دانلود و خرید کتاب عصیان یوزف روت ترجمه علی اسدیان
تصویر جلد کتاب عصیان

کتاب عصیان

نویسنده:یوزف روت
انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب عصیان

کتاب عصیان اثری از یوزف روت است که با ترجمه علی اسدیان در نشر ماهی منتشر شده است. این کتاب درباره سربازی است که در جنگ پایش را از دست می‌دهد و باید کاری برای خودش دست و پا کند. به تعبیر بهتر، داستان عصیان، تصویری از اروپای بعد از جنگ است. 

نشریه نیویورک تایمز (The New York Times) این داستان را اینطور توصیف کرده است: «رمانی از یوزف روت یک رمان نویس تمثیلی اما در عین حال به صورت قاطعانه ای مدرن، داستان سرخوردگی پس از جنگ، حدود ایمان و سرنوشت شخصی که توسط کارهای کورکورانه و گاه و بیگاه یک ماشین کنترل می شود. ماشینی که توسط هیچ کس هدایت نمی‌شود و هیچ کس مسئول آن نیست.»

درباره کتاب عصیان

آندریاس، شخصیت فراموش نشدنی داستان عصیان، سرباز اتریشی است که از جنگ جهانی دوم برگشته است. او قهرمان جنگ است. با اینکه یک پایش را از دست داده و رنج‌های بسیاری کشیده است اما به دولت، به کشورش و به حکومت ایمان و اعتقاد دارد. خوشبین است و فکر می‌کند حکومت پشتوانه‌ای برای او است. حالا مدتی از زمانی که در آسایشگاه سپری کرده است، گذشته که خبری به گوشش می‌رسد. در این آسایشگاه، فقط آن‌هایی که رعشه دارند می‌توانند بمانند و بقیه باید بروند. 

آندریاس باید به دنبال شغلی مناسب بگردد. اما از موقعیت‌های شغلی خبری نیست. پزشکان به او لطف می‌کنند و مجوزی می‌دهند. مجوزی که به او اجازه می‌دهد در خیابان‌ها بچرخد و موسیقی پخش کند. او در خیابان‌ها راه می‌رود. پای چوبی‌اش را به صدا درمی‌آورد و دسته جعبه موسیقی را می‌چرخاند...

یوزف روت در عصیان تصویری دقیق و تکان‌دهنده از اروپا نشان می‌دهد. جامعه‌ای که تلاش می‌کند خودش را از تاثیرات مخرب جنگ نجات دهد و عدالت را در جامعه نشان دهد.

نشریه گاردین (The Guardian) در یادداشتی درباره این داستان اینطور نوشته است: «داستان روت دارای همان منطق بسیار اروپایی و سرراست قصه‌های پریان است که در عین حال که همه چیز را اجتناب ناپذیر می‌سازد، به کابوسی نیز مبدل می‌کند. اگر روت را به عنوان رأس چهارم مربعی که رأس‌های دیگرش کافکا، موزیل و تسوایگ هستند در نظر بگیرید، اشتباه نکرده‌اید.»

کتاب عصیان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

عصیان داستانی است برای تمام علاقه‌مندان به دنیای ادبیات داستانی و تمام آن‌هایی که از خواندن ادبیات جنگ لذت می‌برند. 

درباره یوزف روت

یوزف روت سپتامبر سال ۱۸۹۴ در برودی به دنیا آمد. او روزنامه‌نگاری پرکار و پرآوازه بود اما همیشه در این حسرت بود که روزنامه‌نگاری را کنار بگذارد و به ادبیات بپردازد. او بسیاری از رمان‌هایش را پیش از آنکه کتاب شود در قالب پاورقی منتشر کرده بود. بخش اعظمی از زندگی یوزف روت کولی‌وار و در سفرهای کاری به‌عنوان خبرنگار و پاورقی‌نویس در این یا آن هتل می‌گذشت؛ اما توان آفرینندگی و تمرکز او همیشه ستایش‌برانگیز بود.

در سال ۱۹۱۶، داوطلبانه به خدمت سربازی رفت و یک سال بعد به سرویس مطبوعاتی ارتش در وین منتقل شد. روت در جنگ جهانی اول به اسارت روس‌ها درآمد و پس از پایان جنگ و رهایی از اردوگاه سیبری به وین بازگشت. در سال ۱۹۲۲، با فردریکه ریشلر، دختری اهل وین، ازدواج کرد. سال بعد، از برلین به وین بازگشت و کار مقاله‌نویسی برای چند روزنامه را ادامه داد.

از میان کتاب‌های یوزف روت می‌توان به لویاتان، فرار بی‌پایان، هتل ساووی و آویل، ماجرای یک عشق و عصیان اشاره کرد. او پس از یک بیماری طولانی، در بیست و هفتم ماه مه ۱۹۳۹ در چهل وپنج سالگی در بیمارستانی در پاریس چشم از جهان فروبست. 

بخشی از کتاب عصیان

از پای مصنوعی خبری نشد، اما به جایش آشوب و سقوط و انقلاب از راه رسید. آندریاس پوم تازه دوهفته بعد از پایان قضایا آرام گرفت، وقتی از طریق روزنامه‌ها و وقایع جاری و حرف‌های این و آن پی برد که در حکومت جمهوری نیز، مثل سلطنت، دولت بر سرنوشت کشور حاکم است۱ در شهرهای بزرگ، شورشیان را به گلوله بسته بودند. اما کافران گروه اسپارتاکوس از پا نمی‌نشستند. احتمالا می‌خواستند حکومت را سرنگون کنند. آن‌ها از پیامدهای کارشان بی‌خبر بودند، یک مشت آدم بدطینت یا احمق. آن‌ها را تیرباران کردند و حقشان هم همین بود. آدم‌های معمولی نباید در کار افراد باهوش دخالت کنند.

در این میان، همهٔ معلولان منتظر یک کمیسیون پزشکی بودند، هیئتی که قرار بود درباب ادامهٔ کار بیمارستان، میزان ازکارافتادگی بیماران و چگونگی رسیدگی به آنان تصمیم بگیرد. از بیمارستان‌های دیگر شایعه‌ای درز کرده بود که می‌گفت قرار است فقط افرادی را که رعشه دارند در بیمارستان نگه دارند و به بقیه قدری پول و شاید مجوز کار با یک ارگ دستی بدهند. از دکهٔ تمبرفروشی و اتاقک نگهبانی پارک و موزه هیچ حرفی در میان نبود.

آندریاس پوم تأسف می‌خورد که چرا رعشه ندارد. از صد و پنجاه و شش بیمار بیمارستانِ شمارهٔ بیست وچهار، تنها یک نفر به رعشه دچار بود. همه به این بیمار حسادت می‌کردند. او آهنگری بود ایتالیایی‌تبار به نام بُسی، مردی سیه‌چرده و چهارشانه و عبوس. موی سرش تا روی چشمانش را می‌پوشاند و هرلحظه بیم آن می‌رفت که کل چهره‌اش را احاطه کند، بر پیشانی کوتاه و گونه‌هایش دامن گسترد و با ریش آشفته‌اش یکی شود.

بیماری بُسی نه‌تنها از تأثیر هولناک قدرت جسمانی‌اش نمی‌کاست، بلکه آن را ترسناک‌تر هم می‌کرد. پیشانی کوتاه و پرچین‌وچروکش میان ابروان پرپشت و رُستنگاه موهایش ناپدید شده بود. بدین ترتیب چشمان سبزش بیرون می‌زدند، ریشش می‌جنبید و صدای به‌هم‌خوردن دندان‌هایش به گوش می‌رسید. پاهای نیرومندش چنان قوس برمی‌داشتند که کاسه‌های زانوانش لحظه‌ای به هم می‌خوردند و لحظه‌ای بعد از هم دور می‌شدند. شانه‌های لرزانش به بالا می‌جهید و باز به جای اول برمی‌گشت و سر سنگینش نیز همچون سرِ بی‌رمق پیرزنان، گویی به نشان نفی، آرام و پیوسته این‌سووآن‌سو می‌رفت. رعشهٔ بی‌وقفهٔ بدن مرد آهنگر مانع از آن می‌شد که او درست و واضح حرف بزند. به هزار زحمت جمله‌ای را نصفه‌نیمه از دهان بیرون می‌ریخت، عبارتی را بر زبان می‌آورد، مدتی کوتاه دم فرومی‌بست و بعد دوباره شروع می‌کرد. رعشهٔ ناگزیرِ چنین مرد تندخو و نیرومندی این بیماری شناخته‌شده را از آنچه بود نیز ترسناک‌تر می‌نمود. هرکس آن آهنگر لرزان از رعشه را می‌دید، به اندوه عمیقی دچار می‌شد. او به غولی می‌مانست که تلوتلوخوران بر زمینی سست گام برمی‌دارد: همه انتظار داشتند هرلحظه به خاک درغلتد، اما او فرونمی‌افتاد. باورکردنی نبود که مردی چنان تنومند پیوسته تلوتلو می‌خورد، بی‌آن‌که یک‌بار برای همیشه از پا بیفتد و خود و آدم‌های پیرامونش را خلاص کند. حتی نگون‌بخت‌ترین معلولان، که گلوله ستون مهره‌هایشان را درهم شکسته بود، نیز در حضور بُسی به وحشت مبهم و بی‌پایانی دچار می‌شدند، وحشتی که پیش از وقوع مصائب بزرگ به آدمی دست می‌دهد، همان مصائبی که رخ‌دادنشان نجات‌بخش است، اما گویی نمی‌خواهند به وقوع بپیوندند.

هرکس بُسی را می‌دید، هم کمک به او را ضروری می‌یافت و هم خود را از این کار عاجز می‌دید. همه می‌دانستند که نمی‌توانند به او کمک کنند و از این بابت رنج می‌بردند و احساس شرم می‌کردند. آدم دلش می‌خواست از فرط شرم خودش هم به رعشه درآید، چنان‌که بیماری رفته‌رفته به نظاره‌گران رعشهٔ آهنگر نیز سرایت می‌کرد. سرانجام همه پا پس می‌کشیدند و از مهلکه می‌گریختند، اما هرگز نمی‌توانستند تصویر آن غول لرزان را از یاد ببرند.

سه روز پیش از رسیدن کمیسیون پزشکی، آندریاس به اتاقک بُسی رفت، به دیدن کسی که همواره از او دوری جسته بود. بیست آدم چلاق و یک‌پا دور آهنگر جمع شده بودند و در سکوتی شورمندانه او را تماشا می‌کردند. شاید امید داشتند که رعشه به آن‌ها هم سرایت کند. به‌هرحال گاه این معلول و گاه آن یکی تکانه‌های شدیدی را در زانوها و آرنج‌ها و مچ دست‌های خود احساس می‌کرد. آن‌ها، بی‌آن‌که این راز را بر یکدیگر فاش کنند، بی‌سروصدا از آن‌جا رفتند، اما به محض این‌که لحظه‌ای تنها می‌شدند، شروع می‌کردند به تمرین لرزیدن.

شادی رها
۱۴۰۰/۱۰/۳۰

هیچ چیز پایدار نیست و انسان ملغمه‌ای‌ست از باور‌ها و ضد باورها.

ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۱۰/۰۷

رمان عصیان یکی از برجسته‌ترین کتاب‌های نویسنده اتریشی، یوزف روت است که موضوع اصلی آن رنج و عصیانگری است. در این رمان کوتاه ما شاهد سقوط «آندریاس» از یک دنیای سرشار از امید و آرزو به یک دنیای سیاه و

- بیشتر
شمیرانی
۱۴۰۰/۰۵/۰۹

داستان یک ناامیدی بزرگ... بسیار عمیق و فلسفی و در عین حال ادیبانه و زیبا ، داستانِ فروریختن ارزش ها و ناامیدی بزرگ انسان مدرن رو به تصویر کشید... [ و چقدر تصویر جلد با مناسبت و دقیق هستش ]

Behnam Darabi
۱۴۰۳/۰۶/۱۵

«مرثیه‌ای برای معصومیت از دست رفته آندریاس پوم» عصیان رُمانی است که هرچه انبوه خوانده‌ها در پسش تلنبار شوند باز هم در اندرون ذهن خواننده‌اش سوسو خواهد زد. یوزف روت بعنوان دو یا سومین اثر چاپی خود، با عصیان میخش را

- بیشتر
آیا خدا در پس این ستارگان زندگی می‌کرد؟ آیا فلاکت یک انسان را می‌دید و دم برنمی‌آورد؟ پشت این پهنهٔ کبود یخین چه خبر بود؟ آیا ستمگر خودکامه‌ای بر اورنگ شهریاری نشسته بود و بر جهان حکم می‌راند و بیدادگری‌اش بسان آسمانش بی‌نهایت بود؟ چرا ناگهان با غضب خود مجازاتمان می‌کند؟ ما که هیچ خطایی نکرده‌ایم و حتی در سر خویش هم خیال گناه نداشته‌ایم. برعکس، ما همواره پرهیزگار و مطیع او بوده‌ایم، هرچند که اصلا او را نمی‌شناخته‌ایم. آری، لبان ما هر روز و هر ساعت به ستایش او نجنبیده‌اند، اما ما خود همواره راضی به رضای او زیسته‌ایم، با قلبی عاری از حرمت‌شکنی‌های بی‌شرمانه، همچون حلقه‌ای کوچک و سربه‌زیر در زنجیرهٔ نظام جهان، جهانی که او خود آن را آفریده است. آیا بهانه‌ای به دست او داده‌ایم تا این‌چنین از ما انتقام بگیرد و تمام جهان را چنان زیرورو کند که هرآنچه پیش‌تر به چشممان نیک می‌نمود ناگهان بد شود؟ نکند او از گناهی پنهان در باطن ما خبر داشت که ما خود از آن آگاه نبوده‌ایم؟
شمیرانی
ما به‌حق به پزشکان بی‌اعتمادیم. اتاق‌های انتظارشان آدم را بیمار می‌کند. همچنان‌که با دست‌ها، ابزارها و دانش خود در پی کشف بیماری‌مان هستند، یک بیماری واقعی به ما هجوم می‌آورد، مرضی که پیش از آن هرگز دچارش نبوده‌ایم.
شمیرانی
اصلا برای چه وکیل می‌گیریم؟ برای این‌که هروقت به راهنمایی‌شان نیاز داریم، غیبشان بزند. و پزشکان خانوادگی‌مان چطور؟ آن‌ها هم وقتی از راه می‌رسند که دار فانی را وداع گفته‌ایم و بعدش هم گواهی فوتمان را صادر می‌کنند. و منشی‌هایمان؟ آن‌ها نیز به خاطر یک شوخی احمقانه ما را به بدترین مخمصهٔ دنیا می‌اندازند. و همسرانمان؟ وقتی دلمان پر است، نمی‌توانیم دو کلمه با آن‌ها درددل کنیم. سیه‌روزی ما فقط عطش انتقامجویی ابدی‌شان را فرومی‌نشاند. و بچه‌هایمان چه؟ آن‌ها دغدغه‌های خودشان را دارند و ما پدران به احتمال زیاد دشمن آن‌ها به شمار می‌رویم.
شمیرانی
دم غروب، مهندس با لباس کامل روی تخت دراز کشید و گفت: «اگر دوباره مرزها را باز کنند، می‌روم به یک جای خیلی دور. در اروپا دیگر چیزی برای به‌دست‌آوردن وجود نخواهد داشت.» آندریاس گفت: «اگر در جنگ پیروز شویم، وجود خواهد داشت.» مهندس پاسخ داد: «همه در جنگ بازنده‌اند.»
شمیرانی
آندریاس نومیدانه به آسمان چشم دوخت، زیرا می‌خواست از جنون زمین بگریزد. آخر آسمان از ابدیتی کبود و شفاف ساخته شده است، از رنگی ناب، ناب همچون خردمندی خداوند، مأمن ابرهای جاودان. اما امروز ابرپاره‌ها به هیئت چهره‌هایی معوج به یکدیگر می‌پیوندند و اَشکالی کریه را بر فراز آسمان نقش می‌کنند و خداوند چهره درهم می‌کشد.
شمیرانی
پلیس‌های بی‌سروپا با تکبر به ما فرومی‌نگرند. فرومایگانِ اقشار فرودست جامعه، موجوداتی میخواره و ژنده‌پوش، از سر راهمان کنار نمی‌روند. پادوها با باروبندیلشان به ما تنه می‌زنند. پسران شانزده ساله قیافهٔ جدی مردان بزرگسال را به خود می‌گیرند و از ما آتش می‌خواهند تا سیگارشان را روشن کنند. البته ما هیچ خیال نداریم لحظه‌ای بایستیم و به این بچه‌های پررو لطفی کنیم. آدم در هر قدم گرایش‌های مفسده‌انگیز این دوران را تشخیص می‌دهد، این دوره وزمانهٔ تهی و دلگیر! شامگاه شتابان بر جهان دامن می‌گسترد.
شمیرانی
حکومت چیزی است که بر فراز انسان‌ها قرار می‌گیرد، همچون آسمان بر فراز زمین. هرچه از جانب حکومت می‌آید می‌تواند خیر یا شر باشد، اما همواره بزرگ است و نیرومند و کشف‌ناشده و درک‌ناشدنی، حتی اگر گاه در فهم مردم عادی نیز بگنجد.
شمیرانی
پیمان صلح آن‌ها با دشمن قطعی شده بود و حال باید خود را آمادهٔ جنگ تازه‌ای می‌کردند، کارزار با درد، با اعضای مصنوعی، با دست و پای ازکارافتاده، با پشت‌های خمیده، شب‌های بی‌خوابی و با آدم‌های سالم.
شمیرانی
آندریاس پوم با دیدن درد و رنج دیگران شادمان می‌شد. او به خدای دادگر ایمان داشت، خدایی که به بندگانش، به فراخور لیاقتشان، هم گلوله‌های نشسته در نخاع و عمل‌های قطع عضو اعطا می‌کرد و هم مدال‌های افتخار
پوریای معاصر
گرچه چلاق سپیدمویی بیش نبود، باز از گردن‌کشی خود دست برنداشت. مردی چون او، مردی چهره درچهرهٔ مرگ، زنده مانده بود تا عصیان کند، عصیان علیه جهان، علیه مقامات، علیه حکومت و علیه خدا.
شمیرانی
میلیون‌ها انسان شبیه مرا در پوچی بارور خود می‌آفرینی. آن‌ها مؤمن و خاکسار می‌بالند، به نام تو هزاران گزند را به جان می‌خرند و به امپراتوران و پادشاهان و حکومت‌ها درود می‌گویند. می‌گذارند گلوله‌ها پیکرشان را بشکافند و زخم‌های چرکین پدید آرند و سرنیزه‌های سه‌گوش قلبشان را سوراخ کنند. آن‌ها زیر یوغ روزهای پرمشغلهٔ «تو» به هزار فلاکت پیش می‌روند و جشن‌های رنج‌آور روزهای یکشنبه با شکوهی بی‌رمق هفته‌های فاجعه‌بارشان را در حصار می‌گیرند. آن‌ها گرسنگی می‌کشند و دَم برنمی‌آورند. فرزندانشان می‌پژمرند و زنانشان زشت و ریاکار می‌شوند. قوانین، بسان پیچک‌های سمج و موذی، بر سر راه آنان دام می‌گسترند و پاهایشان در بوته‌زار انبوه احکام تو گرفتار می‌شوند. آن‌ها فرومی‌افتند و به درگاه تو استغاثه می‌کنند، اما تو دستشان را نمی‌گیری و از خاک بلندشان نمی‌کنی
پوریای معاصر
یک معلول عادی می‌توانست در میان مردم عزت و احترام داشته باشد، اما یک معلول ممتاز از احترام حکومت برخوردار بود. حکومت چیزی است که بر فراز انسان‌ها قرار می‌گیرد، همچون آسمان بر فراز زمین
پوریای معاصر

حجم

۱۲۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۲۲٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان