کتاب هر روح، یک ستاره
معرفی کتاب هر روح، یک ستاره
کتاب هر روح، یک ستاره نوشته وندی مس و ترجمه سمانه افشارحاتم است. کتاب هر روح، یک ستاره را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب هر روح، یک ستاره
الای همه چیزهای ساده زندگی را دوست دارد. او ستارههای دنباله دار و اسمان شب را هم خیلی دوست دارد. الای در اردوگاهی به اسم «سایه ماه» زندگی میکند و این مکان بخشی از وجودش است. الی دوست ندارد طور دیگری به خودش نگاه کند اما بری یک دختر زیبا و محبوب است که از زیباییاش مثل یک سپر استفاده می کند. انگار دارد تلاش میکند چیزی را پنهان کند. آیا این طور است؟
جک هم پسری چاق و تنها است. او هیچ دوستی ندارد تا این که اتفاقی برایش میافتد که تصورش را هم نمیکرد. او در شرایطی غیر قابل باور دوستانی پیدا میکند. وقتی خورشید میگیرد، یرنوشته هر سه این بچه ها برای همیشه تغییر میکند...
در آغاز کتاب، الای، بری و جک هرکدام در فصلهای کوتاه جداگانه معرفی میشوند. تغییر راوی فصلها در تمام کتاب ادامه پیدا میکند.
خواندن کتاب هر روح، یک ستاره را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب هر روح یک ستاره
وقتی پدر و مادرم جزئیات رفتنمان را تعریف میکردند، حتی نمیتوانستم حرف بزنم. تمام ماهیچههایی که باید دهانم را تکان میدادند سست شده بودند. کلمههای ناآشنایی بهسمتم پرتاب میشدند. مدرسه در یک جعبه. غیرمعمولها. خانهٔ آدمفضاییها. خورشیدگرفتگی. اصلاً این کلمهها یعنی چه؟ خوشحال میشدم که هیچوقت نفهمم.
به خودم که میآیم میبینم بلند شدهام و دارم به صورت پدرم نگاه میکنم. «خواهش میکنم! خواهش میکنم بگین دارین شوخی میکنین! بگین واقعاً قرار نیست من رو از مدرسه، دوستهام و شغل جدیدم و همهٔ چیزهایی که برام مهمه محروم کنین که بریم جایی زندگی کنیم که آدمفضاییها واسه خودشون خونه دارن! بگین شوخیه. التماس میکنم.»
«عزیزم از اول هم میدونستی ممکنه همچین اتفاقی بیفته. فقط نخواستی باور کنی. میدونم به نظر سخت میآد ولی...»
میگویم: «سخت؟ به نظر دیوونگیه!»
ملانی از جا میپرد و دستهایش را دور بابا حلقه میکند و میگوید: «به نظر من که عالیه!»
چرخی میزنم تا روبهرویش قرار بگیرم و میگویم: «مشکلی نداری که هر چی داری رو ول کنی و بری؟»
او سرش را به دو طرف تکان میدهد. «شما که اونجا هستین، پس دیگه مشکلش چیه؟»
حس میکنم سرم دارد منفجر میشود. «مشکلش اینه که باید بریم وسط ناکجاآباد زندگی کنیم! تا چند کیلومتر دوروبرمون هیچی نیست. نه آدمی. نه رستورانی. نه مغازهای. نه سینمایی. هیچی. آخه کی اینطوری زندگی میکنه؟»
ملانی شانه بالا میاندازد. «به نظر من که مثل یهجور ماجراجوییه.»
مامان میگوید: «درستش هم همینه، عزیزم»
حس میکنم دارم بالا میآورم. عملاً ممکن است همین جا و همین حالا صبحانهام از معدهام بیرون بریزد. همهٔ رؤیاهایم پروازکنان از کنارم میگذرند. ویژژژ! این از رؤیای کشفشدنم توی فروشگاه و تبدیلشدن به یک بازیگر. ویژژژ! این از رؤیای محبوبماندنم تا زمان جشن فارغالتحصیلی مدرسه.
زانو میزنم و دستهایم را به هم میچسبانم. «خواهش میکنم، خواهش میکنم بذارین تو مدتی که نیستین پیش کلیر بمونم. خانم راکپورت۳۳ دوستم داره، کلی هم اتاق اضافه دارن. هر سال، مدرسهها که تعطیل شد، میآم میبینمتون. خب دستکم عید شکرگزاری و کریسمس میآم چون خانم راکپورت از قبل دعوتم کرده تعطیلات بهار سال دیگه باهاشون برم فلوریدا.»
بابا دستبهسینه میشود و میگوید: «اینقدر قشقرق راه ننداز. ما نمیتونیم بذاریم هزاروپونصد کیلومتر ازمون دور باشی، پس حرفش رو نزن!»
پسر چهارشانه دوباره از کنار ساختمان میدود و یکباره حس میکنم من هم نیاز دارم بدوم. چطور میتوانند یکباره بیایند و بگویند تا یک هفتهٔ دیگر بهجای دیگری میرویم و انتظار داشته باشند من هم بگویم «خب باشه، چه عالی!»
درحالیکه از بالاخانه بیرون میدوم اعلام میکنم: «من میرم خونهٔ کلیر اینا. عید شکرگزاری میبینمتون.»
مامان از پشت سرم داد میزند: «خونهٔ کلیر اینا چهار، پنج کیلومتر اونورتره.»
جواب نمیدهم. همینطور راه میروم. بعد از حدود یک کیلومتر و نیم تقریباً احساس میکنم که دارند با ون دنبالم میآیند (خیلیخوب، کاملاً متوجه میشوم که دارند میآیند، چون هیچ ماشین دیگری توی شهرک توی جاده اینقدر با تقتق و فسفس حرکت نمیکند) اما وانمود میکنم متوجه نشدهام. مجبورم هر چند خیابان یکبار کمی بایستم تا از حال نروم، اما مصمم هستم که برسم. حتماً آنهمه کلاس ایروبیکی که رفتهام به دردی خورده چون با اینکه موقع نفسکشیدن ریههایم میسوزد، هنوز دارم حرکت میکنم. وقتی دو خیابان فاصله دارم به کلیر زنگ میزنم و بهش میگویم در ورودی را باز بگذارد. میپرسد چرا. نفسزنان جواب میدهم: «مامان و بابام... بریم... محوطهٔ اردوزنی... زندگی... نمیمونه... نمیرم... میشه... با تو؟»
میپرسد: «پدر و مادرت میخوان برن توی یه اردوگاه زندگی کنن ولی تو اونجا زندگی برات نمیمونه و واسه همین نمیخوای بری و میخوای پیش من زندگی کنی؟»
به همین خاطر است که کلیر صمیمیترین دوستم است.
یک دقیقه بعد که به در ورودی میرسم، او منتظرم است. کنار میرود. داخل میروم و روی مبل چرمی سفیدشان پخش میشوم. از سگ کلیر، مِیزی۳۴، که از آن سمت اتاق محتاطانه نگاهم میکند هم بدتر نفسنفس میزنم.
کلیر کنار مبل زانو میزند و میگوید: «مامانم گفت حتماً میتونی پیشمون بمونی. تو که نمیتونی از اینجا بری، همچین کاری دیوونگیه. آخه من بدون تو چیکار کنم؟»
با صدای گرفته میگویم: «آب.»
حجم
۲۸۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
حجم
۲۸۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۱۲ صفحه
نظرات کاربران
من نسخه چاپی شو خوندم 🌟خیلی زیبا بود 🌟 این که هر فصل از زبون یک شخصیت گفته شده بود باعث می شد جالب تر هم بشه🌟 کتاب های آبنبات ساز ها و ابری به شکل انبه هم از همین نویسنده هستن
عالی و بی نظیر! پر احساس و زیبایی :))
کتاب رونی بود خوشم اومد ولی خیلی دلم برای بری سوخت که نتونست تو شهر بمونه🤧🤧🤧
یعنی یه کتاب چقدر میتونه پراز احساس باشه😍 حتما بخونید!! «الای»، «بری» و «جک» سه بچه با روحیات بسیار متفاوت و کاملا غریبه اند. که برای دیدن یک خورشید گرفتگی خیلی نادر کنار هم جمع می شوند. طی این اتفاق زندگی هر
واییی من عاشق این کتاب شدم این کتاب بهمون یاد میده تغییر همیشه هم بد نیست درسته سخته و خوبی هایی هم داره
خیلی عالیه من قبلا نسخه ی چاپیشو داشتم حتما بخونید واقعا دست نویسندش درد نکنه فقط این ۳۰۳ صفحه هست نه ۳۱۲ صفحه! من ۸ سالمه واین کتاب رو خوندم و هیچ مطلب سختی هم نداره. و برای کسایی مثل
کتاب جذابی بود و متن روانی داشت :) «اَلی»، چیزهای سادهی زندگی را دوست دارد ، مثل ستاره های دنبالهدار و آسمان شب. او در اردوگاه «سایهی ماه» زندگی میکند و بخشی از وجودش، همین مکان است. الی اصلاً دوست ندارد
یه خانواده که وسط ناکجاآباد زندگی میکنن و همشون عاشق نجوم و آسمونن. قراره یه خورشید گرفتگی اتفاق بیوفته و مردم از همهجای دنیا میان اونجا تا خورشیدگرفتگی رو ببینن. و اتفاقات جالبی میوفته. فوقالعاده حس و حال قشنگ و دوستداشتنی
آموزنده س