کتاب باب، دوست من
معرفی کتاب باب، دوست من
کتاب باب، دوست من نوشته وندی مس و ربکا استید و ترجمه فرمهر امیردوست است. کتاب باب، دوست من را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب باب، دوست من
لیوی برای دیدن مادربزرگش به استرالیا میرود. او پنج سال پیش هم به این سفر آمده بود اما اصلا چیزی یادش نمیآید. در خانه مادربزرگ حسی مبهم او را به سمت کمد دیواری اتاق قدیمی مادربزرگ میکشاند. لیوی از دیدن موجود سبزرنگی که داخل کمد است، هیجانزده و متعجب میشود. موجودی سبزرنگ که لباسی نارنجی از پر مرغ به تن دارد. لیوی فکر میکند این موجود یک زامبی است. او خود را باب معرفی میکند و میگوید لیوی پنج سال پیش قول داده بود او را به خانهاش بازگرداند؛ اما لیوی که چیزی از ماجرا یادش نمیآید، باب را بدون خداحافظی ترک میکند؛ حالا خود او هم نمیداندکه چرا باب را ترک کرده و خاطراتش را هم به یاد نمیآورد...
خواندن کتاب باب، دوست من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
بچههایی که دوست دارند داستانهای تخیلی، هیجانانگیز و رازآلود بخوانند، این کتاب را از دست ندهند.
بخشی از کتاب باب، دوست من
شب خوابیدن در استرالیا سخت است؛ مخصوصاً وقتی باب دارد کنار تخت چیپس میخورد! به خودش نمیگویم، ولی او شبیه جانورهاست. آدم فکر میکند ممکن است غذایش را مثل هیولاها هپلیهپو کند. اما از صدایی که میشنوم، میفهمم که خیلی هم مرتب و مؤدب غذا میخورد. فقط مشکل این است که صدای خرچخرچ چیپسها خیلی بلند است.
زیر ملحفهام دارم فکر میکنم. دوست دارم وقتی کسی نمیداند بیدارم، فکر کنم. دارم به این فکر میکنم که با باب چهکار میشود کرد.
باب فکر میکند من کمک میکنم تا خانهاش را پیدا کنیم. پنج سال توی کمد مامانی منتظرم بوده. ولی از کجا آمده؟
اولین چیزی که یادش میآید، لانهٔ مرغهاست. پس شاید باید از همانجا شروع کنیم. باید بفهمم چهطوری میشود بدون اینکه کسی ببیند، باب را ببرم بیرون. چهطور باید یک موجود سبز را در جایی که هیچ چیزش سبز نیست، مخفی کنیم؟ همهچیز در خانهٔ مامانی خشک و قهوهای است.
فکر نکنم لباس مرغی فایدهای داشته باشد. چهطور ممکن است باب را با مرغ اشتباه بگیرند؟
صدای خشخش بستهٔ چیپس قطع میشود. نکند بلند گفتهام؟ مینشینم.
باب کنار تخت ایستاده و با چشمهای غمگین نگاهم میکند. قدش به اندازهای است که چانهاش به لب تخت میرسد.
باب میگوید: «نگران نباش. لباس مرغی هیچوقت من رو ناامید نکرده.»
نگاهش میکنم. کلاه لباس مرغی را روی سرش گذاشته و زیپش را کامل بسته، ولی یک طرف لباس مرغی، دوباره از روی شانهاش افتاده. بستهٔ چیپس را در دستش فشار میدهد. میبینم که چندتا پر را خیلی شلوول با چسب به بازویش چسبانده و نوک پرها در سه جهت مختلف ایستاده؛ طوری که پرهای مرغ واقعی نمیایستد.
ولی دلم میخواهد خوشبین باشم. بابا میگوید خوشبینی یعنی اینکه باور داشته باشی همهچیز درست میشود، حتی اگر ندانی چهطوری. مثل وقتی که تیم فوتبالمان داشت هفت ـ صفر میباخت و قبل از نیمهٔ دوم بابا مجبورمان کرد سرمان را به هم بچسبانیم و با هم بخوانیم: «ما قهرمانیم!»
پس لبخند میزنم.
باب هم لبخند میزند. «خوب شد. حالا شدی شبیه لیویِ قدیمی!» و درِ نوشابهٔ پرتقالیاش را باز میکند.
«باب، من فقط یه نفرم.»
او هورت میکشد.
و بعد آروغ میزند.
حجم
۴۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۴۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
خیلی داستان قشنگی داشت❤️💜 معرکه بود😉💕
باب دوست من فوق العاده بود ❤ هم پرکشش ، هم بسیار زیبا 🌿از همون فصل اول و شروع داستان داشتم با چشم های گشاد شده می خوندم و نمی تونستم بذارمش زمین ! حس خیلی قشنگ گرفتم از خوندن
من این کتاب را داشتم به همین دلیل از اینجا نخریدم