دانلود و خرید کتاب حکایت عشق و عاشقی ما اصغر الهی
تصویر جلد کتاب حکایت عشق و عاشقی ما

کتاب حکایت عشق و عاشقی ما

معرفی کتاب حکایت عشق و عاشقی ما

کتاب حکایت عشق و عاشقی ما نوشتهٔ اصغر الهی است. نشر چشمه این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.

درباره کتاب حکایت عشق و عاشقی ما

کتاب حکایت عشق و عاشقی ما حاوی یک مجموعه داستان کوتاه و معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این داستان‌ها عبارت است از «پنجرهٔ سومین اشکوب ساختمان شمارهٔ یک»، «این‌طوری آهسته‌آهسته پوست می‌اندازیم و می‌میریم»، «مردی که خود را حلق‌آویز کرد»، «هیچ‌کس نیامد» و «راننده و گودال».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب حکایت عشق و عاشقی ما را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب حکایت عشق و عاشقی ما

«آقای آشوب‌زادگان در اقدامی جسورانه طنابی را که با میخی بلند و درشت به سقف محکم بسته بود دور گردنش انداخته بود. طناب خیلی کلفت، کلفت‌تر از بند انگشت بود. آن را گره زده بود و حلقه‌اش را انداخته بود دور گردنش. روی صندلی عسلی چوبی که از عروسی‌شان، یعنی جهیزیهٔ خانم آشوب‌زادگان مانده بود ایستاده بود. در زمانی خیلی دور هر کدام بر یکی از صندلی‌های عسلی چوبی نشسته بودند کنار هم. بانو آشوب‌زادگان در لباس سپید عروسی و آقای آشوب‌زادگان با کت‌وشلوار سیاه‌رنگ و پیراهن سفید، کراوات‌زده. این عکس را به یادگار داشتند. گاه به بچه‌های‌شان نشان می‌دادند. حالا خاطرهٔ شیرین آن روز اشک در چشم‌های بانو آشوب‌زادگان می‌آورد و کاسهٔ دو چشم را لبالب پرآب می‌کرد. آقای آشوب‌زادگان روی صندلی عسلی ایستاده بود. در لحظه‌ای ناامیدانه که انگاری همهٔ کوچه و خیابان‌های عالم به بن‌بست رسیده‌اند، راهی نمانده بود که برود و در راهرویی پرپیچ‌وخم گم شده بود. هر چند که زمانی خود او می‌گفت آب همیشه در جوی همان آب همیشگی دیروزی نیست. با تیپایی صندلی را از زیر پایش رانده بود. حلقهٔ طناب دور گردنش سفت شده بود. گلویش را فشرده بود. او دیده بود و فهمیده بود همان دم آبی که در جوی می‌رفت، همان آب نبوده. داد زده بود یا نه، هیچ‌کس نفهمیده بود. اگر داد زده بود، بانو آشوب‌زادگان مثل همیشه به دادش می‌رسید. کلی قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و جلو او را می‌گرفت.

«بابا این کارا برای بچه‌ها بده. منو بکش. منو خفه کن. این کارا برای بچه‌ها بدآموزی داره.»

داد نزده بود، اما در پزشکی قانونی وقتی رد طناب دور گردنش را دیده بودند و به چهره‌اش خیره شده بودند، فریاد منجمدشده‌ای در گوشهٔ لبانش دیده بودند. به یقین دم‌دمای آخر که نفسش بریده بود، رشتهٔ عمرش پاره می‌شد، راهی دیگر برای او نمانده بود. آقای آشوب‌زادگان ناامید، پشیمان خواسته بود که داد بزند، زندگی را یک کرت دیگر با همهٔ سختی و دردناکی استمداد کرده بود. اما گره محکم و ظالم طناب نگذاشته بود فریاد از گلویش بیرون بیاید.

ساعت نه و چهل و پنج دقیقه، شاید کمتر، وقتی که بانو آشوب‌زادگان توانست از حالت شوک‌زدگی هولناک درآید و چشم‌هایش که در حدقه‌خانهٔ چشم چرخیده بود رو به بالا، به حال عادی خود برگشته بود، نفسی کشیده و داد زده بود پشت سر هم. آن وقت بچه‌های آقای آشوب‌زادگان، پسرها و دخترش داخل اتاق شدند و آن‌چه اتفاق افتاده بود با چشمان خود دیدند.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۱ صفحه

حجم

۹۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۵۱ صفحه

قیمت:
۱۷,۰۰۰
۸,۵۰۰
۵۰%
تومان