دانلود و خرید کتاب حیف که حرف نمی‌زنند جیمز هری‌یت ترجمه سیروس قهرمانی
تصویر جلد کتاب حیف که حرف نمی‌زنند

کتاب حیف که حرف نمی‌زنند

نویسنده:جیمز هری‌یت
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۶از ۲۶ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب حیف که حرف نمی‌زنند

کتاب حیف که حرف نمی‌زنند نوشته‌ی جیمز هری‌یت و ترجمه سیروس قهرمانی، مجموعه داستان‌های طنز از روابط یک دامپزشک و حیوانات است.  

درباره‌ی کتاب حیف که حرف نمی‌زنند

جیمز هری‌یت در کتاب حیف که حرف نمی‌زنند، داستان‌های طنزی را نوشته است که همگی از ماجراهای خنده‌دار بین یک دامپزشک و دام‌ها می‌گوید. او این داستان‌ها را بر اساس تجربیات سال‌های سال کار در زمینه‌ی دام‌پزشکی نوشته است. داستان‌ها عموما در فضای طبیعت بکر یورک‌شایر اتفاق می‌افتد و از روش‌های درمانی تخصصی دامپزشکی هم صحبت می‌کند. 

کتاب حیف که حرف نمی‌زنند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و داستان‌های طنز از خواندن کتاب حیف که حرف نمی‌زنند لذت می‌برند. 

بخشی از کتاب حیف که حرف نمی‌زنند

کم‌کم بیانات کوچکی در مغزم شکل می‌گرفت: «شاید بهتر بود این گاو رو سلاخی کنی. لگنش اون‌قدر کوچیک و تنگه که بعیده گوساله‌ای از اون‌تو دربیاد.» یا «این حیوون خوب و پرواریه و الحق گوشت خوبی داره. فکر نمی‌کنی پول بهتری توشه اگه قصابو خبر کنی؟» یا شاید «وضعیت قرارگرفتن گوساله خیلی بده. اگه مادرش یه گاو بزرگ می‌بود، می‌شد خیلی راحت سر رو چرخوند و درش آورد اما اینجا تقریباً غیرممکنه.»

البته می‌توانستم از طریق آمبریوتومی گوساله را دربیاورم با انداختن سیمی به دور گردن و اره‌کَن کردن سرش. در این صورت چنین عملکردی ختم می‌شد به اتاقی پوشیده از سر، پا و کومه‌ای از امعا و احشا. کتاب‌های مرجع قطوری وجود داشتند که روش‌های بی‌شماری در خصوص قطعه‌قطعه‌کردن گوساله را توضیح داده بودند اما هیچ‌کدام‌شان به درد من نمی‌خورد، چون این گوساله زنده بود. دستم را که جلوتر بردم، انگشت‌هام به گوشهٔ لبش رسید و از تکان ناگهانی زبان آن مخلوق کوچک جا خوردم. دور از انتظار بود چون گوساله‌ها معمولاً در چنین وضعیتی به‌دلیل خمیدگی شدید گردن و فشار انقباض‌های قوی مادر می‌میرند اما در این یکی شور زندگی وجود داشت و اگر قرار بود بیرون بیاید، باید صحیح‌وسالم می‌آمد.

رفتم سراغ سطل آب که حالا سرد بود و خون‌آلود و در سکوت، دست‌ها و بازوهام را با صابون شستم. بعد دوباره دراز کشیدم و سنگ‌فرش کف طویله را سخت‌تر از قبل بر سینه‌ام حس کردم. انگشت‌های پاهام را بین سنگ‌ها جاگیر کردم و عرقِ جمع‌شده روی چشم‌ها را با حرکت سر تکاندم و برای صدمین بار دستم را که مثل رشته‌ای ماکارونی به‌نظر می‌آمد، داخل گاو فرو کردم به موازات پاهای کوچک و خشک گوساله که پوستم را عین سمباده خراش می‌داد بعد انحنای گردن و در ادامه گوش و بعد با عذابی الیم از کنار صورتش به طرف فک پایین که در آن لحظه شده بود هدف اصلی زندگی‌ام.

باورش سخت بود که حدود دو ساعتی می‌شد مشغول بودم. درحالی‌که نیرویم تحلیل می‌رفت تقلا می‌کردم کمند کوچکی را دور فک گوساله بیندازم. همه‌جور کاری را امتحان کرده بودم: عقب راندن یک پا، کشیدن ملایم چنگکی نوک‌گِرد و کُند در کاسهٔ چشم اما برگشتم به کمند.

این کار از همان اول نکبت‌بار بود. مزرعه‌دار، آقای دینزدِیل، مردی بود دراز، غمگین، ساکت و کم‌حرف که انگار همیشه منتظر بود بدترین اتفاقِ ممکن رخ بدهد. پسر قدبلند، غمگین و ساکتش هم کنار او بود و هر دو تلاش‌های مرا با غمی فزاینده تماشا کرده بودند.

از همه بدتر عمو بود. وقتی به طویلهٔ واقع در شیب تپه وارد شدم، از دیدن پیرمرد ریزنقشی با چشم‌های زیرک که کلاه شاپو سرش بود و راحت روی یک عدل کاه جا خوش کرده بود، یکه خوردم. داشت پیپش را پر می‌کرد و پیدا بود بی‌صبرانه منتظر شروع نمایش است.

با صدای تودماغی و لهجهٔ وِست رایدینگی فریاد زد: «خُب خُب، جوون. من داداش آقای دینزدیل‌ام. توی لیسِن‌دِیل کشاورزی می‌کنم.»

ابزار کارم را زمین گذاشتم و سری تکان دادم: «از آشنایی‌تون خوشبختم. اسم منم هِری‌یِته.»

پیرمرد با نگاهی نافذ مرا ورانداز کرد و گفت: «دامپزشک من آقای برومفیلده. فکر کنم اسمشو شنیدی. البته همه شنیدن. معرکه‌س آقای برومفیلد، بخصوص توی به‌دنیا آوردن گوساله. می‌دونی تا حالا ندیدم وسط کار درمونده بشه.»

لبخند سردی تحویلش دادم. اگر موقعیت دیگری بود، از شنیدن حاذق بودن یک همکار خوشحال می‌شدم اما به‌دلیلی در آن شرایط خوشحال نشدم. درواقع حرف‌های او انگار ناقوس عزای کوچکی را در درونم به‌صدا درمی‌آورد.

کتم را درآوردم و با اکراه پیراهنم را از روی سر بیرون کشیدم و گفتم: «نه، متأسفانه آقای برومفیلد رو نمی‌شناسم. خُب آخه زمان زیادی نیست این دوروبرام.»

عمو مبهوت شد. «نمی‌شناسیش! پس تو تنها کسی هستی که نمی‌شناسیش. بهت بگم، توی لیسِن‌دِیل خیلی براش احترام قائلن.» به سکوتی سنگین فرورفت و کبریتی زد تا پیپش را روشن کند. بعد نگاهی به تنم که موهاش از سرما سیخ شده بود، انداخت. «بدنش عین بوکسوراس. ندیدم یه مرد همچین عضلاتی داشته باشه.»

موجی از ضعف وجودم را فراگرفت. یکدفعه پاهام سست شدند و احساس بی‌کفایتی کردم.

هنگامی که طناب‌ها و ابزارم را روی حوله‌ای تمیز می‌چیدم پیرمرد دوباره به حرف آمد: «اگه ایرادی نداره بپرسم، می‌شه بگی چند وقته مدرک‌تو گرفتی؟»

«حدود هفت ماه.»

«هفت ماه!» لبخندی از روی اغماض بر لب عمو نشست. تنباکویش را بیشتر داخل پیپ چپاند و ابری از دود آبی با بوی تندوتیز بیرون داد. «خُب، من همیشه می‌گم هیچی تجربه نمی‌شه. بیشتر از ده‌ساله که آقای برومفیلد کارامو انجام می‌ده و واقعاً کارشو بلده. نخیر، آدم از کتاب چیزی یاد نمی‌گیره. همیشه تجربه رو به همه‌چی ترجیح می‌دم.»

مقداری مادهٔ ضدعفونی‌کننده داخل سطل ریختم و دست و بازوم را به‌دقت شستم و پشت گاو زانو زدم.

عمو آسوده‌خاطر پکی به پیپش زد و گفت: «آقای برومفیلد همیشه اول کمی روغن چرب‌کنندهٔ مخصوص به دستش می‌ماله. می‌گه اگه فقط آب و صابون استفاده کنی، از رحم گاو عفونت می‌گیری.»

اولین بررسی را انجام دادم. لحظهٔ پرفشاری بود که هر دامپزشکی از سر می‌گذرانَد وقتی‌که برای اولین بار دستش را در گاوی فرومی‌کند. تا چند ثانیه بعد می‌فهمیدم که بعد از پانزده دقیقه کتم را دوباره می‌پوشم یا آن‌که ساعت‌ها کار پرمشقت در پیش دارم.

این دفعه قرار نبود بخت با من یار باشد؛ زایمان گندی بود. سر عقب بود و هیچ فضایی وجود نداشت؛ انگار دستم توی یک ماده‌گوسالهٔ رشد نکرده بود تا یک گاو بالغ. خشکِ خشک بود. بی‌شک کیسهٔ آبش ساعت‌ها پیش پاره شده بود. در دشت‌ودمن‌های مرتفع چرخانده بودنش و حالا او هم یک‌هفته قبل از موعد داشت گوساله‌اش را می‌زایید و مجبور شده بودند گاو را به انباری نیمه‌مخروبه بیاورند. به‌هرحال، این‌جور که پیدا بود، چشمم تا مدتی طولانی به تختخوابم نمی‌افتاد.

صدای گوش‌خراش عمو سکوت را شکست: «خُب، حالا بگو ببینم جوون، چی دستگیرت شده؟ سرش عقبه، آره؟ پس دردسر زیادی نداری. دیده‌م آقای برومفیلد این مورد رو عین آب‌خوردن درمی‌آره. سر گوساله رو می‌چرخونه و پاهای عقب رو اول می‌کشه بیرون.»

این‌جور چرندیات را قبلاً هم شنیده بودم. در همان مدت کوتاهِ کار عملی فهمیده بودم که همهٔ مزرعه‌دارها، پای دام‌های مزرعه‌دارهای دیگر که می‌رسد، بدون‌استثنا خبره و کارشناس می‌شوند. دام‌های خودشان که مشکل پیدا می‌کرد، سراسیمه می‌دویدند سمت تلفن تا دامپزشک خبر کنند ولی نوبت به همسایه که می‌رسید، علامهٔ دهری بودند بی‌پروا و لبریز از توصیه‌های مفید. پدیدهٔ دیگری که متوجه شدم، این بود که اغلب برای توصیه‌های آن‌ها ارزش بیشتری قائل بودند تا توصیه‌های دامپزشک. مثلاً همین مورد خودم؛ کاملاً پیدا بود عمو به‌عنوان حکیمی حاذق مهر تأیید خورده و پدر و پسر به هر چیزی که او می‌گفت، با تمکین گوش می‌کردند.

عمو ادامه داد: «یه راه دیگه‌ش اینه چن‌تا از بروبچه‌های پرزور رو بیاری با طناب این موجودو بکشن بیرون، با همین حالت که سرش عقبه.»

وقتی فهمیدم مورد من درست برعکس است، نفسم در سینه حبس شد. «متأسفم، توی فضایی به این کوچیکی غیرممکنه گوساله رو کاملاً چرخوند. و اگه سر رو نچرخونیم و بکِشیمش بیرون بدون‌شک لگن مادر رو می‌شکنیم.»

پدر و پسر چشم‌شان را تنگ کردند. پیدا بود از نظر آن‌ها تحت تأثیر دانش ممتاز عمو داشتم از دادن جواب طفره می‌رفتم.

دو ساعت بعد، شکست محتمل بود و نزدیک. تقریباً از نفس افتاده بودم. روی کف سنگ‌فرش غلت زده و سینه‌خیز رفته بودم درحالی‌که دینزدیل‌ها در سکوت با چهره‌ای عبوس مرا تماشا کرده و عمو یک‌بند نظر داده بود. صورت سرخ و سفید عمو از خوشحالی برق می‌زد و چشمان کوچکش می‌درخشید. سال‌ها می‌شد شبی به این شادی تجربه نکرده بود. پیاده‌روی‌های طولانی‌اش در تپه‌ها و دامنهٔ کوه‌ها صد برابر جواب داده بود. پر از انرژی بود و کماکان سرزنده. از هر دقیقهٔ زندگی‌اش لذت برده بود.

ایران آزاد
۱۴۰۰/۱۲/۲۵

فکرش را هم نمی‌کردم که یک کتاب در مورد کارهای روزمره‌ی یک دامپزشک و شرح به دنیا آوردن کره اسب و گوساله، این قدر مرا بخنداند. نویسنده در این کتاب تجربیات اولین سال کار خود به عنوان یک دامپزشک را

- بیشتر
maryhzd
۱۴۰۰/۰۱/۱۳

می توانید سریال «همه موجودات ریز و درشت» را که بر مبنای همین کتاب هست، ببینید. اون هم خیلی جالب و خوش ساخته و البته جای توصیفات دقیق کتاب رو نمی گیره البته هم ترجمه جای کار زیادی بیشتری داشت، و

- بیشتر
دوستدار حضرت آقا
۱۴۰۱/۰۵/۰۳

خیلی جالب ورئال بود.حیف که دوست دامپزشک ندارم بهش هدیه بدم. لذت خوندنشو از دست ندین.البته اگه به حیوونا علاقه دارین.

Erfan
۱۴۰۱/۰۴/۰۳

واقعا کتاب زیبایی بود داستان جذابی داشت و برام جالب بودش داستان در مورد یه سال زندگی دامپزشکه که از کارش و اتفاقایی که برایش افتاده برامون میگه داستان آمیخته با کمی طنز بود واقعا فک نمی کردم داستان زندگی

- بیشتر
اشکان
۱۴۰۰/۰۲/۱۲

بسیار عالی بود ... هر دامپزشکی به جز کتاب های رفرنس باید این کتاب رو هم در قفسه کتابخانه ش داشته باشه

من زنده ام و غزل فکر میکنم
۱۴۰۱/۰۲/۲۵

از اون کتابهایی هست ک بخاطر اسمش میخوام بخونمش. همیشه از این روش نتیجه گرفتم. یعنی اونایی ک از اسمش خوشم اومده رو خوندم راضی بودم. (البته احتمالا یک سری کتاب خوبی هم ک اسمشون برام جالب نبوده رو از دست

- بیشتر
مهسا دختری کتاب خوان
۱۴۰۳/۰۴/۱۶

خیلی داستان شیرینی داشت لذت بردم...

pmdd
۱۴۰۲/۱۱/۱۴

👍

hamtaf
۱۴۰۱/۰۲/۰۹

سلام.نمی دانم دامپزشک ایرانی همین ماجراها را از سر می گذراند یا نه؟ به هرحال برایم جالب بود همراهی با یک دامپزشک جوان در حومه شهر بین مزارع با مالکان و کشاورزان متنوع. با این اوصاف نمی دانم چطور دخترها رشته

- بیشتر
azar
۱۴۰۰/۱۲/۰۷

میشه گفت کتاب مردونه ای هست، توصیف حس و حال یه دامپزشک تازه فارغ‌التحصیل شده ی کاربلد در تعامل با همکارش ک کارفرمایش هم محسوب میشه و بیماراش و بیشتر از اونا با صاحبانشونه که همه اولین تجربه هاش محسوب

- بیشتر
بچه‌های تمام حیوانات شیرینند اما بره سهم ناعادلانه‌ای از این جذابیت را به خودش اختصاص داده
hamtaf
کم‌کم کشاورزها را بهتر می‌شناختم و از چیزهایی که می‌فهمیدم، لذت می‌بردم. آن‌ها سرسخت بودند و نگرشی حکمت‌مدارانه داشتند که برای من تازگی داشت. در رویارویی با بدبختی‌هایی که موجب می‌شد شهری‌ها سرشان را به دیوار بکوبند، با بی‌اعتنایی می‌گفتند: «خُب دیگه، از این اتفاقا می‌افته.»
HeLeN
در کف دره، آنجا که به دشت می‌رسید، کشاورزها شبیه بودند به کشاورزهای هر جای دیگری، اما هرچه ارتفاع بیشتر می‌شد، ویژگی‌های مردم جالب‌تر می‌شد و در قصبه‌های پراکنده و مزارع تک‌افتادهٔ نزدیک به قله‌های سرد و بادگیر، برخی از صفات‌شان خیلی بارز بود: سادگی و متانت‌شان، بی‌نیازی زمخت‌شان و مهمان‌نوازی‌شان.
HeLeN
خوشحال می‌شدم فرصتی برای کمک به این مردم مهربان دست بدهد. خانوادهٔ بِلِربی همیشه مرا شگفت‌زده می‌کردند. گویی بازماندهٔ عصر دیگری بودند و یک‌جور بی‌زمانی بر جهان‌شان حاکم بود. هیچ‌وقت عجله نداشتند. وقتی هوا روشن می‌شد، بیدار می‌شدند. خسته که می‌شدند، به رختخواب می‌رفتند. وقتی‌که گرسنه می‌شدند، غذا می‌خوردند و به‌ندرت به ساعت نگاه می‌کردند.
HeLeN
یاد روزهای مدرسه افتادم و آقای سالخورده‌ای که برای ما در مورد مشاغل حرف زد. به ما گفت: «اگه می‌خواین جراح دامپزشک بشین، بدونین که هیچ‌وقت پولدار نمی‌شین ولی زندگی‌تون کاملاً متنوع و مفیده.» در دل تاریکی با صدای بلند زدم زیر خنده و سوار ماشین که می‌شدم، هنوز با دهان بسته می‌خندیدم. آن پیرمرد بی‌شک راست می‌گفت. تنوع. خودش بود، تنوع.
maryhzd
درحینی‌که توی آب یخ‌زده ایستاده بودم، شیشه را با انگشت‌های خونی‌ام در هوا نگه داشته بودم و باران از یقهٔ لباسم نفوذ می‌کرد. سعی کردم افکار منفی را از خودم دور کنم؛ در مورد تمام آن آدم‌هایی که می‌شناختم و هنوز در رختخواب بودند و تا ساعت‌شان زنگ نمی‌زد همان‌جا می‌ماندند و سر صبحانه روزنامه می‌خواندند و بعد به سوی بانک یا دفتر بیمهٔ گرم‌ونرم‌شان می‌راندند. شاید من باید از آن پزشک‌هایی می‌شدم که بیمارهاشان را در اتاق‌خواب‌های گرم و قشنگ درمان می‌کنند.
maryhzd
بچه‌های تمام حیوانات شیرینند اما بره سهم ناعادلانه‌ای از این جذابیت را به خودش اختصاص داده. شب بسیار سردی را به خاطر دارم که در دامنه‌ای بادخیز، دو بره را به دنیا آوردم. سر بره‌ها بی‌اختیار تکان‌تکان می‌خورد و ظرف چند دقیقه یکی‌شان با تقلا روی پاهاش بلند شد و درحالی‌که زانوهاش به هم نزدیک می‌شد، لرزان‌لرزان به سمت پستان مادرش رفت و درهمان‌حین دومی با سرسختی روی زانوهاش راه افتاد و او را دنبال کرد. چوپان با چهرهٔ پرچین‌وچروک و آفتاب‌سوختهٔ تقریباً پوشیده در پالتوی ضخیمی که تا روی گوش بالا کشیده بودش، زیرلبی خندید: «آخه اینا چه‌جوری می‌دونن؟» هزاران بار این صحنه را دیده بود و باز هم شگفت‌زده می‌شد. خود من هم همین‌جور.
maryhzd
زیگفرید که دچار این دوره‌های افسون‌شدگی می‌شد، همه عذاب می‌کشیدند. این دوره‌ها معمولاً وقتی پیش می‌آمد که او در مورد یک روش تکنیکی جدید مطلبی می‌خواند یا فیلمی می‌دید. دوره می‌افتاد و از اهالی کزکرده در کنج خانه‌هاشان می‌خواست تکانی به خودشان بدهند و آدم‌های بهتری بشوند. تا مدتی اشتیاق شدید به کمال، تمام فکر و ذکرش را مشغول می‌کرد.
maryhzd
دیدم وضعیت حیوان درشت دارد تغییر می‌کند. بی‌تردید حالا دیگر کمتر زجر می‌کشید و تنفسش هم کمی کندتر شده بود. بعد تکانی به خودش داد و سرش را چرخاند و نگاهی به ما انداخت. یکی از جوان‌ها شگفت‌زده زیر لب گفت: «دَمت گرم. داره اثر می‌کنه.» خیلی کیف کردم. در طول زندگی حرفه‌ای‌ام لحظه‌ای لذت‌بخش‌تر از آن صحنه را به‌یاد ندارم
نیل
به اتاق نشیمن که برگشتیم، در مورد بِرت شارپ بهش گفتم. «یه چیزی در مورد تراش دادن گاو روی سه‌تا لوله. دربارهٔ تُنگ و فلان گاو حرف زد. درست‌وحسابی نفهمیدم چی می‌گه.» فارنن خندید: «به‌گمونم بتونم برات ترجمه‌ش کنم. اون جراحی هادسِن می‌خواد روی غدهٔ شیری مسدودشدهٔ گاوش. تُنگ یعنی غده پستان گاو و گوسفند، و فلان واژهٔ محلی به‌معنی ورم پستانه.»
Seepiid

حجم

۲۲۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

حجم

۲۲۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۵۹ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۲۰%
تومان