کتاب عاشقم بمون همیشه
معرفی کتاب عاشقم بمون همیشه
کتاب عاشقم بمون همیشه نوشتهٔ مهسا یکه زارع است. این کتاب رمان عاشقانهای است که انتشارات آترینا منتشر کرده است.
درباره کتاب عاشقم بمون همیشه
کتاب عاشقم بمون همیشه داستان عشق مانی و باران است. باران دختر دوستداشتنی و مهربانی است که همه دوستش دارند. داستان با یک روز سرد شروع میشود که قرار است باران همراه داییاش عماد که تقریباً همسنوسال همدیگرند، به دانشگاه بروند. باران مدتها است به پسرعمویش مانی علاقه دارد و نمیتواند این علاقه را ابراز کند. مانی هم اگرچه به او توجه نشان میدهد اما پا پیش نمیگذارد. وقتی کمکم حرفها زده میشود و این ۲ نفر به هم نزدیک میشوند و از علاقه همدیگر باخبر میشوند، سختیهای بعدی شروع میشود.
خواندن کتاب عاشقم بمون همیشه را به چه کسانی پیشنهاد میکینم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستان عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عاشقم بمون همیشه
«ـ تو زیادی نسبت به باران حساسی. منم دایی بارانم، چرا مثل تو عکسالعمل نشون ندادم؟
منتظر به مانی چشم دوختم. مانی به عماد نگاه کرد و بعد از کمی مکث گفت:
ـ من کلا رو همه دخترای فامیلمون حساسم. اگه از الهه هم خواستگاری میکرد، همین کار رو میکردم. اصلا هر چی رسم و رسوم خودش رو داره.
مثل بستنی وا رفتم. این چی داشت میگفت؟ یعنی من و الهه براش فرقی نداشتیم؟ یعنی در تمام این مدت من اشتباه میکردم و اون منو فقط به عنوان دخترعموش میدید؟ پس این نگاهها و لبخندها چی میگفتند؟ عماد گفت:
ـ ولی بهتره وقتی عصبانیتت خوابید یه روز بری از دلش در بیاری.
ـ نه! یا جای اون اینجاست یا من. اگر برگرده من میشم سیب زمینی بیبخار. نمیشه که من الان اینطوری دعوا راه انداختم و گفتم چرا از باران خواستگاری میکنی، اونوقت برم دنبالش؟
دیگه حالم داشت از رفتارش بهم میخورد. وقتی پوزخند عماد رو دیدم، تحمل نکردم و از جام بلند شدم. بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک کردم. همه با تعجب نگاهم کردند. موقع بستن در صدای ندا رو شنیدم که آهسته گفت:
ـ فکر کنم باران امیر رو دوست داره و حالا هم از حرفای مانی خیلی ناراحت شده که رفت.
دلم میخواست با یه پاره آجر بزنم تو سرش تا جون بیارزشش از کالبدش خارج بشه. در رو محکم کوبیدم و به سمت پلهها رفتم. نزدیک در سالن بودم که صدای مانی رو شنیدم. بیتوجه در رو باز کردم و پا به خیابون گذاشتم. طولی نکشید که از پشت کیفم رو کشید و گفت:
ـ کجا داری میری؟
ـ قبرستون.
ـ صبر کن با هم حرف بزنیم.
ـ من حرفی ندارم.
ـ نکنه تو واقعا امیر رو دوست داری؟
برگشتم و با ناباوری نگاهش کردم. هنوز ته چشماش عصبانیت موج میزد. دلم میخواست سرش داد بزنم. اما چی میگفتم؟ از اونجا که مانی هیچ وقت مستقیم در مورد احساسش حرفی نزده بود، منم نمیتونستم گلهای بکنم. گفت:
ـ با توام باران، تو امیر رو دوست داری؟
عصبی بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
ـ چرت نگو.
سد معبر کرده بودیم. کیفم رو گرفت و به سمت ماشین عماد برد. هر دو به کاپوت تکیه دادیم. گفت:
ـ پس چرا طرفداریش رو میکنی؟
ـ اول تو بگو چرا این همه جوش آوردی؟
کمی مکث کرد و گفت:
ـ آخه تو خیلی برام عزیزی.
ـ حرفت درست، ولی مطمئنم اگر امیر از پیمان مستقیم منو خواستگاری میکرد، اون به عنوان برادرم اینطور عکسالعمل نشون نمیداد.
ـ مشکل تو رفتار منه؟
ـ آره! تو به عنوان پسرعمو حق دخالت تو کارهای من رو نداری. بهتر بود میذاشتی خودم جواب خواستگاریش رو بدم. حالا چه منفی چه مثبت.
در تمام مدتی که حرف میزدم عصبی لبهاش رو میجوید. کمی در سکوت نگاهم کرد. روبروم ایستاد و با عصبانیت گفت:
ـ امیدوارم از این به بعد هر کی میآد جواب منفی بشنوه، چون رفتار من با اونا هم همینطوری خواهد بود. فهمیدی؟ اونا حق ندارن بیان از تو خواستگاری کنند. چون... چون...
کلافه دستی به موهای پر پشت و مشکیش کشید و بدون هیچ حرفی ترکم کرد و رفت. چشمام پر از اشک شد. مانی بالاخره باید کدوم حرفت رو باور کنم؟ آخرش من رو هم مثل خودش دیوونه میکنه.
اشکم رو پاک کردم و کنار خیابون منتظر تاکسی ایستادم. فکر میکردم امروز یه روز عالی و متفاوته، ولی برعکس شد. نمیفهمیدم چرا مانی با دست پس میزد و با پا پیش میکشید. با شنیدن صدای عماد برگشتم. بدون هیچ حرفی به سمت ماشین رفتم و از عمد مانی رو ندید گرفتم. در ماشین رو محکم کوبیدم. میدونستم که عماد به ماشینش حساسه، ولی دست خودم نبود. میخواستم به مانی بفهمونم که از دستش خیلی عصبی هستم. عماد هم فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. اونم ملاحظهٔ اعصاب خرابم رو کرده بود وگرنه به همین سادگی از گناهم نمیگذشت. حرکت کرد و برای مانی بوق زد، ولی من اصلا نگاهش نکردم.»
حجم
۴۸۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۸۰ صفحه
حجم
۴۸۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۸۰ صفحه
نظرات کاربران
خیلی قشنگ بود ولی از هر ۵ تا رمانی که می خونم حداقل دوتاش اینجوریه که دو تا برادر عاشق یکی میشن ...این چه مدلشه شما نویسنده ها بابش کردید ولی در کل قشنگ بود
نویسنده همه داستانهای رمانهای آبکی رو کپی کرده بود و تو یک کناب گنجانده بود، از عشق دو برادر تا رقیب عشقی و گروگانگیری، افتضاح بود
داستان عشق های فامیلی ..... کلا با فرهنگ خانواده ایرانی سازگار نبود
بیخودی کشداره
بدی نبود ولی اول داستان کشش خواندن نمیده آخر داستان خیلی پیش بینی شده تموم شد یه قسمت هم حوصله سر بر بود و میزدی جلو ولی در کل بدی نبود
خیلی اطناب داشت.ضعیف بود
افتضاح....