کتاب مرگ و چند داستان دیگر
معرفی کتاب مرگ و چند داستان دیگر
کتاب مرگ و چند داستان دیگر نوشتهٔ رومن گاری و ترجمهٔ سمیه نوروزی است و نشر چشمه آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب مرگ و چند داستان دیگر
ابوالحسن نجفی پنج داستان از رومن گاری ترجمه کرد که در پرندگان میروند در پرو میمیرند به چاپ رسید. این مجموعه از قویترین داستانهای این نویسنده است. پنج داستان کوتاه دیگر از این نویسنده در مجموعهٔ قلابی و چند داستان منتشر شد که مترجم آن سمیه نوروزی بود. شش داستان دیگر از داستانهای کوتاه رومن گاری باقی مانده بود که در کتاب حاضر، مرگ و چند داستان دیگر به چاپ رسیده است و مجموعهٔ همگی آنها هم در چاپ جدید پرندگان میروند در پرو میمیرند (با همان نام قبلی) با ترجمهٔ نوروزی به کتابفروشیها آمده است.
نام داستانهای این مجموعه از این قرار است:
مرگ
موضوع سخنرانی: شجاعت
به افتخار پیشتازان سرافرازمان
تشنهٔ سادگیام
بازی سرنوشت
دیوار داستانی ساده برای نوئل
خواندن کتاب مرگ و چند داستان دیگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
درباره رومن گاری
رومن گاری با نام اصلی رومن کاتسِف ۱۱ساله بود که پدرش، او و مادرش را ترک کرد. ۳ سال بعد با مادرش به شهر نیس در فرانسه مهاجرت کرد. او سرگذشت سه دههٔ نخست زندگیاش را در کتاب «وعده سپیدهدم» نوشته است. گاری در فرانسه به تحصیل حقوق پرداخت و خلبانی در نیروی هوایی فرانسه را آموخت. پس از اشغال فرانسه از سوی نازیها در جنگ جهانی دوم، به انگلستان گریخت و تحت رهبری شارل دوگل به «نیروهای آزاد فرانسه» پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید.
با نوشتن نخستین رمانش، «تحصیلات اروپایی»، جایزهٔ منتقدان فرانسه را دریافت کرد. رومن پس از جنگ با مدرک حقوقِ دانشگاه پاریس و دیپلم زبانهای اسلاو، به عنوان دیپلمات در شهرهای مختلف کار کرد. با نوشتن رمان «ریشههای بهشتی» برنده جایزه گنکور شد.
گاری در دوران زندگی سیاسیاش ۱۲ رمان نوشت، به همین دلیل بسیاری از آثارش را با نام مستعار نوشت. مادامی که با نام مستعار امیل آژار به نویسندگی میپرداخت با نام رومن گاری نیز داستان مینوشت. وی دومین جایزهٔ گنکور را با نام امیل آژار به دلیل نوشتن رمان «زندگی در پیش رو» به دست آورد.
رومن گاری تنها نویسندهای است که دو بار موفق به اخذ این جایزه شده است. این جایزه فقط یک بار به هر نویسنده تعلق میگیرد. به دلیل اینکه وی این رمان را با نام مستعار نوشته بود برای دومین بار توانست این جایزه را دریافت کند و پسرعمویش پائول پالویچ، به جای وی این جایزه را دریافت کرد. رومن بعدها در کتابی به نام «زندگی و مرگ امیل آژار» حقیقت را فاش کرد.
رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ پس از مرگ همسرش در ۱۹۷۹ با شلیک گلولهای به زندگی خود خاتمه داد.
بخشی از کتاب مرگ و چند داستان دیگر
«فرودگاهِ ایست هَمپتون با رنگِ پرچم کشورهای غیرکمونیستی تزئین شده بود و آسان نبود احساساتی نشدن از رعشهٔ فاتحانهای که آسمان را درمینوردید و بهنظر میرسید از آنهمه غرور برخاسته، از عمقِ خرسندی ملتی که بهراستی هر چه از دستش برآمده، انجام داده. شعارهای بدرقه و حمایت، فریادهایی از صمیم قلب از دلاوریها و شورواشتیاق میهنپرستانه، که روی بالنهای عظیمِ کائوچویی نوشته شده یا با دودِ سفیدِ هواپیماها در لاجوردی آسمان نقش بسته یا بالای دکلها با ارادهٔ باد به اهتزاز درآمده بودند، قوتِ قلب و دلگرمیهای دوستانهشان را بیحسابوکتاب خرجِ پیشتازانِ مرزهای جدیدِ بشری میکردند؛ بعضی جاها تعداد شعارها آنقدر زیاد بود که انگار با فشار آنها را بههم چسباندهاند؛ بهخصوص سرتاسرِ ووآ تریومفال و دورتادورِ جایگاهِ افتخاری تماشاچیان که روی ساحلی زیبا از شنهای سفید بنا شده بود. «به افتخارِ پیشتازانِ سرافرازمان»، «به شما افتخار میکنیم»، «پیش به سوی شیوهای نو در کشورگشاییهای صلحطلبانه»، «راهتان را ادامه خواهیم داد»، «علم چراغ راهمان است»، «زندگیمان را تغییر دهیم»، «بشر دیگر محدودیتی نخواهد داشت». همه میدانستند صحبت از نوعی تشریفاتِ رسمی است با هدفِ تحکیمِ روابطِ دوستانه و تقویتِ روحیهٔ مردم، درست لحظهای که فرزندانشان در آستانهٔ درگیر شدن با اتفاقی عظیم هستند، درهرحال بد هم نبود احساس کنند چهطور یک کشورِ بزرگ در چنین شرایطِ سختی، با همدلی تمام و با نهایتِ خوشبینی دوشادوشِ مردمش میایستد.
جمعیت از صبحِ زود فرودگاه را پُر کرده بود؛ هواپیمای اختصاصی رئیسجمهور تأخیر داشت و مردم هر لحظه منتظرِ فرودش بودند. فروشندههای ماهی و کِرم و مگس و طعمه بساطشان همهجا پهن بود و استخرهای سیار تمام گوشهوکنارها علَم شده بودند. هوریس مککلار بعد از آخرین بازیهای حساسِ بیسبالی که در جوانی در آنها شرکت کرده بود و خاطرهٔ فوقالعادهای ازشان داشت، هرگز چشمش به چنین جمعیتی نیفتاده بود: حتا با تمامقد بلند شدن توی جایگاه و گردن کشیدن هم نمیتوانست انتهاش را ببیند. خانوادهاش هم قطعاً علاقهمند بودند موقعِ اعزام برای بدرقهٔ سربازها بیایند. اما ادنا مجبور بود خانه بماند: بدنش تازه تجربهٔ سختی را از سر گذرانده بود و به توصیهٔ پزشک باید از هیجان و اضطراب دور میماند. هوریس مککلار آهی کشید: خیلی به زنش وابسته بود. اما انگار همهچیز نشان میداد زنش هم دارد قدم در همان راهی میگذارد که خودِ او در پیش گرفته؛ فقط کمی آرامتر، البته شاید؛ چون ادنا همیشه کمی تنبل بود. از طرفی، معلوم بود جدایی آنها موقتی است. چون بههیچوجه صحبتِ مهاجرتِ همیشگی در میان نبوده به ویژه که ذات این دورِهمی هم نمادین بود. پس هیچچیز مانع از آن نمیشد که خانوادهها، دستکم در آیندهای نزدیک، هر روز صبح کنارِ دریا جمع نشوند و دستهجمعی دعا نخوانند و به همدیگر دلگرمی ندهند. هوریس مککلار از وقتی فهمیده بود انتخابش کردهاند تا به عنوانِ سرکردهٔ پیشتازان معرفیاش کنند، با اینکه دوست داشت به پیشرفت ملتش فکر کند، حسابی افتاده بود به دستوپنجه نرم کردن با احساساتِ ضدونقیض: بدیهی است که یکجورهایی احساس غرور میکرد، اما زیادی سردرگم بود و با وجودِ علاقه و دلبستگی بیشازحدش به مرکزِ توانبخشی که به پیشتازان کمک میکرد تا خودشان را با شرایطِ روانی جدید وفق دهند، بیشترِ وقتش را در نوعی گیجی و پریشانی بیحدومرز میگذراند که دیگر حتا تلاش هم نمیکرد برای پنهان کردنش.
هوا خیلی گرم بود. هوریس مککلار پاهای پسرش را محکم گرفته بود: پسرک با خیال راحت جا خوش کرده بود روی کولش تا بهتر بتواند ببیند. وقتی احساسِ آشنای خفگی از فرطِ فشار، دوباره خودی نشان داد و هولوتکانی انداخت که سریع جاش را داد به حملهٔ ترس، هوریس مککلار از جایگاه بیرون آمد، راهش را باز کرد تا نزدیکترین استخر و با بیلی فرو رفت توش؛ برای اعصاب خیلی خوب و خوشایند بود، اما استخرها بسیار کوچک بودند و پُرجمعیت: گویا نرسیده بودند سرِ وقت بسازندشان تا بتوانند جوابِ مردمی را بدهند که هر روز احتیاجشان بیشتر از قبل میشد. بااینحال نمیشد گفت دستاندرکارانِ ساختوساز هم سعیشان را نکردهاند: کارخانهها روز و شب کار میکردند، چرا که این قضیه برای مملکت به معنای واقعی کلمه حکم مرگ و زندگی داشت. ولی ماجراها آنقدر سریع اتفاق افتاد که کسی فکرش را هم نکرده بود. همان فرایندِ همیشگی سرعت گرفتنِ تاریخ... و حالا جوری عقب افتاده بود که باید جبران میشد. میگفتند روسها خیلی بهتر آماده و تجهیز شدهاند و در رقابت با زمان طورِ قابل توجهی سبقت گرفتهاند: اگر راهی نباشد جز آنکه دستبهدامن آمار خودشان شوند، فرض بر این بود که تا همین الان برای هر پنجاه سکنه یک استخر ساخته شده. لحظههایی بود که هوریس مککلار از تهِ دل احساس نگرانی میکرد؛ دلش نمیخواست بروند سمتِ تکرار اشتباهاتِ گذشته. روسها پیش از این اولینهایی بودند که پاشان به فضا باز شد. حالا هم که در ساختِ لوازم اولیهٔ موردنیاز، کشورهای غیرکمونیستی را پشتِ سر گذاشتهاند. معمولاً، اینجور وقتها کافی بود فرو برود توی استخر تا بلافاصله دلهرهاش از بین برود و حسّ خوشایندی جاش را بگیرد، یکجور سرخوشی جسمی که نقطهٔ پایانی بود برای هر نوع دلواپسی. ولی استخر هم مشکل خودش را داشت: نمیتوانست بیشتر از نیمساعت توی آب بماند؛ وگرنه دلهره دوباره میآمد سراغش و احساس خفگی برمیگشت. دیگر واقعاً نمیدانست کجای آنهمه بدبختی ایستاده. اوضاع بسیار بههمپیچیده شده بود، اما همانطور که خودش بعد از استعفا دادن از سِمتش به عنوان دبیر دولت، در نطق خداحافظی به همکارانش گفته بود، باید مقاومت میکردند و نباید میگذاشتند شک و ناامیدی به دلشان راه پیدا کند. مثلاً همین پسرش، با خیال راحت و با رضایتِ کامل رفته بود زیر آب: توی خانه عملاً به هیچ ضربوزوری نمیشد از استخر خانوادگی بیرونش آورد. هوریس مککلار بار دیگر راهی برای خودش باز کرد تا بتواند برسد به استخری که عَلم کرده بودند برای پیشتازان. بیست دقیقهای با نهایتِ لذت ماند توی آب. وقتی با وجودِ اعتراضِ بیلی بیرون آمد، یکهو استَنلی جنکینز را کنارش دید با تمام اعضای خانوادهاش. دوستانه سری تکان داد و با نهایتِ سرعتی که در توانش بود، راهش را گرفت و رفت. خانوادهٔ جنکینز همسایهشان بودند؛ این رابطه حتا خانوادگی هم شده بود که تا همین چند وقت قبل عالی پیش میرفت. ولی تازگیها کمی به پروپای هم پیچیده بودند. مثلاً نه خیلی وقت پیش، همین دیشب، وقتی هوریس مککلار لم داده بود روی چمنها، خانم جنکینز زنش را گاز گرفته بود. معلوم است که تقصیر خود بدبختش نبوده. شوهرش سریع آمده بود برای عذرخواهی. ولی خب آدم هم ناراحت میشود، هم دلش میگیرد. بهخصوص که پوستِ ادنا به خاطر پوستاندازی بهشدت حساس شده بود. آقای جنکینز باید حواسش را بیشتر جمع کند یا کمی بیشتر مراقب زنش باشد یا حتا او را ببندد. به بیلی هم رکوراست دستور داده بود با پسرشان بازی نکند، ولی پسرک اصلاً به حرفش گوش نمیداد. خب جنکینزکوچیکه هم که باهاشان بود، دستها را حلقه کرده بود دور گردن پدرش. بیلی خیلی زود شروع کرد به دستوپا زدن.»
حجم
۸۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه
حجم
۸۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۰۵ صفحه