کتاب دیوونگی نکن
معرفی کتاب دیوونگی نکن
کتاب دیوونگی نکن نوشته شادی داودی است. این کتاب را انتشارات شقایق برای تمام علاقهمندان به داستانهای عاشقانه منتشر کرده است.
درباره کتاب دیوونگی نکن
در رمان دیوونگی نکن نویسنده روی دلیل محکم متفاوتی برای جدایی دو عاشق دست گذاشته است که داستان جذابی ساخته است.
ماجرای این رمان از جایی آغاز میشود که ۹ سال از طلاق میان بیتا و محمد میگذرد. این دو، در ۹ سال پیش، بعد از سه سال عاشقانههای یواشکی و با وجود مخالفتهای شدید افراد خانوادههای خود، ایستادگی کردند تا به یکدیگر برسند؛ اما فقط بعد از گذشت چند ماه از تاریخ عقدشان، اختلافهای خانوادگی شدت میگیرد و مشکلات روز به روز شدیدتر میشود. محمد برای بقای زندگی و فرار از بگومگوهای فامیلی، تصمیم جدیدی میگیرد؛ ولی بیتا بنا به دلایلی خاص با این تصمیم مخالف است و از محمد توقع دیگری برای حل مشکلات دارد و درنهایت با هم به توافق نمیرسند. همه افراد هر دو خانواده و فامیل گمان میکنند که دلیل طلاق این دو همان اختلافات خانوادگی و کینه مادرمحمد بوده، اما در واقع هیچکس تصورش را هم نمیتواند بکند که چه اتفاقی میان محمد و بیتا افتاده که این دو، با وجود آنهمه عاشقانههایی که نسبت به یکدیگر داشتهاند، تصمیم به جدایی گرفته و علت اصلی چه بوده؟ آیا مقصر اصلی آن اتفاق تلخ و رازمگویی که میان دو نفرشان باقی مانده، بیتا است یا محمد و یا هر دو؟
رمان دیوونگی نکن، ماجرایی خانوادگی و عاشقانه دارد که شخصیتهای اصلی داستان به چالش سختی دچار میشوند و باید بتوانند دست به یک انتخاب بزنند. یا دل به عشق بسپارند و یا به پای وابستگیهای به دور از منطق بسوزند. این بار انتخاب میان عشق و عشق است! انتخاب میان دو عشق، اما اشتباه نکنید در این رمان خبری از مثلث عشقی نیست. داستان پیچیدهتر از یک مثلث عشقی ساده است.
خواندن کتاب دیوونگی نکن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به داستانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دیوونگی نکن
ماشین را جای مطمئنی پارک میکنم و به داخل موسسه میروم. در را قفل میکنم. دو شاخهٔ تلفن را از پریز بیرون میکشم و تلفن همراهم را هم روی بیصدا تنظیم میکنم و در کیفم میاندازم.
بعد از روشن کردن سیستم و پرینتر، نمونه سوالات را یک بررسی اجمالی میکنم و لحظاتی بعد آیکون پرینت را میزنم. برنامهٔ لازم را از قبل وارد کرده بودم و ذخیرهٔ کاغذ هم چک شده بود، طبق برنامهٔ اتوماتی که تنظیم کردهام، حدود یکربع تا بیستدقیقهٔ دیگر تمام سوالات کلاسها پرینتشان به پایان میرسد.
به آبدارخانهٔ کوچک انتهای سالن میروم و کتری برقی را از آب پر میکنم و میزنم به برق. یک بسته نسکافه از توی کابینت برمیدارم و توی لیوان مخصوص به خودم میریزم. آب کتری که جوش میآید، همزمان صدای برخورد باران تندی هم که روی شیروانی بالای پنجرهٔ کوچک آنجا است، بلند میشود.
لیوان را از آبجوش پر میکنم و همانطور که آن را بین هر دو دستم نگه داشتهام، جلوی پنجره میروم. رگبار عجیبی شروع شده و صدای برخورد قطرات روی شیروانی تمام فضای آنجا را در برگرفته و سکوت را از بین برده. یک زمانی بود که عاشقانه باران را دوست داشتم، نمنم و رگبارش هم برایم تفاوتی نداشت، من باران را در هر حال و وضعیتی دوست داشتم؛ اما حالا سالها است که حتی شنیدن ریزش قطراتش بر روی هرسطحی اعصابم را بههم میریزد. صدای ریزش باران دیگر برایم زیبا نیست، بلکه بیشتر مانند صدای رگبار تیرهایی را دارد که گویا قرار است اعصابم را اعدام کنند.
من احساسم را به جایی رساندهام که حتی یادآوری خاطرات خوش هم برایم زجرآور شود تا مبادا با دوره کردن آنها بخواهم یاد لحظاتی را در خودم زنده نگه دارم که با محمد سر کردهام... من از هرچیز که به محمد مربوط بشود گریزانم که اگر نباشم، توان تحمل سرگردانیام برایم غیرممکن میشود... اما دیدار امروز و بارش اینباران...
لیوان هنوز در میان انگشتان هر دو دستم اسیر است. نگاهم از پنجرهٔ آبدارخانه به نقطهای نامعلوم خیره است. تکیهام را به قاب کنار پنجره میدهم و پیشانیام خنکای پنجره را حس میکند. چشمانم را میبندم و همراه با صدای ریزش باران، آنچه که از خاطراتم نمیخواهم، در ذهنم تکرار میشود.
***
من، محمد، جادهٔ خیس از باران، درختان غرق در مه، شیشههای ماشینی که در اثر رقص قطرات باران قدرت دید اطراف را کاهش داده، صدای ملایم موسیقی که از پخشصوت ماشین محمد به گوش میرسد و چشمان بستهٔ من در حالیکه سرم را به صندلی تکیه دادهام و... و گرمی دست محمد که دست چپم را در دست گرفته...
صدایش در گوشم میپیچد:
«بیتا؟ خوبی؟ اگه بازم حالت تهوع داری، میخوای دوباره نگه دارم؟»
چشمانم را باز کردم و صورتم را به طرفش برگرداندم. چهقدر من این صورت جذاب را دوست دارم، فقط خدا میداند. لبخند زورکی روی لبهایم مینشیند و میگویم:
«خوبم. یعنی بهترم. تند که میری، سر پیچا حالم بد میشه. چهقدر دیگه مونده تا برسیم کلاردشت؟»
لحظاتی کوتاه به چشمم خیره شد و دوباره به مسیر روبهرو نگاه کرد. با لحنی جدی و دلخور گفت:
«خب چرا زودتر نگفتی حالت بده تا سرعت رو کم کنم؟ تو چرا وقتی باید حرف بزنی، نمیزنی که کار به اینجا نکشه؟ کفر آدم رو درمیآری به قرآن.»
حجم
۶۱۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۱۲ صفحه
حجم
۶۱۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۱۲ صفحه
نظرات کاربران
کتاب بدی نبود ولی خیلی زیاد تکرار صحنه هایی را داشت که به نظر من لازم نبود انگار در یک دور افتاده بودیم و جملات و تصویرهای تکراری پشت هم ردیف میشد بهتر بود این کتاب را در بیشترین حد
نمیدونم چرا نظرات انقدر منفیه چون کتاب قشنگی بود شبیه دالان بهشت بود فقط مدرن تر و امروزی تره
خیلیدر نشان دادنحالاتروحی شخصیت اول داستان اغراق شده بود وخسته کننده
چقدر یه نفر میتونه گریه کنه؟؟؟ شخصیت اول داستان افتضاح بود
سلام سوژه خیلی خوب بود اما پرداخت ضعیف بود . تعداد صفحات زیاد بود. فضاهایی که داستان در آن شکل گرفته بود تکراری بود . شخصیت پردازی ها هنوز جای کار داشت . بیشتر بحث و جدال فضای اصلی داستان رو شکل داده
جالب بود
به نظر من خیلی سطحی بود . داستان تکراری و لوس اسم کتاب فقط برای این انتخاب شده که پسر داستان چند جا میگه دیوونگی نکن🤦🏽♀️🤦🏽♀️🤦🏽♀️
این کتاب رو خیلی دیر خوندم شاید اگه ۱۶ ساله بودم از نظرم کتاب عاشقانه و خوبی میومد🥴 ولی حالا فکر میکنم واژه افتضاح هم براش کم باشه🤦🏻♀️🤦🏻♀️
اطناب زیاد داشت.برای یکبار خوندن مناسب بود