کتاب یکی مثل هیچ کس
معرفی کتاب یکی مثل هیچ کس
کتاب یکی مثل هیچ کس نوشتهٔ مینا سلطانی است. این رمان عاشقانه در انتشارات کتاب نغمه منتشر شده است.
درباره کتاب یکی مثل هیچ کس
یاسمن دختری شاعرپیشه است که در وجود خودش با احساسات و منطقش سخت در جدال است تا کسی را که در منجلاب گرفتار شده است، نجات دهند. اما این رهایی به این آسانی نخواهد بود و تاوان دارد. تاوانی به بزرگی برملاشدن حقیقتی که سالها از آن بیخبر بوده است. در کتاب یکی مثل هیچکس یاسمن، راوی داستانی عاشقانه و معمایی است.
داستان با یک ماجرای تلخ و هولناک شروع میشود. یاسمن در ماشینش روبهروی خانهٔ مردی که در داستان «او» خطاب میشود منتظر است. ناگهان مرد دیگری جلوی در خانه میآید و شروع به فریاد زدن میکند. «او» از خانه بیرون میآید و یک درگیری همه چیز را تیرهوتار میکند.
خواندن کتاب یکی مثل هیچ کس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب یکی مثل هیچ کس
«با صدای فریاد بلند مردانهای، ساکت شدم و سرم را از روی فرمان ماشینم بلند کردم و روی صندلی صاف نشستم. نگاهم به روبهرو بود در حالی که دست یخ بسته، از بیمهریای که دیده بودم را بالا آوردم و به زیر چشمهایم کشیدم تا اشکها را از صورتم بزدایم.
آب بینیام را بالا کشیدم و ناخودآگاه ابروهایم را به هم نزدیک کردم و از همانجا با دقت به در خانهاش چشم دوختم تا دلیل فریادهای پیاپی و تکانهای دست مرد را بفهمم.
اصلا متوجه نشده بودم که چه وقتی این مرد مقابل در خانهٔ "او" ایستاده بود؛ چه زمانی "او" در را به روی مرد باز کرده بود و اصلا برای چه با همدیگر بحث میکردند! "او که لحظاتی قبل به داخل برگشته بود."
شالم را روی سرم جلو کشیدم و پلکهایم را جمع کردم تا در نور کم کوچه، بتوانم آنها را واضحتر ببینم.
مرد جوان پی در پی دستهایش را بیهدف در هوا تکان میداد و با صدای بلند فریاد میکشید. هر چه دقت کردم، بیفایده بود و نمیتوانستم از آن فاصله چیزی را از حرفهایشان بشنوم. به ناچار بی آنکه نگاهم را از روبهرو بگیرم، کلید پایینبر شیشه را فشردم؛ به محض پایین رفتن شیشه، کمی سرم را جلو بردم تا واضحتر بشنوم.
ـ بیناموس بیپدر و مادر...
با شنیدن فحشهای بیامان مرد، چشمهایم درشت و نفس در سینهام حبس شد. میدانستم که "او" چقدر روی خانوادهاش حساس است و قطعا در جواب مرد، واکنش سختی نشان میداد.
بیاختیار دستم را جلو بردم و روی دستگیره گذاشتم که در را باز کنم و هر چه زودتر خودم را به آنها برسانم تا از درگیری احتمالیشان پیشگیری کنم، ولی با دیدن صحنهٔ پیش رویم، در جا میخکوب شدم. چند لحظه زمان برد تا تصاویر را در ذهنم حلاجی کنم و مفهوم وقایع را دریابم.
نفهمیدم چه شد؟! تمامش در لحظهای اتفاق افتاد.
"او" مشت گره کردهاش را بالا برد و محکم بر صورت مرد کوبید؛ مرد جوان هر دو دستش را روی صورتش گذاشت و فریاد دردناکی کشید و چند قدم به عقب رفت، ولی... پایش به لبهٔ جوی آب کنار خیابان گیر کرد و با شدت از پشت سر روی کف خیابان پهن شد.
جیغ کوتاهی کشیدم و هر دو دست لرزانم را مقابل دهانم گذاشتم و محکم فشردم؛ فشارم به شدت افت کرده و نوک انگشتهایم یخزده بود.
هر چه منتظر شدم که مرد از جایش برخیزد، بیهوده بود و از جایش تکان نخورد. استرس چون ماری به دور تنم میپیچید و راه نفسم را بند آورده بود؛ حال بدم، هر لحظه بدتر میشد.
"او" را دیدم که با قدمهای آهسته و ناباور به سمت مرد جوان رفت؛ بالای سرش ایستاد و صدایش زد. خون در رگهایم یخ بست و لرزی در تمام تنم پیچید. خیره به صحنهٔ مقابلم بودم تا مرد خشمگین، باری دیگر از جایش برخیزد و یقهٔ "او" را بگیرد و دوباره با هم درگیر شوند.»
حجم
۲۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۸ صفحه
حجم
۲۵۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۰۸ صفحه