کتاب ماتیسا
معرفی کتاب ماتیسا
کتاب ماتیسا نوشتهٔ فاطمه احمدی (حلما سادات) است. انتشارات شقایق این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب ماتیسا
کتاب ماتیسا داستان زندگی دختری به نام «ماتیسا» است که پسرعمویی به نام «ارسلان» دارد. این ۲ یکدیگر را بسیار دوست دارند، اما وقتی دنیا بر وفق مرادشان است و قصد دارند رابطهشان را جدی کنند، حقایقی را میشنوند که باعث میشود زندگیشان دچار تحول بزرگی شود. ماتیسا از خانه فراری میشود. زندگی او دستخوش تغییرات بسیاری میشود. بهگفتهٔ نویسنده، ماتیسا سرگذشت بسیاری از ما آدمهایی است که در سختی بهجای حلکردن معادله و گشودن گره، فرار را ترجیح میدهیم و کلافی سردرگم از چهکنمها را ردیف میکنیم. نویسنده باور دارد که فرصتهای زندگی کم هستند؛ باید آنها را غنیمت شمرد.
خواندن کتاب ماتیسا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماتیسا
«پلاستیک کوچک مستطیلی توی دستم را میفشارم و کولهام را محکمتر به شانهام میچسبانم. پاهایم به زمین چسبیدهاند و از ترس، مغزم هیچ پیامی را ردوبدل نمیکند. توان حرکت در خودم نمیبینم. نگاهم به آنطرف پارک میافتد، چندین مأمورِ مرد و زن در حال دویدن هستند. پشت سرم را نگاه میکنم. باز هم مأمورین دستبند به دست، باز هم دویدن و صدای ایست دادن!
یکی از آنهایی که فرار میکنند به من تنه میزند و دستم را میکشد. این حرکت قوای فکریام را کمی قلقلک میدهد و پیامرسانی مغزم فعال میشود. پاهایم جان میگیرند. البته جان گرفتنشان را مدیون ترس و اضطراب ناشی از دستگیری و زندانی شدن هستم.
با تمام توان آنچنان میدوم که قلبم در حال شش و هشت زدن است و تمام اطرافم را روی دور تند میبینم. میدوم، چندین خیابان را با سرعت میدوم، نفس کم میآورم اما باز آزادی و بیرون ماندنم را از خفگی بیشتر دوست دارم. نگاه آدمهای کنجکاو را رد میکنم. وسط پیادهرو کنار دیوار شیرینیفروشی میایستم. دو دستم را روی زانوهایم قرار میدهم و دم و باز دم عمیق میگیرم. نگاهم به اطراف همچنان سرگردان است.
دستم را در جیبم سُر میدهم و پلاستیکها را لمس میکنم. هر چه زده بودم با دیدن آنها پرید. بدنم در حال گُر گرفتن است و دستهایم اندکی میلرزند. اینبار دستم را میان جیب شلوارم میبرم و گوشی را بیرون میکشم. تنها جایی که هنگام دویدن و یا حتی سرقت در امان است. شماره تنها کسی که مخاطب این روزهایم است لمس میکنم. تنها کسی که مرا از مرگ روح و تن نجات داد، کسی که اگر حضورش به موقع نبود من جان داده بودم.
ـ سلام خوبی؟
کوله را از شانههایم خارج میکنم، کنار دیوار سُر میخورم و بیخیال نگاه آدمهای اطرافم روی زمین مینشینم. حالا کولهپشتی سیاهرنگم را در آغوش میگیرم. تیانتی هم به میزان حجم هروئین، در کیفم صدا ندارد. تا مردنم فاصلهای نیست.
ـ سلام کجایی تو؟ خبر دادن چندتا از بچهها رو گرفتن... رئیست شده مثل مرغ سرکنده!
نفسی سنگین میکشم تا ریههایم از هوای تازه این شهر دلانگیز پر شود و استرس را به بیرون بریزم.
حجم
۶۷۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
حجم
۶۷۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۴۰ صفحه
نظرات کاربران
نوشتاری روان وجذاب
تا نصفه خوندم.هیجان و جذابیت نداشت.