دانلود و خرید کتاب صوتی خط چهار مترو
معرفی کتاب صوتی خط چهار مترو
کتاب صوتی خط چهار مترو نوشته لیلی فرهادپور است. کتاب خط چهار مترو داستان سوررئال زنی است که به کما میرود و با به کما رفتن او ما به گذشته برمیگردیم و زندگیاش را مرور میکنیم.
درباره کتاب خط چهار مترو
در ساعت ۹: ۴۰ دقیقۀ یک روز صبح، در ایستگاه انقلاب متروی تهران، یکی زن با ورود به حریم ریلی با قطار خط چهار مترو، که به سمت غرب در حال ورود به ایستگاه بوده ، برخورد میکند و و دچار سانحه میشود. این زن ۴۸ ساله به کما میرود. نام این زن لیلی است. نام این زن لیلی است. زمانی که لیلی میخواهد برای دیدن دوست قدیمیاش -شعله- سوار مترو شود، دچار سانحهای میشود و به کما میرود. در ادامه روح راوی در ناخودآگاه پیش از مرگ خود در کنار دو زن دیگر قرار میگیرد که ارتباط این سه زن با هم در طول رمان ساخته میشود. نوجوانی «لیلی» با سالهای انقلاب و جنگ مصادف شده است. نویسنده در خلال بیان این خاطرات، رویارویی یک نسل با مقوله انقلاب را به تصویر میکشد و از عدمشناخت و جهتگیریهای مبتنی بر شور و هیجان گروهی از جوانان در سالهای انقلاب میگوید. «لیلی» با دو گروه از دوستانش در تظاهرات شرکت میکند؛ گروه اول فاطمه و زهرا هستند؛ دو همکلاسی او در مدرسه که اعلامیههای امام(ره) را پخش میکنند و انقلابیاند. گروه دوم شعله و مازیار هستند؛ از دوستان کودکی او که از جناح دیگری هستند. زهرا در یکی از راهپیماییها یک روسری به لیلی میدهد. این روسری در ادامه داستان به نمادی برای نشان دادن شک لیلی در همراهی این دو گروه تبدیل میشود. این کتاب روایت برگشتنها به گذشته است.
شنیدن کتاب خط چهار مترو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خط چهار مترو
و گُلهای ابر خاکستری که سیاهی مایل به بنفش آسمانت را از یکدستی ملالآور درآورده است. صدا که بلند میشود، موهای تنت سیخ میشود. قژقژ چندشآور چرخدندههایی زنگزده؛ چرخدندههای موتور گردانی که در یک متریِ انتهای دیوار تشخیصشان میدهی. اول فکر میکنی روی فضا آویزان هستند. اما نیستند. دیوارک شیشهای اریبواری آن بالاست که ندیده بودی و حالا تیرآهنهای موربش را میبینی. هر کدام از موتورها در چهارگوشۀ دیوارها به یک تیرآهن چسبیده است و تا تیرآهن بعدی میتوانی پنج تیرآهن بشمری. موتور میچرخد و سقف شیشهای که تیرآهنهای موازی دارد از دو طرف راه میافتد و آسمانت را میپوشاند. رویۀ سقف شیشهای که به هم میرسد ستارهات غیب میشود. پشت تیرآهنها گیر کرده است. ابر خاکستری با آنکه با تیرآهنها خطخطی شده است هنوز خودی نشان میدهد.
هنوز به اینجا میگویی حیاط؟ دلت میخواهد به همهچیز فکر کنی غیر از اینکه اینجا حیاط است یا چهاردیواری سقفداری در ناکجاآباد. تنهایی. تنهایِ تنها. حیاط تاریک نیست.
«نه هنوزم خیلی روشنه ولی نه به اون روشنی اولش.»
چهار طرفش چهار چراغ بزرگ شبیه نورافکن بزرگراهها...
«نه از اون دوشاخههاش، فکر کن یکی از اون دوشاخهها رو چسبونده باشن رو دیوار...»
اما آن چیزی که به دیوار چهارم چسبیده، نه روشنایی دارد و نه چراغ است. در محفظهای شیشهای که با لولهای به دیوار چسبیده به جای پرتو روشنایی، گوی قرمزرنگی میچرخد و با هر چرخشش انعکاس عدسی داخلش دیده میشود. دوربین است. پس دیده میشوی. یکی تو را میبیند. میترسی. سردت است. تَقتَق. چِکچِک. چیزی شبیه باران است که به سقف شیشهای تقه میزند. صدای لولای در میآید.
«پس این حیاط در هم داره؟ چرا قبلاً ندیده بودمش؟»
باز همان روشنایی کورکننده سرازیر میشود. روشن و سفید. از میان سفیدی کمکم دو هیکل انسانی شکل میگیرند. دو نفر با روپوش سفید. یک زن و یک مرد. کمکم میتوانی تشخیصشان بدهی. مرد همان رهنماست. او را در ایستگاه مترو دیده بودی. او راهنماییات کرد. اصلاً او تو را به اینجا آورد. زن را مامانی صدا میکنی. آنقدر که مادر اینجا باشد سن دارد. مامانی میگوید: «بریم تو.»
«تو؟ پس اینجا بیرونه!»
میخواهی با مامانی بروی تو. اما هجوم نور سفید و کورکنندهای مانعت میشود. فکر میکنی اگر قدم به داخل بگذاری در سفیدی حل میشوی. مامانی چیزی میدهد به چشمت بزنی. چیزی شبیه عینک.
زمان
۳ ساعت و ۱۷ دقیقه
حجم
۱۸۱٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۳ ساعت و ۱۷ دقیقه
حجم
۱۸۱٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد