کتاب رویا و رویا
معرفی کتاب رویا و رویا
کتاب رویا و رویا نوشتهٔ اصغر الهی است. نشر افکار این رمان معاصر ایرانی را بهعنوان نخستین جلد از مجموعهٔ «قصهٔ ایران» منتشر کرده است.
درباره کتاب رویا و رویا
کتاب رویا و رویا حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که سه کتاب را در بر گرفته است. کتاب نخست ۱۸ فصل، کتاب دوم ۲۳ فصل و کتاب سوم ۱۱ فصل دارد. اصغر الهی این رمان را در حالی آغاز میکند که راوی از دلبستگیاش میگوید. او عاشق عکس است. درودیوار اتاقش پر از عکس است؛ بریده از روزنامهها، مجلهها و یا عکسهایی که از بروبچهها گرفته است؛ او سپس از «کاظم» و «احمد» میگوید؛ دو جوان که با آنها و بهوسیلهٔ تاکسی به عکاسی میروند. راوی میگوید که تاکسی بهتازگی مد شده است. «فخرالسادات» و «عصمت» از دیگر شخصیتهای این رمان هستند. این رمان ایرانی، نخستین جلد از مجموعهٔ «قصهٔ ایران» از نشر افکار است.
خواندن کتاب رویا و رویا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره اصغر الهی
اصغر الهی در سال ۱۳۲۳ در مشهد به دنیا آمد و در سال ۱۳۹۱ در تهران درگذشت. او روانپزشک، استاد دانشگاه و نویسندۀ معاصری بود که آثار متعددی از جمله نمایشنامه، داستان کوتاه و رمان از خود به جای گذاشته است. کتاب «سالمرگی» رمان برگزیدۀ جایزۀ هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۸۶ شد و دیگر آثار منتشرشدهاش نیز مورد توجه مخاطبان بوده است. رمان «رویا و رویا» که مانند دیگر آثارش رنگوبوی روانشناختی و نیز ردپایی از تجارب سیاسی گذشتۀ او و اشاراتی به تاریخ معاصر ایران دارد، منتشر شده است.
بخشی از کتاب رویا و رویا
«از خیابان که برمیگردم، میروم توی صندوقخانه. همانجا که روزی کریمآقا پشت رختخوابها خف کرد. صندوقخانه بوی طلاها، پول خردههای عصمت را میدهد که لای دستمال چرکمردهای میپیچاند و لای رختخوابها، توی شکم بالش قایم میکند. بوی کتابهای احمد و کاظم که در آن جاسازی میکنند. بوی پودر و ماتیک فخرالسادات. آنوقتها که نامزد حسینآقا بود، همیشهٔ خدا پیش از آنکه از خانه بیرون برود آیینهای میآورد و توی صندوقخانه مینشست و حسابی خودش را درست میکرد. چادر میانداخت سرش و یواشکی از خانه بیرون میرفت. سرم را تکیه میدهم به رختخوابها و دوزانو مینشینم. دستها را دور زانوهایم حلقه میکنم مثل همیشه.
ــ پاشو بچه، اینطوری نشین بَده!
جواب نمیدهم.
ــ مگه بابات مرده؟
عصمت دم در میایستد.
آنوقت بلند میشوم. دستهایم را دور گردنش میاندازم. صورتم را میبوسد و هرچه میخواهم از او میگیرم. در همین اتاق کوچک، خفه و تاریک است که برای اولینبار با ذرهبینی فیلمی را روی دیوار میاندازم. اسبسواری که چهارنعل میتازد. صدای سمضربههایش در گوشم کوبیده میشود، و شکل و شمایل آدمها را بزرگ میبینم. انگاری که با کریمآقا سینما رفتهام، و عشق سینما توی دلم مینشیند. باید سینماچی میشدم؛ فیلمبردار، کارگردان. باید دوربین فیلمبرداریام را برمیداشتم و از گوشه و کنار دنیا فیلم میگرفتم.
در همانجا که نشستهام، نفسم به شماره میافتد. مثل نفسهای دشوار کریمآقا. و عکس مرد که درازبهدراز به زمین افتاده است به دیوار میافتد. جنازهای غرقه به خون که در آفتاب بو گرفته است. از پشت دیوار اتاق، از توی خیابان، صدای جاروجنجال میآید. رختخوابها اگر روی من بریزد، میمانم زیر آوار آنها، خفه میشوم و میمیرم.
ــ فخرالسادات مواظب بچه هستی؟
ــ به من چه!»
حجم
۲۳۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۳۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه