
۱۳۹۹/۱۰/۱۹

کتاب خوب و قلم روان بود اما به هم ریختگی داستان های مدرن را هر کسی شاید نپسندد ولی من دوست داشتم

مانا
۱۳۹۹/۰۲/۲۰

اصغر الهی عالی می نویسه

زهرا
۱۴۰۲/۰۸/۲۳

وجود راوی های متعدد و خط رمانی نامشخص یه جاهایی فهم داستان رو سخت میکنه، ولی همین ویژگی بود که برای من جذابش کرده بود. شخصیت پردازی ها خیلی خوب انجام شده بود، توصیفات زیبایی داشت و سیر داستان جذاب

- بیشتر
sharif
۱۴۰۰/۰۲/۱۴

متاسفانه کتابی که این‌جا به فروش می‌رسد پُر از اشتباهات تایپی است.

عالی بود
۱۳۹۹/۰۳/۱۳

اصلا خوب نبود فقط نوشته

«مرگ هم مسئله‌ای است.»
n re
ماه را شبی دیگر در خردینگی به همین شکل و شمایل دیده بودم، به مثل زنی پری‌وار. صحرا بودم همراه پدر و نشسته بودم روی تخته‌سنگی. پدرم خدابیامرز کنار گله طاقباز خوابیده بود. دست‌ها زیر سر، چشم‌ها باز. سگ گله‌مان دم لای پا گذاشته بود با چشم‌های روی‌هم‌افتاده. گوسفندها به پهلو خسبیده بودند، پشت خمانده بودند، پوزه می‌جنباندند. ماه آهسته‌آهسته از بالای آسمان پایین آمد. اول به شکل بشقاب سفیدی بود. بعد در هیئت زنی با چشم‌های روشن و تن سفید. دست‌هایش را دراز کرد، دور گردنم انداخت، تو بغلم گرفت، روی زانوهایش خواباند. لرزیدم و خوابم گرفت و دیگر هیچی حالی‌ام نشد. تا دم صبح که پدرم آمده بود و مرا بغل کرده بود. «پاشو پسرم.»
n re
دست مادربزرگ از دستم کنده شد. ترسیدم دستم از دست‌هایی که مرا از تاریکی به روشنایی می‌بردند، کنده شود.
aida
خون دیگران به تو عزت می‌بخشد...
n re
نه... تو ادای روشنفکرها را درآوردی. میهن‌پرست آبکی، میهن‌پرست ترسو، تو هیچ‌وقت جرئت نکردی خودت پا بگذاری توی میدان معرکه... می‌فهمی؟ تو با خون دیگران زندگی کرده‌ای، پُز داده‌ای.
n re
پشت سر هم دروغ می‌بافت. در عشق هم مرا مستعمرهٔ خودش کرد. کاویدم، خالی‌ام کرد و انداختم دور
n re
زن‌ها را همیشه به اسارت می‌برند. سده‌هاست که در اسارت زندگی کرده‌ایم و می‌کنیم.
n re
«روی پشت بام بودم که ماه درآمد. شب روشن شد. ماه، بدر کامل بود. به گمانم آسمان آن شب به زنی چادر مشکی خال‌خالی می‌مانست که قرص صورتش دیده می‌شد.»
n re
روی برگرداندم تا چهره‌ام را نبیند. تا این را نفهمد که مثل گلدان چینی قدیمی توی دلم شکسته است. اما فهمیده بود. حس کرده بود که در خودش شکست
n re
. او را در آینه دیدم. آینهٔ بزرگی که در سرسرای خانه بود و به دیوار زده بودیم تا هر کسی که می‌آید و می‌رود ببینم. در آینه زنی بود با چمدانی در دست. در آینه زنی بود با زنبیلی در دست. در آینه زنی بود که موهایش سفید شده بود.
n re
این‌ها با آتش بازی می‌کنند. آتش همه را می‌سوزاند!»
n re
مگر آدم چه‌قدر عمر می‌کند. چندبار به دنیا می‌آید که باید بسوزد و بسازد.
aida
وقتی تو به دنیا آمدی، رفتم شبانه گوسفندی در قدمگاه قربانی کنم. داداش نگذاشت. مانعم شد. شب دوباره حضرت‌شان به خوابم آمدند. در میان خواب و بی‌خوابی‌ها، دلشوره‌ها، به دیدارم آمدند. رنجیده‌خاطر، مکدّر، روبه‌رویم ایستادند. صدای‌شان را شنیدم. «تو از ما هستی؟» از شرم سرم را انداختم زیر. گفتند: «مردمان زمان فساد می‌کنند.» گفتیم: «وفای به عهد می‌کنم.» گفتند: «کاری بکن که ابراهیم خلیل‌الله کرد... علقهٔ دنیا از دل بکن.» حیف که نگذاشتند این قوم خاصه بردار. تبانی کردند باهم. کت و کولم را بستند. نگذاشتند کار خودم را از پیش ببرم. روسیاهم کردند. روسیاه هر دو عالم. شیطان به هر لباسی درآمد نتوانست حضرت نوح را گول بزند و بفریبد. اما این‌ها مرا فریب دادند. در لباس برادری روا داشتند. به جای پسرکم که تو بودی، گوسفندی را قربانی کردند. خونش را به زمین پاشیدند در قدمگاه و خودم رادست و پابسته به زندانی بدتر از زندان هارون‌الرشید بردند.
آقاگل
آن دو نفر هیچ حرفی نمی‌زدند. زُل زده بودند به ما. آب دهانم را به‌زور قورت دادم. آقاجان و پدر در قاب‌های عکس‌شان به ما نگاه می‌کردند. خون از چشم‌های پدر می‌بارید. آقاجان گوشهٔ سبیلش را می‌جوید. پدر لعنت‌مان می‌کرد.
nasrin ranjbar
دلم می‌خواست نشان بدهم که هنوز هستم و زنده‌ام و بودم. دوست ندارم که بمیرم. حس قوی ناشناخته‌ای مرا به زندگی وصل کرده بود، مثل پیچکی.
n re
جد اندر جد فشار خون داشتند. کله‌شق. هر چه گفتیم: «آقاجان قربان‌تان بروم. مواظب خودتان باشید!» می‌خندید. «خانم مگر آدمی چه‌قدر عمر می‌کند. بگذار تا دم مرگ خوش باشم. نمی‌خاهم به خودم سختی بدهم تا دو روز بیشتر زنده بمانم.»
n re
هر وقت کسی می‌میرد، فکر می‌کنم تکه‌ای از تنم کنده می‌شود.»
n re
روی آب پر کاهی بودم، شناور. دنیا هم در ابعاد بزرگش که نامتناهی می‌نمود، در خیالم کوچک می‌شد، مچاله می‌شد، هیچ می‌شد.
n re
توی بیمارستان بودیم و صدای چکه کردن قطره‌های عمر آدمی: تیک‌تاک، تیک‌تاک.
n re
چه کسی می‌تواند دیوانگی‌های قلب آدمی را روی صفحهٔ کاغذی نقاشی کند؟ هیچ‌کس نمی‌تواند. هیچ کس نمی‌تواند خواب و رؤیاهای آدم را روی بوم نقاشی بریزد. آرزوی ماندن درست در لحظه‌ای که مرگ از در و دیوار تو می‌آید، از لای لت‌های بستهٔ درها، پنجره‌ها، از بوی گُل یاس، از برگ‌های شمعدانی، از دسته گلی می‌آید که تو آورده بودی.
n re

حجم

۱۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

حجم

۱۰۵٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۵

تعداد صفحه‌ها

۱۴۳ صفحه

قیمت:
۳۲,۵۰۰
۱۶,۲۵۰
۵۰%
تومان