کتاب تو را صدا می کنم
معرفی کتاب تو را صدا می کنم
تو را صدا می کنم رمانی نوشته زهرا (خاطره) قلیپور است که داستان زندگی دو خواهر به اسم نگار و نسیم را روایت میکند.
درباره کتاب تو را صدا می کنم
نگار و نسیم دو خواهر دو قلو از یک خانواده کاملا سنتی و مرد سالار هستند. سالار رادمهر پدر خانواده اصرار دارد دو خواهر دوقلو با خواهرزادههای دوقلویش، وحید و سعید ازدواج کنند...نگار عاشق وحید میشود؛ اما با ورود امیر مهدی مستاجر طبقه پایین خانه، آن هم در یک عصر خنک تابستانی، تمام معادلات ذهنی نسیم به هم میخورد...
این آشنایی شروع یک عشق است... اما با وجود سالار و عمه شاپری به ثمر میرسد؟
خواندن کتاب تو را صدا می کنم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمان های عاشقانه فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب تو را صدا میکنم
کرایهی تاکسی را حساب میکنم و از ماشین پیاده میشوم. این روزها هیچ دلم نمیخواهد به خانه بروم. خانهی شلوغ و پر سر و صدایمان با نگاههایی که هر کدام هزار معنی دارد، اصلا به مزاجم خوش نمیآید. طول کوچهی باریکمان را طی میکنم. هوای خنک اسفندماه به دلم میچسبد. دلم میخواهد این قدم زدن طولانیتر شود. با نوکِ پا ضربهای به سنگِ جلوی پایم میزنم و آن را با خود همراه میکنم. دو روز دیگر عروسی نگار است و من هنوز هیچ کار نکردهام. نه لباسی، نه کفشی و نه انگیزهای برای حضور در جشنِ عروسی خواهرم دارم. از حضور در جمعی که از همگیشان بیزار هستم، نفرت دارم. هیچکس درآن جمع و خانه مرا درک نمیکند. همه به فکر خودشان هستند، حتی بابا و مامان! جلوتر میروم به خانه که نزدیک میشوم درِ چهارطاق باز شده توجهام را جلب میکند. ماشینهای ردیف شدهی جلوی در اعصابم را خورد میکند. انگار عروسی دختر شاه پریان است، که هفت روز و هفت شب جشن گرفتهاند. کاش خانه کمی خلوت بود و من فرصتی برای استراحت کردن داشتم.
سَرَکی بین ماشینها میزنم و نفسم را با خوشحالی بیرون میفرستم. خداروشکر سعید نیست. نبود او یعنی خوشحالی و آرامش من، با لبخندی روی لب وارد حیاط شدم. میخواستم در را ببندم، اما بیخیال شدم. اگر باز است یعنی این که کسی کاری داشته که در را باز گذاشتهاند. قابلمههای بزرگ و گازهای ردیف شده گوشهی حیاط، کفشهای مرتب چیده شده، گواه این است که برای ناهار مهمانهای زیادی دعوت شده بودند. بیسر و صدا کفشهایم را در میآورم، آنها را زیر پله میگذارم و خیلی آرام و پاورچین پاورچین میخواهم پلهها را بالا بروم که درِ واحد پایین باز میشود و مردی از اتاق بیرون میآید. با دیدنش اخمهایم درهم میشود. یعنی نمیشد من یک روز به خانه بیایم و با کسی چشم در چشم نشوم؟
- سلام خانم خانمها!
اخمهایم بیشتر در هم فرومیرود. مرد کمی جلوتر میآید. رو به رویم تکیه زده به نردهها میایستد و با دیدن اخمهایم قهقهای سر میدهد و باعث میشود در باز شود و مرد دیگری از اتاق خارج شود؛ با دیدنم میگوید:
- نسیم اومدی؟
نگاهم را از او میگیرم و دوباره به مرد کنار پلهها میفرستم. آه از نهادم خارج میشود ولی هنوز نتوانستهام این دو مرد را از هم تشخیص دهم و این باعث خنده دو مرد رو به رویم میشود. انگار این تشخیص ندادنم مرا مضحکه دست آنها کرده. چه با لباس مشترک چه با لباس متفاوت، من نمیتوانم این دو را از هم تشخیص دهم و همین اعصابم را خرد میکند.
حجم
۴٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۸۰ صفحه
حجم
۴٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۸۰ صفحه
نظرات کاربران
قیمتش واقعا مسخرس
عالی لذت بردم
داستان زیبایی بود و خیلی جذاب موضوع جالب بود و کشش خوبی داشت و حال آدم رو خوب میکرد میشه گفت نکات آموزنده هم داشت و اینکه کینه و نفرت چه بلایی سر آدم میاره و بخشش و خدا رو در نظر
در هنگام نوشتن داستان ، به وقت و زمان و جا و مکان دقت نشده بود .
خیلی قشنگ و لطیفه دوسش داشتم