دانلود و خرید کتاب تقصیر باران نیست لیندا ماللی هانت ترجمه شبنم حیدری‌پور
تصویر جلد کتاب تقصیر باران نیست

کتاب تقصیر باران نیست

معرفی کتاب تقصیر باران نیست

کتاب تقصیر باران نیست نوشته لیندا موللی هانت و ترجمه شبنم حیدری‌پور است. کتاب تقصیر باران نیست را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب تقصیر باران نیست

دلسی با مادربزرگش که خیلی هم مهربان است، زندگی می‌کند. مادر دلسی او را از زمان نوزادی رها کرده و رفته است. دلسی با دیدی متفاوت به همه این قضایا نگاه می‌کند و می‌داند بیش از هرچیز دلش یک خانواده خیلی معمولی می‌خواهد. بهترین دوست او هم به تازگی ترکش کرده است، برای همین بیش از همیشه احساس ضعف و ناتوانی می‌کند اما آنها همسایه‌های خوبی دارند که هوای او و مادربزرگ را خیلی دارند. از طرف دیگر بین او و رونان یک دوستی زیبا شکل می‌گیرد که به هردوی آن‌ها یادآوری می‌کند اگر کنار هم باشند بر همه سختی‌ها غلبه می‌کنند.

خواندن کتاب تقصیر باران نیست را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره لیندا موللی هانت

لیندا موللی هانت که پیش از این معلم بوده است، حالا عضو انجمن نویسندگان و تصویرگران کتاب کودک است. او با همسر و دو فرزندش و دو حیوان خانگی‌شان که خیلی هم با هم میانهٔ خوبی ندارند، در کنتیکت زندگی می‌کند.

 بخشی از کتاب تقصیر باران نیست

دویدن روی خط برخورد موج‌ها و ساحل این حس را بهم می‌دهد که تندتر می‌دوم. تمام بدنم درد گرفته، اما سرعتم را کم نمی‌کنم. شبیه این است که بخواهی حوله‌ای را که زیاد خیس نیست بچلانی، اما باز هم فشارش بدهی و بپیچانی‌اش به‌امید اینکه چند قطره آب دیگر بیرون بیاید.

به آسمان روشن آبی نگاه می‌کنم و به خط اتصال آب و آسمان. صدایی بهم می‌گوید که من متعلق به هیچ‌جا نیستم، و متعلق به هیچ‌کس.

با سرعت می‌دوم.

بعد معمولی می‌دوم.

بعد نرم‌نرم می‌دوم.

و بعد راه می‌روم.

بی‌حرکت توی ساحل می‌ایستم و موج‌ها تا روی پاهایم جلو می‌آیند.

از خودم می‌پرسم که حالا باید چه‌کار کنم و یادم می‌آید که مامانی همیشه می‌گوید باید کاری را بکنم که قلبم می‌گوید. اما گوش دادن به حرف قلبی که شکسته، زیاد کار عاقلانه‌ای نیست.

یک‌دفعه پسر سیاه‌پوش بدوبدو می‌آید به‌سمتم. نفس‌نفس می‌زند. می‌گوید: «بالاخره.»

چی؟

«با هم از یه نقطه شروع کردیم به دویدن، اما تو از من جلو زدی و از دَم بلنداسکله دکمهٔ سرعتت رو زدی و من رو جا گذاشتی. عین ماشین می‌دوی. خیلی خفنه.»

برمی‌گردم که بروم. «ممنون.»

«می‌تونیم مسابقهٔ جبرانی بدیم؟»

«ما که مسابقه نمی‌دادیم.»

«خب، فکر کنم تو نمی‌دادی. اما من داشتم می‌دادم تا اینکه عضله‌م گرفت و مجبور شدم وایستم.»

«اینکه بهونه‌ست.»

«نه. واقعیته. خب، مسابقهٔ جبرانی بدیم؟»

«آره، اما الان نه. باید برم خونه. قراره امشب بیرون از خونه غذا درست کنیم.»

«خوش به حالت... کاش ما هم بیرون از خونه غذا درست می‌کردیم.»

و بعد، بدون اینکه فکر کنم، برمی‌گردم و بهش می‌گویم: «خب، می‌تونی بیای. می‌خوای؟» فکر کنم به‌خاطر کاری که آن روز توی ساحل کرد دعوتش می‌کنم؛ کارش خیلی باحال بود. دلم می‌خواهد ازش بپرسم چرا گریه می‌کند. اما نمی‌پرسم.

«واقعاً؟ داری دعوتم می‌کنی؟»

شانه بالا می‌اندازم. «آره، چرا که نه. غذا که می‌خوری، مگه نه؟»

با لبخند می‌گوید: «هر وقت بشه، آره. برگر هم می‌پزین؟ آره، حتماً می‌آم. از نظر مامان و بابات اشکالی نداره؟»

نفس خیلی عمیقی می‌کشم و می‌گویم: «نه، اصلاً اشکالی نداره.»

***

درست به‌موقع می‌رسیم به بالای خیابان و صدای زنگولهٔ قدیمی هِنری را می‌شنویم که اعلام می‌کند برای درست کردن شام آماده است. هِنری کنار درخت کاج بزرگ اولیو می‌ایستد و من را که می‌بیند گل از گلش می‌شکفد.

برایم دست تکان می‌دهد. «سلام دِلسی! مامانی‌ت همین الان زنگ زد و گفت دیر می‌آد.»

باید برای رسیدن به هِنری از کنار رابی رد شویم که چوب ماهیگیری‌اش را می‌برد عقب و بعد پرتش می‌کند وسط درخت‌ها.

به رونان هشدار می‌دهم: «آخ آخ. مواظب باش. شاید توی اون چیزی که دستشه طعمه یا قلاب داشته باشه.»

رابی چوب ماهیگیری را با شتاب عقب می‌برد و رونان می‌پرد پشت شمشادها.

داد می‌زنم: «رابی! سر چوبت قلاب زده‌ای؟»

می‌گوید: «نه، ببخش که ترسوندمت. دارم واسه کار کردن توی قایق بابا تمرین می‌کنم!»

هِنری می‌آید به‌سمت ما و می‌گوید: «با اون وزنهٔ قلاب داری خوب پیش می‌ری.» می‌پرسد: «دوستت رو معرفی نمی‌کنی؟»

رونان یک قدم می‌رود جلو و دستش را دراز می‌کند. «رونان گِیل هستم آقا. از دیدنتون خوشوقتم.»

هِنری با او دست می‌دهد. «خیلی خوب دست دادی رونان. من واسه آدم‌هایی که خوب و محکم با آدم دست می‌دن خیلی احترام قائلم. و خیلی خوبه که یه مرد دیگه هم اینجا هست. می‌دونی، اینجا فقط من یه نفر مرد هستم.» بعد به من چشمک می‌زند. «و خب، هیچ راه دیگه‌ای نداشت که یکی دیگه رو پیدا کنم.»

هِنری می‌رود به‌سمت کباب‌پز و روشنش می‌کند.

«نمی‌دونم اولیو هم می‌آد یا نه.» فکرم را بلند به زبان می‌آورم.

«اولیو کیه؟»

«خانمی که توی خونهٔ سبز زندگی می‌کنه. دفعهٔ پیش قسم خورد که دیگه توی برنامه‌های شام بیرون از خونه شرکت نمی‌کنه، چون هِنری گفت می‌خواد یه تابلو واسه ورودی محله درست کنه که روش نوشته باشه به محلهٔ هات‌داگ‌ها خوش آمدید، چون رنگ خونه‌هامون عین رنگ‌های سه‌جور سُسیه که روی هات‌داگ می‌ریزیم: قرمز، زرد و سبز. اولیو با عصبانیت رفت و گفت اصلاً خوشش نمی‌آد خونه‌ش با چاشنی هات‌داگ مقایسه بشه، چاشنی هات‌داگ فقط خیارشور له‌شده‌ست و خیارهای سرکه‌ای. مامانی می‌گه بعضی آدم‌ها دوست دارن خودشون رو برای هر چیز و ناچیزی عصبانی کنن.»

رونان نیشش باز می‌شود. «خب پس یه خانم به‌اسم اولیو توی خونهٔ سبز زندگی می‌کنه؟ پس توی بقیهٔ خونه‌ها کی زندگی می‌کنه؟ سیب و موز؟»

می‌خندم. «آره. راست می‌گی‌ها.»

«خب، تو توی کدوم چاشنی زندگی می‌کنی؟»

«سس خردل، اما دوست داشتم توی کچاپ زندگی کنم.»

می‌گوید: «من هم همین‌طور! من همیشه به مامانم می‌گفتم گوجه‌فرنگی جزء سبزیجاته، اما اون همیشه می‌گفت گوجه‌فرنگی میوه‌ست. واسه همین کچاپ هم یه جور مرباست.» بعد به خانهٔ خالی اشاره می‌کند و می‌گوید: «توی اون خونهٔ قدیمی سفید کی زندگی می‌کنه؟ اون نان کنجدی هات‌داگه؟»


zeynab
۱۳۹۹/۱۲/۱۱

داستانش قشنگ بود . من خوشم اومد .

☆𝙆𝙖𝙧𝙞𝙣☆
۱۳۹۹/۱۲/۰۶

خیلی خوشم اومد 🤗💞

بوک تاب
۱۴۰۰/۱۲/۱۶

۱فکر کنید یک دختر سر و ساده اید که دوست ژیگولی ای دارید و خیلی دو ستش دارید و روی دوستیش حساب باز میکنید ، میفهمید اون شما را بایک دختر پولدارتر عوض کرده و حتی با کمک هم شما

- بیشتر
maleki
۱۴۰۰/۰۴/۲۶

فوق العاده عالی بود♥️🤩

Ariana
۱۴۰۳/۰۲/۰۷

عالییی بود معرکه بود😍🥰🥰وسطای کتاب به دلایل زیادی داشت گریه م میگرفت( ادم گریه کنی نیستما اما واقعا واقعا میتونستم شخصیت دلسی رو درک کنم چون همه ی این اتفاقات برای من هم افتاده بود) شخصیت دلسی یجورایی بیشتر از

- بیشتر
A Green Life With Book♡•~•♡
۱۴۰۱/۱۰/۱۶

سلام و عطر نرگس🌿🌸 جمله ای از کتاب 《مهم نیست که به چه نگاه می کنی ، مهم این است که چه می بینی》 چیزی که توجه من رو در این داستان جلب کرد ،دیدن زیبایی های زندگیه. همیشه چیز هایی

- بیشتر
.....SANA
۱۴۰۱/۰۶/۲۴

خیلی قشنگه من چند ماه پیش خوندمش

zghgh
۱۴۰۰/۱۲/۲۲

کتاب جذابی بود. کتابیه که به سادگی از ذهن آدم بیرون نمیره. ازش درس گرفتم و به همه هم توصیه اش میکنم. واقعا کتاب های خانم لیندا موللی هانت بی نظیرن.

Dr.Kimiya
۱۴۰۰/۱۰/۲۸

خوب بود اما جذابیت خاصی نداشت

انا
۱۴۰۳/۰۸/۰۸

کتاب زیبایی بود

آدم‌ها اشتباه می‌کنند که می‌گویند آدم برای کسی که ندیده و نشناخته دلش تنگ نمی‌شود.
آبی ترین مرواریدِ آسمونی
دوستی مثل موج‌سواری است؛ باید یاد بگیری کِی بچسبی به آن و کِی ولش کنی.
بنت الزهرا
کسی که مثل آب‌وهوا مدام تغییر کند دیگر دوست نیست.
بنت الزهرا
وقتی یه نفر می‌گه هیچی، یعنی همه‌چی
Shakiba Ebrahimi
ندونستن بدترین احساس دنیاست.
Shakiba Ebrahimi
خانواده بودن هیچ ربطی به خون و فامیلیِ مشترک ندارد. خانواده یعنی آدم‌هایی هستند که دوستت دارند، کسانی که نگرانت می‌شوند و از تو دفاع می‌کنند، کسانی که یک نگاه به تو می‌اندازند و می‌فهمند که نیاز داری با آن‌ها حرف بزنی و برایت چای فرح‌بخش بیاورند.
کاربر... :)
بابابزرگم همیشه می‌گفت هرچیزی رو که به‌دست بشر ساخته بشه می‌شه با یه چیز دیگه عوض کرد، اما چیزی رو که به‌دست خدا ساخته شده باشه نه.»
بلاتریکس لسترنج
احساس حماقت می‌کنم که باران را مقصر می‌دانستم و همیشه به خاطر زندگی کردن زیر ابرها غر می‌زدم. واقعیت این است که خورشید همیشه توی آسمان است، فقط گاهی وقت‌ها پنهان می‌شود.
کاربر... :)
مامانی همیشه می‌گوید وقتی دیگران سنگ پرت می‌کنند، می‌توانی هم پل بسازی هم دیوار. مامانی از آن‌هایی است که پل می‌سازند.
بلاتریکس لسترنج
منظورش را می‌فهمم، چون همسایهٔ بغلی‌مان اِزمه هم ناخن‌هایش را درست می‌کند، ولی من تا حالا این کار را نکرده‌ام؛
ن. عادل

حجم

۲۰۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

حجم

۲۰۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۶۸ صفحه

قیمت:
۸۷,۰۰۰
تومان