کتاب او
معرفی کتاب او
کتاب او نوشته محمد کلباسی است. این کتاب یکی از کتابهای مجموعه جهان تازه داستان نشر چشمه است.
این مجموعه تصویری نو و تازه از ادبیات داستانی مقابل خواننده قرار میدهد و او را با خود به دنیای تازهای نمیبرد. کتاب او روایتهایی از زندگی و مرگ است، داستانهایی که شاید کلیدواژهی تمام آنها درک تنهایی باشد. نویسنده در داستانهایش به سراغ شخصیتهای ادبیات معاصر میرود و در ترکیبی از تخیل و تاریخ داستانهای بینظیری خلق میکند.
زبان کلباسی روان و خوشخوان است و خواننده را با خودش همراه میکند، او لذت کشف و خواندن را برای مخاطب به ارمغان میآورد.
خواندن کتاب او را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم
درباره محمد کلباسی
محمد کلباسی، نویسنده، منتقد و مترجم برجسته، در ۱۹ مهر ۱۳۲۲ در اصفهان متولد شد. او از ابتدای جوانی به جمعهای ادبی راه یافت و با نویسندگان برجستهای چون هوشنگ گلشیری همراه شد. این همراهی منجر به شکلگیری «جُنگ اصفهان» شد؛ نشریهای پیشرو که بستری برای نوآوریهای ادبی و نقدهای جدی فراهم کرد. کلباسی در این مجله، داستانهایی نوآورانه و نقدهایی بیپروا ارائه داد و با دیدگاههای تحلیلی و دانش ادبیات کلاسیک و نو، توجه جامعه ادبی را به خود جلب کرد.
داستانهای اولیه او مانند «و باد بود که»، «میعاد» و «عبدالحسین خان» نشاندهنده سبک خاص و تکنیکهای روایی پیچیده او بودند. این داستانها بعدها در مجموعه «سرباز کوچک» منتشر شدند و بهعنوان نمونههایی برجسته از نوگرایی در ادبیات فارسی شناخته شدند.
کلباسی پس از «جنگ اصفهان» همکاری خود را با مجله «زندهرود» ادامه داد و به تدریس و ترجمه روی آورد. او در سال ۱۳۸۰ با انتشار «مثل سایه مثل آب» به موضوعاتی چون خشکسالی و تأثیر آن بر جامعه پرداخت و در سال ۱۳۸۸ مجموعه «صورت ببر» را که تحت تأثیر بورخس نوشته شده بود، منتشر کرد. «نوروز آقای اسدی» دیگر اثر شاخص اوست که باوجود تأخیر در انتشار، تحسین منتقدان را برانگیخت.
کلباسی در عرصه ترجمه نیز فعال بود و آثاری همچون «ادبیات و سنتهای کلاسیک؛ تأثیر یونان و روم بر ادبیات غرب» را به فارسی برگرداند. او تا پایان عمر دغدغه ادبیات داشت و در ۹ آبان ۱۴۰۲ درگذشت، اما آثار و یاد او برای همیشه در ذهن علاقهمندان ادبیات باقی خواهد ماند.
بیوگرافی و معرفی کتابهای محمد کلباسی را در صفحه این نویسنده مطالعه کنید.
بخشی از کتاب او
خودم هم اگر بودم با دیدن مردی تنها با خورجینْ کنار جادهٔ متروک، اطمینان نمیکردم؛ آن هم با این وضع... یک دوبار تا وسط جاده میآیم و با حرکت قیچیوار دو دست، میخواهم بگویم وضعم اضطراری است باید سوارم کنید اما کسی نمیایستد. ویراژ میدهند. دنده چاق میکنند و میروند. رانندهٔ یک بیامو نیمدار، آدمی تقریباً مثل حاجیهای بازار، آرنج لختش را حواله میدهد. خندهام میگیرد. دختربچهای از پشت شیشهٔ عقب بیامو زبانش را درمیآورد. دلم را میگیرم و از خط آسفالت دور میشوم. سیگاری میگیرانم و از خورجین سیبی درمیآورم و گاز میزنم.
سر یک پیچ دایرهوار، موتورسیکلت دکل یک مرد روستایی پیش پایم میایستد. بر ترک موتور سوار میشوم و خورجینم را روی موتور میآویزم و کمرگاهش را میگیرم. جوانی است کوچکاندام و سبیلو که کلاه پشمی به سر دارد و کلاه را تا روی ابرو پایین کشیده. یواش میراند و تلِکتلِک تخمه میشکند. سر جادهای فرعی ترمز میکند. معلوم است که به همان طرف میپیچد. پیاده میشوم. دلم سر رفته. ساعت را میپرسم از سهٔ بعدازظهر گذشته، برمیگردد و نگاهی به من میکند. بیحرف. پوست تخمهٔ جاپونی به لبها و سبیلش چسبیده. گاز میدهد و دور میشود. ناگهان ملتفت میشوم که خورجین آتوآشغالهام را روی موتورسیکلت او، جا گذاشتهام. در چشمرس من است هنوز. اما دو سه پیچ پایینتر... میدوم. میدوم و فریاد میزنم «آی...» با تمام نیرو و صدام در کوه میپیچد؛ اما او در بریدگی تپهای گم میشود. دست به پیشانیام میکوبم. «خنگِ خر...» البته اسم و نشانیام بر کتابها و دفترهام هست؛ اما میدانم بعید است آن خورجین یا حتا کتابها و دفترهایم را دوباره ببینم. فکر میکنم مطالب دفترها چیست؟ چرا از آنهمه مطلبْ کپی نگرفتهام. نسخهای ندارم. سرم سوت میکشد. رو به پایین تند میکنم. شلنگانداز. طرفهای عصر، وقتی خورشید پشت درختهای کبوده تیغ میزند، به حومهٔ کرج میرسم. نزدیک پل بزرگ جادهٔ قزوین، یک تاکسی گیر میآورم. خوشحال سوار میشوم و میگویم هر چه بخواهد میدهم اگر مرا به امامزاده طاهر برساند. خیال میکنم هنوز مراسم ادامه دارد. برمیگردد نگاهی به من میاندازد و راه میافتد. از راننده دربارهٔ مراسم آن روز در امامزاده طاهر میپرسم. خبر ندارد. شانه بالا میاندازد. راه دراز است. راننده نواری میگذارد توی دستگاه. کسی فقط طبل میزند و ریتم تند طبل مضطربم میکند. میان راه ناگهان به یاد میآورم کیف پولم در آن خورجینِ گمشده مانده. سردم میشود. پیشانیام تیر میکشد. شروع میکنم داستان سفرم را گفتن. راننده با ناباوری سر تکان میدهد و نیشخندی میزند. کنار صف، موردهایی که جا به جا خوابیده، لابد لگدکوب جماعت عزادار؟ پیاده میشوم و مِنمِن میکنم؛ «آقای راننده! من چه باید بکنم؟» رانندهٔ تاکسی بیحرکت، خیره نگاهم میکند. بعد سر بالا میآورد. «اینکه گفتی هر چه بخواهی همین بود؟» قسم میخورم. بعد ساعتم را باز میکنم. یک امگای قدیمی است.
حجم
۱۴۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۵ صفحه
حجم
۱۴۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۴۵ صفحه