بریدههایی از کتاب هندرسون شاه باران
۴٫۱
(۱۵)
ولی شاید زمان برای همین ساخته شده. ساخته شده که درد و رنج آدم پایانی داشته باشد. تا ابد ادامه نداشته باشد. خب، حالا فرض کنیم این حرف درستی است. عکسش چی؟ خوشی چی؟ خوشی بیپایان است؟ بله، خوشی زمان سرش نمیشود. موقع خوشی همه ساعتها تو آسمان از کار میافتند.
مهیار
تو زندگی من، اوایل، رنج مزه خاصی داشت. بعدها کمکم آن مزه از بین رفت. رنج تبدیل شد به یک چیز گند و مبتذل، و همان جور که به پسرم، ادوارد، در کالیفرنیا گفتم، دیگر تحملش را نداشتم. حالم به هم میخورد از اینکه میدیدم تبدیل شدهام به هیولای رنج. ولی بعد از مرگ سلطان، رنج دیگر اصلاً موضوعیتش برایم را از دست داد. هیچ مزهای نداشت. فقط یک چیز شوم و وحشتناک بود.
مهیار
الان احساس میکنم یک آدم پست خبیث شیاد هستم. تنها کار شرافتمندانهای که تو عمرم کردهام این است که چند نفری را دوست داشتهام. یکی از این افراد همین سلطان بود که حالا فوت کرده. ای وای، ای وای، ای وای. دارم از غصه میمیرم. شاید وقتش شده که گور خودمان را گم کنیم از این دنیا برویم. کاش لااقل قلب نداشتیم و نمیدانستیم این مسئله چقدر غمانگیز است. ولی این قلب لعنتی همیشه هست. این انبه پر از لکوپیس تو سینه میتپد و همه چیز را لو میدهد. مسئله فقط این نیست که از این زنها میترسم. مسئله این است که دیگر کسی را ندارم که باهاش حرف بزنم. من الان به جایی رسیدم که به صداهای انسانی احتیاج دارم. به شعور انسانی احتیاج دارم. تنها چیزی که باقی مانده، عشق است. محبت است."
مهیار
میدانم که اصلاً چیز خوبی نیست، ولی تقریباً رنج تنها عاملی است که میتواند روح خوابآلود آدم را از خواب بیدار کند. البته از قدیم گفتهاند که عشق هم همین تأثیر را دارد.
مهیار
من خوانندهٔ عاطفی و تأثیرپذیری هستم. وقتی کتابی را جلویم باز میکنم، کافی است یک جمله خوب پیدا شود که سرم را به آتشفشانی تبدیل کند. همزمان فکرم مشغول هزار جا میشود و گدازههای افکار مختلف از دو طرفم سرازیر میشود. لیلی میگوید انرژی ذهنی زیادی دارم. ولی فرانسیس معتقد بود اصلاً مغز ندارم. چیزی که خودم صادقانه میتوانم بگویم این است که وقتی تو یکی از کتابهای پدرم میخواندم که "بخشش گناه یک امر ابدی است"، انگار یک نفر با سنگ زده تو سرم. فکر کنم قبلاً گفتم که پدرم عوض چوبالف لای کتابها اسکناس میگذاشت. این اسکناس را میگذاشتم تو جیبم و بعد حتی عنوان کتاب را یادم میرفت. شاید علتش این بود که نمیخواستم چیز دیگری دربارهٔ گناه بشنوم. همان یک جمله برایم کافی بود. به همان صورت کامل بود. میترسیدم نویسنده اگر ادامه بدهد، همه چیز را خراب کند و تأثیر همان یک جمله هم از بین برود. به هر حال من آدم الهامپذیری هستم. فکر روشمندی ندارم. بهعلاوه اگر قرار باشد همان یک جمله را آویزه گوش نکنم، خواندن بقیهٔ کتاب چه فایدهای دارد؟
مهیار
در مجلهای خواندم که در صحرا (منظورم صحرای بزرگ آمریکاست) گلهایی وجود دارد که شاید هر چهل یا پنجاه سال یک بار شکوفه کند. بستگی به میزان بارندگی دارد. تو همین مقاله نوشته بود که اگر تخم این گلها را برداریم بیندازیم توی یک سطل آب، حاصلی ندارد. چیزی سبز نمیشود. نه، اعلی حضرت، خیس خوردن در آب فایدهای ندارد. باید باران باشد. برود توی خاک باران. چند روز زیر باران خیس بخورد. بعد هر پنجاه سال یک بار، هر شصت سال یکباره یکهو ببینی صحرا پر از سوسن و آلاله و این چیزهاست. پر از رز و داودی و این چیزهاست."
مهیار
گفتم:
"این خیلی سخت است، سلطان. اینکه تهدید به قطع رابطه کنید."
تهدید به قطع رابطه برای خودش هم خیلی دردناک بود. بله. میدیدم که خودش هم از این موضوع به اندازهٔ من در رنج است. البته تقریباً. چون چطور ممکن است کسی به اندازهٔ من در رنج باشد؟ من همان قدر با رنج دمخورم که شرکتهای بزرگ صنعتی با دود."
مهیار
یکباره یک تکه چوب از کُنده پرید توی هوا و خورد به دماغم. به دلیل سرمای شدید متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده و یکباره دیدم لباسم خونی است. لیلی فریاد زد: "دماغت را شکاندی." ولی نشکسته بود. کلی گوشت دارد که نمیگذارد به این راحتی بشکند. اما تا مدتها کبود بود. با وجود این از اولین لحظهای که ضربه را احساس کردم، تنها فکرم حقیقت بود. حقیقت با ضربه میآید؟ این مسئلهٔ مهمی است. مسئلهٔ سربازی است. بعداً سعی کردم در این مورد با لیلی حرف بزنم. او هم وقتی شوهر دومش با مشت زده بود تو صورتش، قدرت حقیقت را درک کرده بود.
مهیار
یک بار از یک دانشجوی روانشناسی شنیدم که آدم اگر خشم خودش را سر موجودات بیجان خالی کند، نه تنها زندگی جانداری را نجات میدهد، که هر آدم متمدنی باید این کار را بکند، بلکه خودش هم تزکیه میشود و از شر احساسات منفی نجات پیدا میکند. این به نظرم حرف معقولی بود و چند بار امتحانش کردم. با تمام وجود امتحان کردم. هیزم خرد میکردم. بار میبردم. شخم میزدم. بلوکهای سیمانی را میانداختم. بتون خالی میکردم. برای خوکها نواله درست میکردم. تو خانهٔ خودم مثل زندانیها تا کمر لخت میشدم و با پتک سنگ میشکستم. این چیزها مؤثر بود، ولی نه زیاد. از قدیم گفتهاند آتش را کسی به آتش دفع نکند.
مهیار
چهل پنجاه سال پیش یکی از افراد خاندان هندرسون، و در واقع یکی از پسرعموهای من، به خاطر زحماتی که در نجات زلزلهزدگان شهر مسینا در سیسیل ایتالیا کشید، مدال کورونا گرفت. این پسرعموی من یک آدم تنبل و بیکاره بود که تو رم میخورد و میخوابید و هیچ کاری نمیکرد. حوصلهٔ هیچ کاری نداشت و حتی در محل اقامت خود، برای رفتن از اتاق خواب به سالن غذاخوری، سوار اسب میشد. بعد از زلزله با اولین قطار خودش را رساند به مسینا و شروع کرد به کمک به زلزلهزدهها. این طور که میگویند دو هفتهٔ تمام نخوابید و صدها ساختمان را زیر و رو کرد و کلی از زلزلهزدهها را نجات داد. معلوم میشود میل به خدمت به بقیه در خاندان ما وجود دارد، گیرم گاهی به صورت جنونآمیزی ظاهر میشود.
مهیار
از عالم و آدم دور شده بودم و رسیده بودیم به زمین صافی که کوهها گردش را احاطه کرده بودند. منطقهٔ خشک و داغ و بایری بود و چند روز بود که ردپایی نمیدیدیم. گیاهی هم وجود نداشت. اصلاً هیچی نبود. فقط زمین صاف و ساده، و من خیال میکردم وارد تاریخ شدهام. تاریخ هستی، نه این تاریخ مسخرهٔ ما انسانها. تاریخ ایامی که هنوز خبری از بشر نبود.
Tony Soprano
پس باید برگردم خانه، پیش زنم که دوستم دارد. حتی اگر دوستیش تظاهر باشد، باز از هیچی بهتر است. به هر حال، چه واقعاً دوستم داشت و چه تظاهر میکرد که دوستم دارد، دلم پیش او بود. به جورهای مختلف یادش میافتادم. بعضی حرفهایش تو گوشم زنگ میزد. مثلاً آدم برای این زندگی کند، نه برای آن. برای خوبیها، نه برای بدیها. برای زندگی، نه برای مرگ. تمام نظریاتی که داشت، یادم میآمد. ولی فرقی نمیکرد که چه حرفهایی میزند و چه نظرهایی دارد. چون دوستش داشتم. حتی با آن موعظهها هم دوستش داشتم.
مهیار
معتقد بودند وقتی سراغ خدایانشان میروند، لازم نیست از کارهای زشت خودداری کنند. چون خدا خداست و از تمام جیکوپوک انسانهای فانی خبر دارد.
محمدرضا
"طبیعت تقلیدگر عجیبی است. آدم همان طور که اشرف مخلوقات است، استاد سازگاری هم هست. استاد تلقین هم هست. خودش بزرگترین اثری هنری خودش است. چون روی جسم خودش کار میکند. چه معجزهای! چه پیروزی شگفتی! همین طور چه مصیبتی! چه اشکها که سرازیر نمیشود!"
nazi_sfy
ناگفته نماند که الان قریب صد سال است که ایل و تبار من حال و روز خوشی ندارند و مایهٔ مسخره شدهاند. آن روز هم که تو ساحل نشسته بودم و بطریها را خرد و خمیر میکردم، مردمی که شاهد ماجرا بودند فقط یاد اجداد وزیر و سفیرم نمیافتادند. از این خلوچلها هم یاد میکردند. یکی از این خلوچلها خیال میکرد اصل و نسب شرقی دارد و به همین دلیل درگیر شورش بوکسورها شد. یکی دیگر گیر یک هنرپیشهٔ کلاش ایتالیایی افتاد و مجبور شد ۳۰۰۰۰۰ دلار بسلفد. یکی تو بالون، موقعی که داشت برای جنبش حق رأی زنان تبلیغ میکرد، گرفتار توفان شد. خلاصه تو خاندان ما کلی از این افراد مشنگ و عقبمانده وجود دارد (به قول فرانسویها آنرمال، و اتفاقاً آنرمال لغت بهتری است و معنا را بهتر میرساند).
مهیار
البته توقع اینکه آدم در عصر جنون از جنون خالی باشد، خودش نوعی جنون است.
نیما
البته توقع اینکه آدم در عصر جنون از جنون خالی باشد، خودش نوعی جنون است.
نیما
شد. آدمها انواع مختلفی دارند. مثلاً بعضیها اهل دردند، بعضیها پرخورند، بعضیها لجوجاند، بعضیها مثل فیل مقاوماند، بعضیها مثل خوک زبروزرنگاند، بعضیها هیستریکاند، بعضیها مرگ را راحت میپذیرند، بعضیها به معاملهشان مینازند، بعضیها ولع جنسی دارند، بعضیها زود خواب میافتند، بعضیها خودشیفتهاند، بعضیها دیوانهوار میخندند، بعضیها ملانقطیاند، بعضیها مثل ایلعازر تا آخر میجنگند... بله، آقای هندرسون سانگو. اشکال گوناگونی وجود دارد. بیشمار."
مهیار
چون معمولاً این نوع حیوانات وحشی با جگر شروع میکنند و همین که چیزی را شکار کردند، بلافاصله شروع به خوردن قسمتهای مفید و مغذی بدن او میکنند.
مهیار
مثلاً ذاتاً راستگو نیست. مثلاً آن جور در مورد خواستگارهایش دروغ گفت. در مورد هزارد هم باور نمیکنم تو راه عروسی به چشمش مشت زده باشد. چطور میتوانم باور کنم؟ مادرش هنوز زنده بود، ولی به دروغ گفت فوت کرده. راجع به فرش هم دروغ گفت. چون فرشی بود که پدرش رویش خودکشی کرده بود. خیال میکنم علت اینکه بعضی اشخاص روراست نیستند، خیالاتی است که دارند. بله، خیلی وقتها خیالات آدم باعث میشود به دروغ رو بیاورد.
مهیار
باید با این نظم بسازی و خو بگیری. این نظم همه جا وجود دارد و اگر قرار باشد، ناراحتت کند، باختهای. چون کاری ازت ساخته نیست. نظم همیشه همه جا هست. نمیتوانی ازش فرار کنی، رومیلایو. ای کاش آن روزهای نفله دست از سرم بردارد و اینقدر اذیتم نکند. چیزهای ناخوشایند هم برمیگردد و این هم بدترین نظمی است که وجود دارد. بازگشت ذات خراب آدم... این بدترین مصیبتی است که وجود دارد. ولی این هم جزوی از نظم است و نمیشود ازش فرار کرد.
مهیار
آدم اگر خشم خودش را سر موجودات بیجان خالی کند، نه تنها زندگی جانداری را نجات میدهد، که هر آدم متمدنی باید این کار را بکند، بلکه خودش هم تزکیه میشود و از شر احساسات منفی نجات پیدا میکند.
محمدرضا
توقع اینکه آدم در عصر جنون از جنون خالی باشد، خودش نوعی جنون است. ولی دوندگی برای عقل سالم هم میتواند نوعی جنون باشد.
محمدرضا
کسی که میخواهد دور دنیا بگردد، باید برای مشاهدهٔ هر غم و غصه و مصیبتی آمادگی داشته باشد و عاقلانه نیست که بدون این آمادگی عزم سفر کند
محمدرضا
رنج تنها عاملی است که میتواند روح خوابآلود آدم را از خواب بیدار کند. البته از قدیم گفتهاند که عشق هم همین تأثیر را دارد.
محمدرضا
بعضی اشخاص از بودن لذت میبرند. مثلاً والت ویتمن میگوید: "کافی است باشم. کافی است نفس بکشم. شادمانی. شادمانی. همین شادمانی است." بعضیها هم میروند دنبال شدن. اهلِ بودن وضعشان خوب است. همیشه شانس میآورند. اما اهلِ شدن شانس ندارند. همیشه باید با دلشوره زندگی کنند. همیشه باید در مورد کارهای خودشان به اهل بودن توضیح بدهند. دلیل و برهان بیاورند. در حالی که اهلِ بودن باعث و بانی این توضیحات هستند
محمدرضا
رنج زیاد خودش زحمت است و من از این لحاظ آدم زحمتکشی بودم
کاربر نیوشک
شما میگویید آدم رنجدیده کاری میکند که بقیه هم مثل خودش رنج بکشند و اگر این کار را نکند، میمیرد؟"
"متأسفانه باید بگویم، بله. چون در این صورت برای مدتی هم که شده، ته دلش خوشحال میشود و احساس راحتی میکند."
مهیار
"الف"، "ب" را میزند. "ب"، "ج" را میزند. خب این دور میتواند تا ابد ادامه داشته باشد. تمام حروف الفبا را هم که بشماریم، باز کم میآوریم. آدم شجاع سعی میکند این دور را متوقف کند. اگر هم ضربهای خورده، تحمل میکند. دنبال این نیست که به کس دیگری ضربه بزند و این خیلی کار بزرگی است. بنابراین خودش را میاندازد وسط دریایی از ضربات و میگوید قرار نیست این دور تا ابد ادامه داشته باشد. خیلی از انسانهای شجاع در نتیجهٔ این کار جانشان را از دست دادهاند. ولی بیشتر مردم این شجاعت را ندارند. کمطاقتاند. با خودشان میگویند: "تا کی باید این بار خشم را به دوش بکشم؟ بس است. دیگر طاقت ندارم. دیگر نمیتوانم ببینم این طوری اسیر شدهام. حالم به هم میخورد از این آش گندآلود ترس و اضطراب."
مهیار
زمین گوی عظیمی است که فقط با تکیه به حرکت و جاذبهٔ خودش توی فضا چرخ میزند. تکیهگاه دیگری ندارد. ما آدمها که روی آن زندگی میکنیم خیال میکنیم ما هم مدام باید تو محیط خودمان بچرخیم. نمیتوانیم یک لحظه دراز بکشیم و دست از این چرخیدن برداریم و از هستی بزرگتری تقلید کنیم. این است، مشکل ما.
محمدرضا
حجم
۴۲۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
حجم
۴۲۴٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۴۵۰ صفحه
قیمت:
۱۶۵,۰۰۰
۱۱۵,۵۰۰۳۰%
تومان