دانلود و خرید کتاب روی چرخ زندگی جیمی سامنر ترجمه مهسا خراسانی
تصویر جلد کتاب روی چرخ زندگی

کتاب روی چرخ زندگی

نویسنده:جیمی سامنر
امتیاز:
۴.۴از ۲۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب روی چرخ زندگی

کتاب روی چرخ زندگی نوشته جیمی سامنر و ترجمه مهسا خراسانی است. کتاب روی چرخ زندگی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب روی چرخ زندگی

الی عقیده دارد که زندگی را باید همان‌گونه که هست قبول کرد و با شرایطی که تغییر نمی‌کنند، کنار امد. الی با معلول بودنش و این که روی ویلچیر می‌نشیند هیچ مشکلی ندارد و می‌داند که در آینده خواهد درخشید. او قرار است یک شرینی‌پز معروف شود اما پدربزرگ الی بیمار می‌شود و او همراه با مادر مجبور است برای نگهداری از پدربزرگ به شهر دیگری برود. ناگهان همه‌چیز تغییر می‌کند و الی با مشکلات تازه‌ای روبه‌رو می‌شود اما مطمئن است می‌تواند همه مشکلات را به خوبی حل کند. آیا این دختر مقاوم و شجاع موفق خواهد شد؟ باقی ماجرا را در کتاب روی چرخ زندگی دنبال کنید.

خواندن کتاب روی چرخ زندگی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب جذابند.

 درباره جیمی سامنر

آثار جیمی سامنر در نیویورک‌تایمز، واشنگتن‌پست و بسیاری نشریات دیگر منتشر شده است. او دوست دارد در داستان‌هایش، استقامت و زیبایی وجودِ کودکان را تحسین کند. سامنر، پسری دارد که به فلج مغزی مبتلا است. این خانواده در نشویل، ایالت تنسی زندگی می‌کنند.

بخشی از کتاب روی چرخ زندگی

صبحِ اول وقت، سنجاب‌ها از خواب بیدارم می‌کنند. روی سقف نازک خانه می‌دوند و صدای پایشان آن‌قدر بلند است که انگار همین‌جا توی اتاقمان هستند و صدای پنجه‌هایشان توی سرم می‌پیچد. همیشه سنجاب‌ها را فراموش می‌کنم. قرمزند، مثل خاک رُس، و اندازهٔ گربه‌اند. آدم انتظار دارد در سرمای ماه دسامبر، یک سوراخ پیدا کنند، خودشان را توی آن جا کنند و کمی استراحت کنند.

سرم را برمی‌گردانم و می‌بینم مامان هم بیدار شده. نشسته روی تختش و دارد یک پلیور را روی لباس‌خواب تنش می‌کند. موهای کوتاهش، صاف چسبیده پشت سرش.

«فقط یکی از چمدون‌ها رو آوردی توی خونه.»

وقتی رسیدیدم، آن‌قدر خسته بودیم که نتوانستیم با مامان‌بزرگ درست‌وحسابی حرف بزنیم و فقط افتادیم توی تختخواب.

می‌گوید: «می‌دونم.» و به جای اینکه به من نگاه کند، از پنجره زُل می‌زند بیرون. به تشک چنگ می‌زنم و خودم را بالا می‌کشم تا بتوانم بنشینم و مثل او از پنجره بیرون را ببینم. فورد بابابزرگ از اینجا کاملاً معلوم است. سپر جلو آویزان شده و کاپوت جمع شده؛ مثل چادر سرخ‌پوست‌ها.

«ویلچر ایستای من رو هم نیاوردی.»

«می‌دونم.»

«باید بهش بگی.»

بازهم به من نگاه نمی‌کند.

«مامان! بالاخره که مامان‌بزرگ می‌فهمه... می‌دونی که وقتی هفتهٔ دیگه از اینجا نریم، می‌فهمه.»

مامان یک‌دفعه کرکرهٔ پنجره را می‌کشد و باعث می‌شود از جایم بپرم و سنجاب‌ها هم پا به فرار بگذارند.

«الی! می‌دونم. وقتش که برسه به روش خودم موضوع رو بهش می‌گم. وقت مناسب رو بذار به‌عهدهٔ من.»

صدای مامان‌بزرگ به‌گوشم می‌رسد که می‌گوید:

«این‌همه سروصدا برای چیه؟»

با یک لیوان دسته‌دار پر از قهوه وارد می‌شود و آن را به مامان می‌دهد. روی لیوان، عکس موشی است که یک دمبل را بالا برده و کنارش نوشته: خدایا! به من قدرت بده. مامان‌بزرگ کوتاه‌قد است؛ اما چنان به هر دوی ما چشم‌غره می‌رود که چروک‌های کنار چشم‌های آبی‌اش، چندبرابر می‌شود. چهره‌اش عبوس است؛ درست مثل ژنرال‌های ریزه‌میزه. مامان قهوه می‌نوشد و از بالای لبهٔ لیوان به من نگاه می‌کند.

می‌گویم: «هیچی مامان‌بزرگ! هنوز حال ندارم از جام بلند بشم.»

«خُب پس سفت بشین سر جات. من هم می‌رم به غذا برسم. هیچ‌کس حق نداره توی خونهٔ من قبل از صبحانه دعوامرافعه راه بندازه.»

کف دست‌هایش را به‌هم می‌کوبد و بعد بازوهایش را به دو طرف باز می‌کند، انگار بخواهد همهٔ اتاق را بغل کند: «خیلی خوشحالم که دخترهام اومده‌ان خونه.»

مامان‌بزرگ که از اتاق می‌رود بیرون، مامان می‌آید و کنارم روی تخت می‌نشیند و می‌پرسد: «برای نشستن روی صندلی‌ت کمک لازم نداری؟»

سرم را بالا می‌اندازم. چرا باید بگذارم کمکم کند، وقتی او هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهد کمکش کنم؟

«بیا این‌ها رو باهم مخلوط کن.»

مامان‌بزرگ یک کاسهٔ پلاستیکی زرد را به من می‌دهد و دو مشت آرد گندم و یک مشت هم آرد ذرت توی آن می‌ریزد. داخل کشوها دنبال قاشق چوبی می‌گردم و متوجه می‌شوم مامان‌بزرگ همهٔ کاسه‌ها و ظرف‌ها را گذاشته توی کابینت‌های پایینی.

خودش را برای آمدن من آماده کرده بود.

«وزنش نکردی.»

«وزن کردن لازم نیست. اون‌قدر این کار رو کردم که عددورقم لازم ندارم تا بفهمم وزنش درسته یا نه.»

موهای خاکستری‌اش را طبق معمول بافته و پشت سرش به‌شکل دایره بسته. مثل مامان‌بزرگ‌های توی قصه‌ها است. به‌جز اینکه روی ژاکت کش‌بافش عکس یک بابانوئل دیده می‌شود که چراغ‌های درخت کریسمس دور و برش چشمک می‌زند. این جمله هم با حروف بزرگ روی آن نوشته شده: پروردگارا به من آرامش بده.

صندلی چرخ‌دارم را به‌طرف میز می‌برم و مواد داخل کاسه را هم می‌زنم. همه‌چیز در این آشپزخانه به‌رنگ زرد است. میز، صندلی‌ها، پرده‌ها و فرش. حتی زمین و کاشی‌های تَرَک‌دار پلاستیکی هم زرد هستند. خوشم می‌آید. مثل این است که زیر نور آفتاب نشسته باشم.

مامان می‌نشیند پشت پیشخان در اتاق غذاخوری، روی چهارپایه‌ای که آن هم زرد است. این خانه آن‌قدر کوچک است که اتاق‌هایش همه توی هم هستند.

بابابزرگ که دارد با دکمه‌های پیراهنش کلنجار می‌رود، وارد اتاق می‌شود. مامان می‌گوید: «بابا!» از روی صندلی‌اش می‌پرد پایین و آرام بابابزرگ را بغل می‌کند؛ انگار دارد بچه‌گربه بغل می‌کند. بابابزرگ موهای خیسش را شانه کرده و خط اتوی شلوارش صافِ صاف است. مامان با آن پلیور و لباس‌خواب و موهای سیخ‌سیخش، کنار بابابزرگ، شبیه دیوانه‌ها به نظر می‌رسد. اگر بانداژ بزرگ روی بینی‌اش را ندیده بگیریم، بابابزرگ خیلی هم تمیز و مرتب است.

به من نزدیک می‌شود و چمباتمه می‌زند.

Dr.Kimiya
۱۴۰۰/۰۹/۲۳

خیلی زیبا بود من عاشقش شدم خیلی الی رو دوست داشتم خیلی برای بابابزرگ الی ناراحت شدم در کل خیلییی خوب بود حتما مطالعه کنید ❤💕⚘

Hasti
۱۴۰۰/۰۷/۰۶

من چاپیش رو دارم خیلی عالیه شخصیت الی به من نزدیک است و برای همین برام جذابیت داشت

💫🌈Yasaman🌈💫
۱۴۰۰/۰۶/۲۵

خیلییییی عالیییییییی 💟⁦⁦(*˘︶˘*).。*♡⁩

کاربر ۳۴۲۴۶۳۲
۱۴۰۰/۰۵/۰۶

کتاب خوبی بود درباره دختری معلول است که به فلج مغزی مبتلا است واقعا جذاب البته کمی غم انگیز زیرا این داستان واقعیت دارد . ✅✅💝

شهرزاد بانو😇
۱۴۰۰/۰۴/۲۸

دوستش داشتم فعلا نمونه گرفتم شاید چاپشو بخرم . خریدم براتون نظر کامل میزارم .

دختر‌کتابخوان‌‌(:
۱۴۰۰/۰۲/۲۰

فوق العاده زیبا و جذاب حتما باید بخونیدش و لذت تمام رو ببرید

keyra
۱۴۰۰/۰۱/۰۷

کتاب خیلی خوبی بود‌. این کتاب راجع به دختری هست که معلولیت داره و راجع به مشکلاتش توی این داستان توضیح داده. پنج ستاره براش خیلی کمه چون عالیه. ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

🍃تالکین فن🍁🍃
۱۴۰۳/۰۵/۰۳

دختر نوجوانی به نام الی،از فلج مغزی رنج میبره و زندگی سختی داره.برای کمک به پدربزرگش که آلزایمر داره،به شهر کوچکی نقل مکان میکنه و زندگیش تغییر میکنه.صبر و ایستادگی که الی دربرابر مشکلات نشون میداد واقعا ستودنی بود،الی یک

- بیشتر
مسافر کتاب ها
۱۴۰۱/۱۱/۱۴

یک کتاب بی نهایت زیبا 💛🥧

eternity
۱۴۰۰/۱۰/۲۹

عالیه الی کاون دختری که به علت فلج مغزی نمیتواند راه برود او شجاع بی پروا و مغرور است شاید همه انتضار دارند دختری که روی صندلی چرخ دار نشسته بسیار خجالتی باشد ولی الی این طور نیست👍🏻❤️

آدم‌ها هرچه دلشان می‌خواهد بهت می‌گویند و بعد نظرشان را عوض می‌کنند.
Book
همدلی و دلسوزی، الی! همهٔ ما به این دوتا نیاز داریم. همدلی و دلسوزی.»
ناشناس خاص
حالا دنیا شبیه اقیانوس است. من بی‌وزنم و مهم نیست نمی‌توانم راه بروم؛ چون می‌توانم شنا کنم.
ناشناس خاص
«باید و نباید مال بچه‌کوچولوهاست مامان بزرگ! خودت این رو گفتی. حقیقت رو بهم بگو.» «باید و نباید مال بچه‌کوچولوهاست؛ قبول دارم. اما درست نیست نوجوون‌ها از همه‌چیز باخبر باشن.»
=o
پروردگارا به من آرامش بده.
Dr.Kimiya
درست کردن چرخ ماشین با درست کردن آدم‌ها فرق دارد
ناشناس خاص
توانستند چنین چیزِ محشری بسازند؛ چون به آن عشق داشتند. برایشان مهم نبود دیگران آن را دوست داشته باشند یا به نظرشان عجیب‌وغریب باشد.
ناشناس خاص
نه اینکه بچهٔ بدی باشم؛ واقعاً نیستم. موضوع فقط این است که مردم فکر می‌کنند دختربچه‌هایی که روی صندلی چرخ‌دار می‌نشینند، حتماً باید مهربان و دوست‌داشتنی باشند. ببخشید که من هم برای خودم عقایدی دارم.
melik
چیز مهمی نبود؛ اما آن‌قدر درباره‌اش هیاهو کردند که مهم شد.
melik
غیرعادی بودن برای من عادی شده است.
Book

حجم

۲۰۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

حجم

۲۰۲٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۱۲ صفحه

قیمت:
۷۵,۰۰۰
تومان