کتاب کسی مثل کسی نیست
معرفی کتاب کسی مثل کسی نیست
کسی مثل کسی نیست رمانی نوشته فاطمه مرادی است که داستان دگرگونی روحی و اشتباهات جوانی به اسم سعید را بازگو میکند.
درباره کتاب کسی مثل کسی نیست
سعید پسر مهربانی است، که به فردی سنگدل تبدیل میشود! او خیلی زود به دیگران اطمینان کرده و دست به انتخاب میزند. غافل از این که بعضی از این انتخابها غلط هستند.
انتخابهایی که خیانت و بدبینی به همراه دارند و تیشه میشوند برای ریشه زندگی آرام و عاشقانهاش!... اما درست در اوج ناامیدی، فردی وارد زندگیاش میشود که ثابت کند کسی مثل کسی نیست.
خواندن کتاب کسی مثل کسی نیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران رمانهای فارسی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب کسی مثل کسی نیست
احساس گرمای فراوان داشت خفهام میکرد. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. تمام خانه را برای پیدا کردن لیوانی آب گشتم از این سو به آن سو سرگردان... نبود! نور زیادی از انتهاییترین اتاق خانه خارج میشد. بهسمت اتاق رفتم. در اتاق را باز کردم. تنها چیزی که دیده میشد آتش بود. آتش از در و دیوار اتاق شعله میکشید. تخت دو نفره هم وسط اتاق در آتش میسوخت.
ترس تمام وجودم را گرفته بود. ناگهان صدایش در ذهنم طنین انداخت. یاد او افتادم. خواستم به سمت تخت بروم و او را نجات بدهم. صدای خندههایش بلند شد. دود غلیظی تمام فضای اتاق را پر کرده بود و دیدم را تار میکرد. کمی جلوتر رفتم صدای قهقههی خندیدنش در کل اتاق پیچیده بود. در میان آن موج گرم احساس سرما میکردم. صدای خندههای او بود که سرمایی بر پیکرم میانداخت.
عریان دیدمش. مرا نگاه میکرد و همچنان بلندبلند میخندید. یخ بستم. عقب عقب راه میرفتم. با تنی عریان داشت به سمتم میآمد. داد میزدم "جلو نیا...!" انگار نه انگار که این شخص روبهرویم از کسان نزدیکم است. انگار برایم تبدیل به غریبهای شده بود که نمیشناختمش. ترسیده بودم. پشتم به دیواری برخورد کرد. صدایم بلند شد:
- سمت من نیا.
چشمانم را بستم که نگاهم به او نیفتد. یک نفر داشت تکانم میداد. صدایش از دور میآمد.
- سعید! مامان پاشو دردت بهجونم. سعید مامان...
انگار روح تازهای در من دمیده بود. چشم باز کردم. بلند شدم و نشستم. نفس نفس میزدم. دستی به صورتم کشیدم، خیسِ عرق بود. لیوان آبی جلوی صورتم قرارگرفت. بیمعطلی گرفتم و یکنفس سرکشیدم. دستی پشتم قرارداشت و سعی میکرد که آرامم کند. هنوز خوب متوجه محیط اطرافم نبودم. هنوز گرمای آتش را حس میکردم. صدای بغضآلودش باعث شد نگاهش کنم.
- الهی مامان دورت بگرده. هنوزم کابوسها رهات نکردن؟
لبخند نیمهجانی به نگرانی مادرانهاش زدم:
- چیزی نیست مادرم بهشون عادت کردم. ببخشید شما رو هم از خواب بیدار کردم. برید بخوابید من خوبم. چشمهایش آماده گریه کردن بود. سرم را جلو بردم و چشمهایش را بوسیدم. دستش را گرفتم و با خودم بلندش کردم. به دستش فشاری دادم و برای نگرانیهای مادرانهاش سعی کردم لبخند بزنم:
- قربونت برم نگران من نباش. خوبم برو بخوابگ
میدانستم از بغض سنگینی که راه گلویش را بسته نمیتواند حرفی بزند. سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت. میدانستم از اتاق که بیرون میرود اشکهایش پایین میچکند. میخواستم آرامش کنم ولی بیش از این در توانم نبود. خودم ناآرامی زیادی داشتم. چهگونه میتوانستم کسی را آرام کنم؟
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۲۷ صفحه
حجم
۳٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۲۷ صفحه
نظرات کاربران
کاملا تکراری نمونه های مشابه تو همین طاقچه هست
داستانش در مورد فردی بود که در زندگی قبلیش شکست خورده بود و وقتی وارد زندگی جدید با زن دیگری می شود به این زن هم نیز سوءظن پیدا می کند.وحتی باعث آزار او می شود
داستان جالبی بود. درباره یه شکست ، یه خیانت ، یه ناآرا1می، یه عشق ، یه دوست داشتن و در آخر یه آرامش مرد خسته ای هستم خسته از تمام بحرانها خسته از تمام حادثه ها گذشته ام گذشت باد آن را با خود