کتاب شب بگردیم
معرفی کتاب شب بگردیم
کتاب شب بگردیم نوشتهٔ علی خدایی است. نشر چشمه این مجموعه داستان کوتاه ایرانی را منتشر کرده است. این اثر از مجموعهٔ «جهان تازهٔ داستان» است.
درباره کتاب شب بگردیم
کتاب شب بگردیم دربردارندهٔ ۱۵ داستان کوتاه نوشتهٔ علی خدایی است. عنوان داستانهای این مجموعه عبارت است از «یک مهمانی یک رقص»، «در کنار زایندهرود»، «دیوارنوشتهها»، «ماگنولیا»، «رضا باربِر؛ حکایت سرتراش اصفهانی»، «برادران امیدوار»، «روزهای لُرتا»، «صدای دریا»، «حبیب»، «شیرینترین ایام زندگی من حالاست»، «هشتبهشت»، «شب بگردیم»، «دیوار کوتاه»، «سینوزیت» و «کفاشی خوشقدم».
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب شب بگردیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی و علاقهمندان به قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب شب بگردیم
«هر مسیر نکتهٔ پنهانی دارد که آرامآرام پیدا میشود. جبری است که با راه رفتنهای شبانه بهتدریج واضح میشود. مثل حل یک معادله. چراغهایی که تا بعد از نیمهشب هنوز روشناند. پردههایی که نور ضعیفی از لابهلای آنها بیرون میزند. صدای دور نوزادی که ونگ میزند، آمبولانسی که نیمهشب زیر جایی که چراغش تا بعد از نیمهشب روشن است میایستد. دری باز میشود و کسی اورژانسیها را به داخل خانه میبرد. فردا شب چراغ روشن نیست. یا آبی که از یکی از بالکنها پایین میریزد و زیاد نیست. گلدانها را آب میدهد؟ میآیی جلوتر در چهارراه کوچک دو خیابان قدیمی یک طرف پردرخت و خاموش. یک طرف پر از ستونهای سنگیِ ناتمام. ماشینهایی که از چهارراه میگذرند به این ناتمامی نور میپاشند. یکدفعه نمایش نور و صدا اجرا میشود. صداها اغلب ترانههای روزند و تا جایی که میشنوم ریتمی را تکرار میکنند و نور که روشن میکند برای یک لحظه ستونها را و لحظهٔ بعد همهچیز فرومیریزد و کلمههای روزنامه میشود وقتی خیلی جوانم. وقتی که اینجا چهارراه نبود. مثل همین نور و مثل همین صدا بسیار بیشتر میدرد ساختمان را. همهچیز تمام میشود و من که خیلی جوانم صبح تماشا میکنم ریختن یک برش از شهر را. اینجا بخشی از راه پیادهرویِ من است که باز شده. نور و صدا که پایان میگیرد صدای باقیمانده و ریز ساکنین خیابان میآید که دلار یورو یورو دلار میکنند. لاغر و پیر و چاق کنار موتور تکیه داده به دیوار صرافی. آیا کسی در گودال حمام که اسکلت آن پیداست افتاده و یا جوری خودش را به پایین رسانده مثلاً برای پیدا کردن کاشیهای کهنهٔ رنگی؟ کمی آن طرفتر نردههای چوبی کاخ پیدا میشود. برای رسیدن به کاخ باید کمی راه بروی تا بفهمی کاخ بزرگ است، پر از درختهای کهنسال. گاهی فکر کردهام مثلاً در دورهٔ زندیه اینجا حصار داشته است؟ یا هر کسی که دلش میخواست میتوانست به کاخ نزدیک بشود. این تکه از خیابان تاریک است و پر از صدای آدمهایی که در روزنامههای دورهٔ مشروطه حبس شدهاند. اگر رها میشدند یا میماندند همین جا از لای صداها رد میشدم. شبهای زمستان که تاریکی چند برابر میشود و سرما خیابان را خالیتر میکند، از کوچههای سرازیرِ روبهرو شعلههایی به چشم میآید که یک لحظه پیدا میشوند و بعد خاموشی، دوباره شروع میشوند. سوی دیگر نردهها، درختهای کهن و کمسال با هم در تاریکی ایستادهاند؛ درهمرفته ساکت و خاموش تا از لابهلای شاخهها نور میآید. با درختها به ورودی کاخ میرسیم و آن تنهٔ درختِ چندصدساله. در بسته است. روشنیِ کاخ بیشتر است. همان جا میایستم و اولین تصویر مادرم از اصفهان و کاخ میآید. آینهکاریِ پشتسر خودش را نشان میدهد. شاید برای همین است که وقتی به چهلستون میروم در آینهکاری دنبال تکرار خودم میگردم و بعد دنبال آن عکس که شاید رد پایی از آن در آن جا مانده باشد. سالها بعد، احتمالاً ۱۳۵۵، اینجا روی ردیفهای منظم رو به ستونهای کاخ نشسته بودیم در ساعت ۳۰: ۱۹ دقیقه تا گروهی از پرو بیایند و آوای کوهستانی خود را سر بدهند. کاخ هیچوقت این صدا را نشنیده بود. اصلاً شبیه هیچکدام از نقاشیهای روی دیوار نبود. شبیه هیچ سازی که روی دیوارها بود. پشت آینهکاریها این صدا آشنا نبود. یک لحظه همهٔ بزمها را سکوت گرفت، آنها که از سرزمینهای همسایه آمده بودند هم نشنیده بودند. قارهای که تازه کشف شده بود. شبهایی که در قدمهای سههزار و پانصد از اینجا میگذرم ورودیِ قدیمی بسته است و تکهای نورافشانیشده از کاخ پیداست و ستونها که قهوهای و قرمزند، تراش و تقسیمبندی ستونها پیداست؛ جوری از روشنی که سایههای تاریک دارد. بایستی اینجا دیواری بسازم که تمام شبانهروز عکسهای ما اصفهانیها را در اینجا نشان بدهد. مثل روزی که چهلستون رفته بودیم و دور کاخ میدویدیم. قدمها دیوارها را برمیدارند و در تاریکروشنا بر بستری از سنگریزهها میروم، این قدمها را نمیشمرم، بچههای دبستان دکتر کار را آوردهاند چهلستون. آقای بلبل معلمشان میگوید بیشتر آثار تاریخی اصفهان مربوط به سلسلهٔ صفویه است. سالن بزرگی بود اتاق مهمانی شاهعباس. یکی از بچهها گفت «آقا اینها لیوان نداشتند همهش کاسهست.» ما را از طرف شیروخورشید آورده بودند بازدید. فهمیدیم مثلاً هفتاد هشتاد سال قبل روی این نقاشیها گچ مالیده بودند و نمیگذاشتند دیگر در اینجا ضیافت برگزار شود. آقای بلبل گفت دو شاه روبهروی هم مینشستند و… انتهای این اتاق خیلی بزرگ پنجرههای رو به باغِ پردرخت داشت، بادی که میوزید درختها را کج کرده بود و از شیشه باد و کجیِ درختها و تکههای رنگ سبز پیدا بود. درختها مثل رقصندهها بودند؛ خم میشدند، میایستادند و خودشان را تکان میدادند. ما بچههای شیروخورشید زود از اینجا خسته شدیم، بیشتر آینهها بودند که ما را جلب میکردند، در آینهها دنبال خودمان میگشتیم. وقتی که از کنار چهلستون میگذرم یاد سینما میافتم، آینهها، صفحهٔ اکران. چهقدر فیلم، چهقدر عکس، چهقدر آدم، از دورِ دورِ دورترها در آینههای کنار هم جا خوش کردهاند. آقای بلبل گفت همیشه شادی و شادمانی هم نبود، جنگها را هم نگاه کنید و ما باز بالا را نگاه کردیم، آقای نادرشاه میجنگید. چهقدر فیل، چه خرطومهایی، چهقدر اسب و نیزه. وقتی کلاس پنجم دبستان بودم و کتاب تاریخمان از حملهٔ مغول نقاشی گذاشته بود، شبیه همین حمله بود. به خودم میگفتم اینها خودشان را به مردن زدهاند. مثلاً مردهاند. اینجا هم همینطور. آقای بلبل گفت حالا به محوطهٔ چهلستون میرویم و بستنی قیفی میخوریم. این درِ چهلستون وقت پیادهروی بسته است و اینهمه از ما در آینهها با مسافرها، توریستهای خارجی، راهنماهای میراثفرهنگی وول میخوریم تا چند نفر نقاش بیایند و از این دیواریها، از ما در این آینهها، نقاشی بکشند. دوباره که در تاریکیِ خیابان هستم نقاشیِ روی دیوار میآید تا چندقدمی من. چهقدر شبیه نقشهای روی دیوار نمازخانهٔ وانگ است. رنگها و موضوعهایی که بزرگتر و پررنگتر کشیده شدهاند. تعداد قدمهایم را از چهارراه تا چهلستون نشمردهام ولی میدانم تصویرهایم از چهلستون قدمت نیمقرنی دارند.»
حجم
۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
حجم
۹۳٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۵ صفحه
نظرات کاربران
بسیار زیبا