دانلود و خرید کتاب هندرسون شاه باران سال بلو ترجمه مجتبی عبدالله نژاد
تصویر جلد کتاب هندرسون شاه باران

کتاب هندرسون شاه باران

نویسنده:سال بلو
انتشارات:نشر نو
امتیاز:
۴.۱از ۱۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هندرسون شاه باران

هندرسون شاه باران رمانی فلسفی و اندکی کمدی درباره معنای زندگی نوشته سال بلو، نویسنده آمریکایی- کانادایی برنده نوبل ادبی ۱۹۷۶ است. 

خلاصه کتاب هندرسون، شاه باران

هندرسون، شاه باران یک نوع طنز فلسفی است و داستان مردی را روایت می‌کند که دنبال معنای زندگی می‌گردد. مردی که همه چیز از ثروت و مکنت تا خانواده و مقام اجتماعی و احترام و... دارد اما راضی نیست. او می‌خواهد معنای زندگی را بفهمد. او برای این کار سفری به افریقا می‌کند و روزهای طولانی در میان مردم قبایل مختلف می‌گذراند.

هندرسون، شاه باران در میان صد رمان برتر قرن به انتخاب مدرن لایبرری، مقام بیست و یکم را دارد.

کتاب هندرسون شاه باران برای چه کسانی مناسب است

مخاطبان این اثر علاقه‌مندان به ادبیات داستانی به ویژه  رمان‌های فلسفی و درون‌نگر هستند.

درباره سال بلو

 سال بلو نویسنده شهیر امریکایی- کانادایی برنده نوبل ادبیات، پولیتزر و سه نشان ملی هنر امریکا است. او جایزه نوبل را برای درک شرایط انسانی و بررسی موشکافانهٔ فرهنگ معاصر برد و پولیتزر ۱۹۷۵ را برای رمان هدیه هومبولت. سه جایزه ملی هنر آمریکا را هم به خاطر کتاب‌های ماجراهای اوگی مارچ، هرتزوگ و آقای سملر به دست آورد.

سال بلو پس از تحصیلات خود در رشته جامعه‌شناسی، در جنگ جهانی دوم به نیروی دریایی پیوست و در مدّت خدمتش اولین رمان خود، مرد معلق را نوشت. رمان هرتزوگ او در سال ۱۹۶۴ عنوان پرفروش‌ترین کتاب آمریکا را از آن خود کرد. بِلو، سال‌ها در دانشگاه‌های مختلف تدریس نمود.

آثار بلو به طور کلی درباره جوهر وجودی انسان، تجربه مهاجران و یهودیان و تحولات طبقاتی و اجتماعی در آمریکای قرن بیستم است.

او در نوشته‌هایش به فردیت و هویت بشر بیش از هر چیز اهمیت می‌دهد و می‌کوشد چیزی را از میان بردارد که خود از آن به عنوان کم‌رنگ‌شدن ارزش‌های اجتماعی یاد می‌کند. بلو را یکی از برجسته‌ترین راویان اوضاع اجتماعی ایالات متحده در دوران پس از جنگ می‌دانند.

جملاتی از کتاب هندرسون، شاه باران

یکی از شباهت‌های من و لی‌لی این است که هر دو مشکل دندان داریم. لی‌لی بیست سال از من کوچک‌تر است. ولی او هم مثل من دندان مصنوعی دارد. دندان‌های مصنوعی من دو طرف دهان است و دیده نمی‌شود، ولی دندان‌های مصنوعی لی‌لی تو چشم می‌زند. چهار تا دندان پیشش را از دست داده. ماجرا مربوط به ایامی است که هنوز در دبیرستان درس می‌خوانده و داشته با پدرش گلف بازی می‌کرده. پدری که لی‌لی دوستش داشت و به معنی واقعی کلمه عاشقش بود. ولی این بابای بدبخت دائم‌الخمر بود و آن روز هم خیلی مست بود و نباید گلف بازی می‌کرد. ولی بازی کرده بود و بدون اینکه جلویش را نگاه کند یا هشدار بدهد، با یک ضرب توپ را از منطقهٔ شروع پرت کرده بود تو صورت دخترش.

hou.hou
۱۴۰۰/۰۴/۲۴

برای اطلاع دوستانی که تصمیم گرفتن این رمانِ به‌غایت جذاب رو بخونن عرض می‌کنم: تمجمج یعنی جویده‌جویده و نامفهوم حرف زدن.

م مثل مریم
۱۳۹۹/۰۳/۰۲

این کتاب محشره جذاب و اموزندست .احساسات شخصیت اصلی به خوبی حس میشه و واقعا دوست داشتنیه .تجربه های یک فرد هست که از ناراضی بودن از شخصیتش به حال خوب گرفتن از همه چیز ختم میشه .

فرهاد
۱۳۹۸/۰۹/۱۳

داستانی جذاب

mahi
۱۴۰۱/۱۱/۲۵

هندرسون شاه باران. نکته جالبی که در مورد این کتاب وجود داره اینه که هم بسیار جدیه و هم جدی نیست. یجین هندرسون، مردی آمریکایی و میلیونره که مدام ندایی تو ذهنش میگه میخوام! من میخوام. هندرسون که ظاهری خشن

- بیشتر
امید
۱۴۰۳/۰۳/۲۳

نام دیگر کتاب: سلطان باران

یگانه
۱۴۰۳/۰۹/۲۴

هندرسون در بیرون سفر میکند، در درون سفر میکند. در سفر هم سفر میکند. هندرسون سلطان باران، مغرور، ناراضی، خشن، احساساتی، عجیب و شبیه همه ی ماست در ناکامی و خوشی.

مهرگان
۱۴۰۳/۰۶/۲۳

ترجمه افتضاح. در حد کودکان دبستانی.

Mehrab
۱۴۰۰/۰۵/۰۵

به هر زحمتی بود حدود نصفش رو خوندم ولی دیگه نتونستم ادامه بدم. از کتاب‌هاییه که تا نصفش هنوز معلوم نیست چی میخواد بگه و داستان قراره چی بشه. اولین کتابی از نشر نو بود که نیمه کاره رها کردم

- بیشتر
rain_88
۱۳۹۹/۱۱/۰۷

اصلا خوشم نیومد از سبک قلم نویسنده، داستان پریشان و جا نیافتاده . سر درد گرفتم

ولی شاید زمان برای همین ساخته شده. ساخته شده که درد و رنج آدم پایانی داشته باشد. تا ابد ادامه نداشته باشد. خب، حالا فرض کنیم این حرف درستی است. عکسش چی؟ خوشی چی؟ خوشی بی‌پایان است؟ بله، خوشی زمان سرش نمی‌شود. موقع خوشی همه ساعت‌ها تو آسمان از کار می‌افتند.
مهیار
تو زندگی من، اوایل، رنج مزه خاصی داشت. بعدها کم‌کم آن مزه از بین رفت. رنج تبدیل شد به یک چیز گند و مبتذل، و همان جور که به پسرم، ادوارد، در کالیفرنیا گفتم، دیگر تحملش را نداشتم. حالم به هم می‌خورد از اینکه می‌دیدم تبدیل شده‌ام به هیولای رنج. ولی بعد از مرگ سلطان، رنج دیگر اصلاً موضوعیتش برایم را از دست داد. هیچ مزه‌ای نداشت. فقط یک چیز شوم و وحشتناک بود.
مهیار
الان احساس می‌کنم یک آدم پست خبیث شیاد هستم. تنها کار شرافتمندانه‌ای که تو عمرم کرده‌ام این است که چند نفری را دوست داشته‌ام. یکی از این افراد همین سلطان بود که حالا فوت کرده. ای وای، ای وای، ای وای. دارم از غصه می‌میرم. شاید وقتش شده که گور خودمان را گم کنیم از این دنیا برویم. کاش لااقل قلب نداشتیم و نمی‌دانستیم این مسئله چقدر غم‌انگیز است. ولی این قلب لعنتی همیشه هست. این انبه پر از لک‌وپیس تو سینه می‌تپد و همه چیز را لو می‌دهد. مسئله فقط این نیست که از این زن‌ها می‌ترسم. مسئله این است که دیگر کسی را ندارم که باهاش حرف بزنم. من الان به جایی رسیدم که به صداهای انسانی احتیاج دارم. به شعور انسانی احتیاج دارم. تنها چیزی که باقی مانده، عشق است. محبت است."
مهیار
می‌دانم که اصلاً چیز خوبی نیست، ولی تقریباً رنج تنها عاملی است که می‌تواند روح خواب‌آلود آدم را از خواب بیدار کند. البته از قدیم گفته‌اند که عشق هم همین تأثیر را دارد.
مهیار
من خوانندهٔ عاطفی و تأثیرپذیری هستم. وقتی کتابی را جلویم باز می‌کنم، کافی است یک جمله خوب پیدا شود که سرم را به آتشفشانی تبدیل کند. همزمان فکرم مشغول هزار جا می‌شود و گدازه‌های افکار مختلف از دو طرفم سرازیر می‌شود. لی‌لی می‌گوید انرژی ذهنی زیادی دارم. ولی فرانسیس معتقد بود اصلاً مغز ندارم. چیزی که خودم صادقانه می‌توانم بگویم این است که وقتی تو یکی از کتاب‌های پدرم می‌خواندم که "بخشش گناه یک امر ابدی است"، انگار یک نفر با سنگ زده تو سرم. فکر کنم قبلاً گفتم که پدرم عوض چوب‌الف لای کتاب‌ها اسکناس می‌گذاشت. این اسکناس را می‌گذاشتم تو جیبم و بعد حتی عنوان کتاب را یادم می‌رفت. شاید علتش این بود که نمی‌خواستم چیز دیگری دربارهٔ گناه بشنوم. همان یک جمله برایم کافی بود. به همان صورت کامل بود. می‌ترسیدم نویسنده اگر ادامه بدهد، همه چیز را خراب کند و تأثیر همان یک جمله هم از بین برود. به هر حال من آدم الهام‌پذیری هستم. فکر روشمندی ندارم. به‌علاوه اگر قرار باشد همان یک جمله را آویزه گوش نکنم، خواندن بقیهٔ کتاب چه فایده‌ای دارد؟
مهیار
در مجله‌ای خواندم که در صحرا (منظورم صحرای بزرگ آمریکاست) گل‌هایی وجود دارد که شاید هر چهل یا پنجاه سال یک بار شکوفه کند. بستگی به میزان بارندگی دارد. تو همین مقاله نوشته بود که اگر تخم این گل‌ها را برداریم بیندازیم توی یک سطل آب، حاصلی ندارد. چیزی سبز نمی‌شود. نه، اعلی حضرت، خیس خوردن در آب فایده‌ای ندارد. باید باران باشد. برود توی خاک باران. چند روز زیر باران خیس بخورد. بعد هر پنجاه سال یک بار، هر شصت سال یکباره یکهو ببینی صحرا پر از سوسن و آلاله و این چیزهاست. پر از رز و داودی و این چیزهاست."
مهیار
گفتم: "این خیلی سخت است، سلطان. اینکه تهدید به قطع رابطه کنید." تهدید به قطع رابطه برای خودش هم خیلی دردناک بود. بله. می‌دیدم که خودش هم از این موضوع به اندازهٔ من در رنج است. البته تقریباً. چون چطور ممکن است کسی به اندازهٔ من در رنج باشد؟ من همان قدر با رنج دمخورم که شرکت‌های بزرگ صنعتی با دود."
مهیار
یکباره یک تکه چوب از کُنده پرید توی هوا و خورد به دماغم. به دلیل سرمای شدید متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده و یکباره دیدم لباسم خونی است. لی‌لی فریاد زد: "دماغت را شکاندی." ولی نشکسته بود. کلی گوشت دارد که نمی‌گذارد به این راحتی بشکند. اما تا مدت‌ها کبود بود. با وجود این از اولین لحظه‌ای که ضربه را احساس کردم، تنها فکرم حقیقت بود. حقیقت با ضربه می‌آید؟ این مسئلهٔ مهمی است. مسئلهٔ سربازی است. بعداً سعی کردم در این مورد با لی‌لی حرف بزنم. او هم وقتی شوهر دومش با مشت زده بود تو صورتش، قدرت حقیقت را درک کرده بود.
مهیار
یک بار از یک دانشجوی روانشناسی شنیدم که آدم اگر خشم خودش را سر موجودات بی‌جان خالی کند، نه تنها زندگی جانداری را نجات می‌دهد، که هر آدم متمدنی باید این کار را بکند، بلکه خودش هم تزکیه می‌شود و از شر احساسات منفی نجات پیدا می‌کند. این به نظرم حرف معقولی بود و چند بار امتحانش کردم. با تمام وجود امتحان کردم. هیزم خرد می‌کردم. بار می‌بردم. شخم می‌زدم. بلوک‌های سیمانی را می‌انداختم. بتون خالی می‌کردم. برای خوک‌ها نواله درست می‌کردم. تو خانهٔ خودم مثل زندانی‌ها تا کمر لخت می‌شدم و با پتک سنگ می‌شکستم. این چیزها مؤثر بود، ولی نه زیاد. از قدیم گفته‌اند آتش را کسی به آتش دفع نکند.
مهیار
چهل پنجاه سال پیش یکی از افراد خاندان هندرسون، و در واقع یکی از پسرعموهای من، به خاطر زحماتی که در نجات زلزله‌زدگان شهر مسینا در سیسیل ایتالیا کشید، مدال کورونا گرفت. این پسرعموی من یک آدم تنبل و بیکاره بود که تو رم می‌خورد و می‌خوابید و هیچ کاری نمی‌کرد. حوصلهٔ هیچ کاری نداشت و حتی در محل اقامت خود، برای رفتن از اتاق خواب به سالن غذاخوری، سوار اسب می‌شد. بعد از زلزله با اولین قطار خودش را رساند به مسینا و شروع کرد به کمک به زلزله‌زده‌ها. این طور که می‌گویند دو هفتهٔ تمام نخوابید و صدها ساختمان را زیر و رو کرد و کلی از زلزله‌زده‌ها را نجات داد. معلوم می‌شود میل به خدمت به بقیه در خاندان ما وجود دارد، گیرم گاهی به صورت جنون‌آمیزی ظاهر می‌شود.
مهیار

حجم

۴۲۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۵۰ صفحه

حجم

۴۲۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۴۵۰ صفحه

قیمت:
۱۶۵,۰۰۰
۱۱۵,۵۰۰
۳۰%
تومان