کتاب کات منطقه ممنوعه
معرفی کتاب کات منطقه ممنوعه
کتاب کات! منطقه ممنوعه یک فیلمنامه یا یک سینما رمان از امیرحسن چهلتن است که در انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. این اثر ما را به دنیایی سینمایی میبرد، چنانکه در حین خواندنش، تصور میکنیم در حال تماشای فیلمی عالی هستیم.
درباره کتاب کات! منطقه ممنوعه
کات! منطقه ممنوعه داستان زندگی یک زن میانسال است که سالهاست پسرش را گم کرده است. برای مدتهای طولانی از پسرش خبری ندارد و کسی هم نمیداند او کجاست یا کجا نیست. مثل همیشه، وقتی چنین اتفاقی رخ میدهد، شایعههای زیادی هم دربارهاش شکل میگیرند. بعضیها میگویند او برای کار به ژاپن رفته و بعضی معتقدند که برای ازدواج با یک دختر از خانه فرار کرده است. بعضی دیگر هم باور دارند که او به جنگ رفته است. اما بهرحال، هیچکسی خبر ندارد که او کجاست.
حالا عدهای به سراغ زن آمدهاند و در تلاشند تا از زندگی او، یک فیلم مستند بسازند. آنها به خانه زن میآیند و شروع به فیلمبرداری میکنند...
کتاب کات! منطقه ممنوعه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب کات! منطقه ممنوعه را به تمام علاقهمندان به مطالعه فیلمنامه و فیلمسازان پیشنهاد میکنیم.
درباره امیر حسن چهلتن
امیرحسن چهلتن، رمان نویس، مقاله نویس ایرانی و عضو کانون نویسندگان ایران، ۹ مهر ۱۳۳۵ در تهران چشم به جهان گشود. رمان او با نام «محفل عاشقان ادب» در سال ۲۰۲۰ میلادی جایزه بین المللی ادبیات را از «خانه فرهنگهای جهان» در برلین دریافت کرد. مطبوعات آلمان چهلتن را «بالزاک ایران» نامیدهاند و آثارش بارها نامزد جوایز مختلف ادبی از جمله جایزه هوشنگ گلشیری و کتاب سال جمهوری اسلامی بوده است.
از سال ۱۳۸۴ به این طرف رمانهای تازه او حق انتشار در ایران را نداشتهاند اما ترجمه این داستانها به زبانهای مختلف در کشورهای گوناگون منتشر شده اند. او داوری جایزه جهانی True Story Award (جایزه داستان واقعی) را در زمینه روزنامه نگاری هم بر عهده داشته است.
بخشی از کتاب کات! منطقه ممنوعه
مرحمت (بیاشک و آه؛ با صدایی تلخ): بعد میگفتم خدایا جان مرا هم بگیر، منِ پیرزن بیباعث و بانی آخر چطور سر کنم؟... یک روز عبدالباقی درآمد و گفت هیچ به بنیاد سر زدهای؟ الآن هیچکس از تو پیرزن مستحقتر نیست.
۷۵ ــ روز، ادارات مختلف، زن از پلهها بالا و پایین میرود، از راهروهای دراز نیمه تاریک عبور میکند. از میان ازدحام آدمها در برابر اتاقها میگذرد. تصاویر حالت ضد نور دارند و بر روی آن سر و صدای خیابان شنیده میشود.
۷۶ ــ در ادامه در یکی از همان اتاقها کارمندی پشت میزی نشسته است. دفتری را میبندد و سربالا میکند. زن منتظر روبروی میزش ایستاده است.
مرد: آخر مادر بهمن بگو پسرت چهطوری اعزامشد؟ هان، چهطوری؟ آخر بیخودی که کسی پا نمیشود سرش را بیندازد پایین و برود.
زن (کلافه و مستأصل): لابد باید صبر میکرد تا بیایند پشت در خانههامان! هان؟... خب رفت دیگر؛ رفت جلوی این کافرها را بگیرد. به من که نگفت چهطوری میرود.
۷۷ ــ روز، کوچه، بیرون.
زن برابر در خانهٔ عبدالباقی ایستاده است.
عبدالباقی (عرقچین به سر، پیراهن روی شلوار، جلیقهٔ مشکی به تن): ... بینام و بینشان. هیچکس نمیشناسدشان.
زن اشگ میریزد.
زن (همچنان گریان): پس حالا منِ پیرزن میان این همه گرگ چه کنم؟
۷۸ ــ خانهٔ مرحمت، برگشت به وضعیت پیشین.
مرحمت: حالا هی حرف میآید توی حرف؛ یک روز تو صف نفت دیگر داشتم از زور سرما و خستگی از حال میرفتم...
بختیاری از پشت دوربین کنار میآید.
بختیاری: این حرفها که اضافیست.
خانم مبین (پا به زمین میکوبد): پس آخر من این جا چکارهام؟
بختیاری (دست به سنیه میگذارد): معذرت میخواهم اما وقتمان تلف میشود.
خانم مبین (میکوشد صبور و پرحوصله باشد): مثل یک تازه کار حرف میزنیها! این حس و حال را که نباید ضایع کنیم.
مرحمت (هاج و واج): چیزی شده؟
خانم مبین (کوتاه میآید): نه!... ادامه بده!
بختیاری دوباره پشت دوربین میرود.
مرحمت: داشتم میگفتم... پیتم را سردست بلند کردم، گفتم بیانصافها! گرگها! آدمخورها!... من چهار لیتر بیشتر نمیخواهم. دیشب استخوانهایم یخ زد. به پیر، به پیغمبر تا صبح از سرما خوابم نبرد.
۷۹ ــ در ادامه تصویر حسین پوزه جلو داده، با بهت و ناباوری به مرحمت نگاه میکند. زیرلب غرغر میکند.
حسین: من رفتم غذا بگیرم.
خانم مبین با اخم بیاعتنایی نشان میدهد.
۸۰ ــ بازهم مرحمت.
مرحمت: توی خیابان جا میماندم. اتوبوس که میرسید آدمها هجوم میآوردند.
۸۱ ــ روز، خیابانی شلوغ، بیرون.
اتوبوسی از راه میرسد. سیل جمعیت برای سوار شدن هجوم میآورد.
زن به پیادهرو میرود. تکه کاغذی در دست، ترس زده و نگران از آدمهایی که به شتاب در رفت و آمدند، آدرس میپرسد. آدمها نگاهی سرسری به کاغذ میاندازند و جهات مختلفی را به او نشان میدهند. او هاج و واج میان جمعیتی که به شتاب در رفت و آمدند، برجای میماند.
مرد (از روبرو میآید، دختر بچهای را هم خرکش میکند): باجی خوابت برده! چرا راه نمیروی؟
زن از پیادهرو به حاشیهٔ خیابان میرود. یک موتور سوار هردودکشان به سمتش میآید.
موتور سوار: حاج خانوم برو آن طرف.
حجم
۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
حجم
۵۲٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۳
تعداد صفحهها
۸۷ صفحه
نظرات کاربران
قلم چهل تن بسیار گیرا و زیباست حتماً از خوندن این کتاب لذت می برید