کتاب جان پناه
معرفی کتاب جان پناه
کتاب جان پناه نوشتهٔ بیتا نگهبان است و انتشارات سخن آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب جان پناه
کلمات میتوانند معجزه کنند! میتوانند روح بپاشند و نجاتدهنده باشند. کلمات حتی آن بیربطهایشان هم حرف میزنند. اصلا همان بیربطها به جای همه نگفتههایی که محکم چسبیدهاند به جایی ته جان آدم و به جای تمام دقایقی که پای سکوت حرام شدهاند، حرف میزنند.
این کتاب داستان پر فراز و نشیب یک خانواده و اتفاقاتی است که برای قهرمان آن رخ میدهد. قهرمان قصه هزاران بار با مانع مواجه میشود، اما هربار میتواند به طریقی از پس آن برآید.
خواندن کتاب جان پناه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره بیتا نگهبان
بیتا نگهبان نویسندهٔ کتاب در سال ۱۳۵۶ در شیزار متولد شده است. او در رشتهٔ اقتصاد تا مقطع کارشناسی ارشد تحصیل کرده و به شغل کارشناسی امور بانکی مشغول است.
بخشی از کتاب جان پناه
«پردهها بهآرامی تکان میخوردند و شیارهای چرکمرده و دودگرفتهشان میان آن همه طرح شلوغ و درهم برهم سُرمهای و طلایی گم میشد. هوای اتاق به طرز آزاردهندهای سوز داشت. همان چند ساعت پیش هم که پا به اینجا گذاشتند، اولین چیزی که توجهشان را جلب کرد همین رد سرمای گزنده بود که نگاهشان را تا درزهای گشادکردهی پنجره کشاند.
کلافه از صدای چکچک آبی که از شیر حمام، روی کف وان کوچک کبره بسته میخورد و به هر طرف میپاشید، نیمنگاهی به در نیمهباز حمام انداخت. حتی آنقدر توان نداشت که بلند شود و آن در زهوار دررفته پوستهپوسته انداخته را ببندد! بدون آنکه چشم از موکت کثیف آبیرنگ کف اتاق بردارد، دو آرنجش روی پاهایش خیمه زد و فکر کرد چهقدر همه چیز این مسافرخانهی درجهسه، از موکت بدرنگ پر از لک و پردههای ارزانقیمت با آن والان زشت طلاییاش گرفته تا سنگهای لب پر شدهی قرنیزها و ترَک عمیق دیوار که تا نزدیکیهای سقف، ساقه دوانده بود، همگی با حال و روزی که داشتند همخوانی داشت! از کجا رسیده بودند به کجا؟!
با بیقراری تکانی به خودش داد و پلکهای سنگین و تبدارش را روی صدای آزاردهنده چرق و چرق تخت بست. هر چه میکرد تا این نفسی که میان قفسه سینه و شکم بزرگش گیر کرده بود آزاد شود، نمیشد که نمیشد! با لَختی کف کفش را چسباند به بدنه بیخاصیت و نه چندان گرم بخاری بدریختی که فقط نقش تکمیلکننده این همه آشفتگی و کجسلیقگی را به عهده داشت و با انگشت شست، شقیقهاش را فشار داد. لشکری بیرحم از اتفاقات این چند روز روی ذهنش پا میکوبیدند.
وقتی برای چندمین بار لبه پرده به تندی تکان خورد و دوباره سوزی سرد، فضای نسبتاً کوچک اتاق را پر کرد، تازه متوجه شد چه عرقی سرتاپایش را پوشانده است. بینیاش که از شدت بوی نا جمع شد؛ با حسی مملو از استیصال، کمی صورتش را به سمت عقب چرخاند تا نگاهش راحتتر روی زنی بلغزد که در آرامش کنارش دراز کشیده بود. روی قد بلند و کشیدهاش با آن دستهای مشت شده و چروک¬های ریز و درشت کنار پلکهای روی هم افتاده.
نگاه مرد از روی موهای بلوند و پلیور پشمی راهراه مشکی و سرخابی و شلوار جین تنگی که روی اندام استخوانی زن خوش نشسته بود، سُر خورد و از مچ لاغر دستها تا ناخنهای بلند لاکزده پاهایش امتداد یافت. چهطور هیچوقت به او نگفت که این حد از لاغریاش را دوست ندارد؟! که از انگشتهای کشیده و آن انحراف استخوانی که از کنار شست پایش بیرون زده بود بیزار است؟!
با حس رد شدن قطرههای عرق روی تیرهی گردنش، تکانی به خودش داد، ژیله لیمویی خوشرنگش را از سر بیرون کشید و با بیحوصلگی گوله کرد پایین تخت. روی همان موکت کثیف و پر از لک... دیگر حقیقتاً نفسش بالا نمیآمد! یعنی از همان وقتی که تمام تماسهایش با رابطی که قرار بود اینجا منتظرشان باشد، برگشت خورد و بعد از یک ساعت پیامی خلاصه و مختصر با سه کاراکتر برایش ایمیل شد، نفس کشیدن از یادش رفت. "کد ۰۰۱" و بعد از ده ثانیه که تلفن همراهش هم به طور اتوماتیکوار خاموش شد، همانجا بود که فهمید دیگر نه خبری از رابط است و نه گذرنامهها!
خوب میدانست این کد یعنی نقطه انتهایی! جایی که دیگر هیچ کاری از هیچکس برنمیآمد. دریافت این کد چیزی مثل گیر افتادن در انتهای یک کوچه بنبست بود. کوچهای با دیوارهای بلند سیمانی و بدون هیچ دستاویزی برای چنگ زدن. همانطور که سالها پیش از این هم شاهد صادر شدن این کد برای دیگری بود...
وقتی همان یک ساعت پیش و درست وسط ارسال پیامی به رابط، کد ۰۰۱ را دید، اول مردمک چشمهایش گشاد شد و بعد جریان روان چیزی مثل سرب داغ در تمام تنش دوید. از جایی درست کنار شقیقهها، زیر گلو، بعد دستها و بعدتر تا انگشتهای پا! پیش از این شنیده بود روح هم همینطور از بدن خارج میشود.
حیرتزده خیره مانده بود به صفحه لپتاپ و اگر آن زمان زن که روبهرویش چهارزانو نشسته بود وسط تخت، دست از حرکات یوگا برمیداشت و برای لحظهای آن چشمهای لعنتی مشغول مدیتیشنَش را باز میکرد، او هم به راحتی میتوانست تصویر پاک شدن سریع حافظه رایانه را از روی شیشهی عینکش ببیند.»
حجم
۵۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
حجم
۵۱۹٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
نظرات کاربران
داستان درباره دختری نابغهست که بیماری قلبی داره و برنامه نویسِ ماهریه. شروع هیجان انگیزی داشت که باعث شد یک چهارم کتاب رو بیوقفه بخونم. متن داستان روانه و کشش داره. اما... پایان کتاب یک فاجعه بود. انگار نویسنده فقط
کتاب شروع خوبی داشت جوری که با خوندن نمونه مطمئن رفتم سراغش اما بعد دچار افت شدید شد. نسبت به همه ی اون اتفاقاتی که باید شدید بهش پرداخته میشد بیتوجهی شده و صحنه های کم اهمیت به جاش دچار تکرار بودن
سه امتیاز رو به قلم قوی و خوب خانم نگهبان میدم. واقعا حیف برای این سوژه و قلم که اینقدر هدر رفت. کتاب میتونست یه اثر تک و به یاد موندنی بشه اما با باگهای زیاد و بیمنطقیهایی که داشت
من قلم خانم نگهبانو دوست دارم
به نظر من کلا یکم همه چیز بهم بیربط بود من اصلا دوست نداشتم
اوایل داستان خوب شروع شد اما اواخرش واقعا عجیب غریب بود،و خیلی سریع و بدون توضیح خیلی از ابهامات تموم شد،مخصوصا شخصیت معین که بعد شد احمدرضا،هر چی فکر میکنم میبینم واقعا این کار نویسنده فاجعه بود.
قلم نویسنده، سوژه و شخصیت پردازی قوی بود ولی یکی از بزرگترین ایراداتی که میشد بهش وارد کرد همین بود که از نیمهی دوم کتاب بعد از کنار رفتن پرده های مهم داستان، همون ماجراهای قبلی که کلی وقت گذاشتیم و خوندیمشون
بنده برعکسه بقیه دوستان از این کتاب خیلی خوشم اومد و واقعا داستانه جدیدی داشت. سپاس از خانم نگهبان عزیز
بسیار روان و زیبا و سوژه نسبتا جالب و جدید
نثر روان وخوبی داشت از خوندنش لذت بردم به همه عزیزان توصیه میکنم