کتاب کتاب آدم های غایب
معرفی کتاب کتاب آدم های غایب
کتاب آدم های غایب نوشته تقی مدرسی نویسنده و روانپزشک کودکان است. مدرسی این کتاب را نخست به زبان انگلیسی در آمریکا به چاپ رساند که با استقبال منتقدین نیز مواجه شد؛ نیویورک تایمز بوک ریویو کتاب را یک «جادوی واقعی» خواند.
درباره کتاب آدم های غایب
کتاب آدم های غایب داستان نسل دوم و سوم از یک خاندان اشرافی است که با یکدیگر اختلاف دارند. خان بابا دکتر، روزهای آخر عمر خود را سپری میکند و از فرزندش میخواهد به دنبال پسرنانتیاش بگردد. پسری که بعضیها میگویند راننده کامیون شده و بعضی میگویند زندانی سیاسی است. این خاندان با همه ارتباطات در هم گرهخورده و تضادها و تناقضهایشان و با ترکیبی از افکار و رفتارهای ضد و نقیضشان ماجراهای داستان را شکل میدهند.
خواندن کتاب آدم های غایب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به داستانهایی با موضوعات پیچیده خانوادگی، عاطفی و روابط خانوادگی علاقه دارید، این کتاب را بخوانید.
درباره تقی مدرسی
دکتر تقی مدرسی روانپزشک و نویسنده ایرانی متولد ۱۳۱۱ و درگذشته ۱۳۷۶ است. او رییس بخش روانپزشکی کودکان در دانشکده پزشکی دانشگاه مریلند بود. او در ۲۵ سالگی در حالی که درس پزشکی میخواند و رمان اولش با استقبال روبهرو شده بود، در مملکت خودش احساس غریبگی میکرد. زمانی که درباره کودکان یک قبیله عشایری تحقیقات پزشکی انجام میداد، مورد سوءظن مأموران امنیتی قرار گرفت و او را برای پاسخ دادن به یک سلسله پرسشها بازداشت کردند.
او در سال ۱۳۳۸ به ایالات متحده آمریکا رفت و دو سال بعد به عنوان رزیدنتی در رشته روانپزشکی دانشکده پزشکی دانشگاه دوک شهر دورهام کارولینای شمالی دست یافت.
مدرسی پس از یک سال و نیم، دوره تخصصی را در رشته روانپزشکی کودکان در دانشگاه دوک آغاز کرد و همانجا بود که با زبانشناس و نویسندهای به نام آن تایلر آشنا شد. این زوج جوان، زمان کوتاهی پس از ازدواجشان در سال ۱۹۶۳ به تهران سفر کردند تا با خانواده مدرسی دیدار کنند.
او احترام عمیقی نسبت به همسرش داشت و وجود هرگونه رقابتی را بین خودشان رد میکرد و میگفت: «من او را یک نویسنده حقیقی میدانم. او با تمام وجودش نویسنده است. یک نویسنده حقیقی که آنقدر کارش خوب است که حتی اگر سعی کند بد بنویسد، نمیتواند.»
تقی مدرسی در ۲ اردیبهشت ماه ۱۳۷۶ در شهر بالتیمور در ایالت مریلند در ۶۵ سالگی بر اثر بیماری سرطان درگذشت. پس از مرگ وی کتابخانه شخصیاش به دانشگاه دوک اهدا شد.
یک شب بارانی، دائمالخمر، شریفجان، شریفجان و عذرای خلوتنشین از جمله آثار این روانپزشک و نویسنده حاذفق ایرانی است.
بخشی از کتاب آدم های غایب
خانبابا دکترم سه شب قبل از رفتن به قلعهباغ پیغام فرستاد که سر شب به کتابخانهاش بروم. پیغامش که به من رسید، رفتم و از پشت نردههای بالاخانه حیاط را تماشا کردم. شاید دومرتبه پیدایش میشد و دست به کمر دور باغچهها قدم میزد و گل سرخهای پیوندیش را تکتک وارسی میکرد. پلاسیدههایشان را با دقت و وسواس میچید و توی سطل پلاستیکی سبزی میانداخت که بعد از عید برای همین کار خریده بود. تازهشکفتههایشان را میان انگشتهایش نگه میداشت، سرش را به عقب میکشید و با غرور حشمت نظامی تماشایشان میکرد.
اما توی حیاط پرنده هم پر نمیزد. هنوز آنقدر تاریک نشده بود که چراغها را روشن کنند. فقط لامپ سرسرای کتابخانه با بیحالی سوسویی میزد. داشتم منصرف میشدم که سر و کلهاش از طرف نارنجستان پیدا شد. روپوش سفیدش را به تن داشت و سرش به فکری گرم بود و به اطرافش توجهی نمیکرد؛ بدو بدو خودم را رساندم به آنطرف حیاط. به جلوی در مهر و موم شده اتاق زن اولش، همایوندخت خدابیامرز، که رسیدم دستهایم را به کمر گذاشتم و موازی با خانبابا دکترم، مثل یک سرباز وظیفه قدمرو رفتم. ته حیاط که به هم رسیدیم، چانهام را بالا گرفتم، پاشنه پاهای برهنهام را محکم به هم کوبیدم و از بیخ حلقوم فریاد زدم، «خبرداررر...»
ملتفت شد، اما محل نگذاشت و همانطور به قدم زدن ادامه داد. از وجناتش پیدا بود که ناراضیست، ولی هنوز آن روی سگش بالا نیامده بود. فقط یکوری نگاه طعنه زنش را به من انداخت که مثلا کی دست از این اداهای لوس و خنکم برمیدارم، ناسلامتی بیست و سه سالم است دیگر، کی میخواهم به سر و وضعم برسم و مثل بیشتر حشمت نظامیها کاری پیدا بکنم که برازندهام باشد و داخل جرگه آدمهای حسابی بشوم؟ بالاخره هر طوری بود خودم را جمع و جور کردم و داد زدم، «آآآزآآآد.»
چپچپ وراندازم کرد. گوشه سبیل جوگندمی و به بالا تابیدهاش را جوید. قیافهاش از جلو شکسته و بیدماغ به نظر میرسید. روپوش سفیدش ازدوده ذغال سیاه شده بود. با آن دست و بال دوده خورده، درست مثل این بود که از دکان سفیدگری بیرون آمده بود. بویی ازش به دماغم خورد که درست نمیتوانستم تشخیص بدهم. مخلوطی بود از بوی زیره و خاک رس. چشمهایش را تنگ کرد و طوری که کسی متوجه نشود پرسید، «رکنی، از اون دورمورا، صدایی به گوشت میرسه؟»
گفتم، «نه، من چیزی نمیشنوم خانبابا دکتر.»
«خوب گوش بده، ببین میشنوی یا نه؟»
یکخرده گوش دادم. بعد دستهایم را رو کردم و گفتم، «نه به امیرالمؤمنین. صدای بال پشهای هم نمیشنوم. فقط میخواستم بفهمم که واسه چه میخواین با من حرف بزنین.»
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۷۹
تعداد صفحهها
۳۶۶ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۷۹
تعداد صفحهها
۳۶۶ صفحه
نظرات کاربران
خیلی برام عجیبه که کتاب به این مهمی به شکل ناقص در اپلیکیشن وجود داره. از سال ۹۶ کامنت گذاشتن که کتاب ناقصه اما شما اصلاحش نکردین. فکر نمیکنید این اتفاق روی کتاب به این مهمی باعث میشه جامعه همراهتون
سلام برای من تعدادصفحات ۹۲ تا هست ایا کامل هست؟ برای درسم کتاب رو کامل لازم دارم
کتاب ۶۳ صفحه است،نه ۳۶۶ صفحه
مرز های سانسور جا به جا شد.
این کتاب ناقصه .اصل کتابرسیصد و سی صفحه ست ولی این نسخه ای که گذاشتین خیلی دیگه نصفه نیمه ست.طاقچه دقت لطفا.
سلام ترجمه ی این کتاب رو از خود اقای مدرسی چه جوری میتونم گیر بیارم
به نظر من این رمان ها از فهم ما خارجه در عین سادگی چنان مفهوم پیچیده ای در دل خود دارن که هرکسی نمیتونه درکش کنه ولی من از خوندنش لذت بردم